آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سفرنامه یک

1393/6/19 13:09
نویسنده : مامانی
485 بازدید
اشتراک گذاری

سلام علیکم مجدد!

جونم براتون بگه که تا اونجا نوشتم که این چشم ما اول سفری شد واسه ما دردسر ، قطره ها رو که ریختم کمی بهتر شد و فردا صبحش هم رفتم پیش متخصص و یه داروی دیگه تجویز کرد و یه سری مسائل رو هم گوشزد کرد ، عصرش هم بلیط داشتیم واسه مشهد ، فکر کنید که دو تا کوپه کنار هم نباشند و تو دو تا واگون وهی ما بین این دو تا واگن رفت و آمد کنیم و دو تا جینگل جیغ جیغو هم داشته باشیم همینکه وسط راه ما رو پیدا نکردن از رئیس قطار تشکر میکنم علیرغم دو ساعت تاخیری که قطار داشت ولی به موقع ما رسوند و چنان با سرعت حرکت میکرد که من حس میکردم الانه که از ریل خارج بشه ، رسیدیم مشهد و رفتیم هتل و تا اتاقها تحویل داده بشن یه چرخی اطراف زدیم که و بعد هم استراحت و ناهار و حرممممممممم ، کلی تو حرم عکس گرفتیم کلی هم نشستیم و نماز خوندیم و بعد هم برگشتیم هتل و غشششششش کردیم ، فردا صبحش بین علما اختلاف بود که کجا بریم هر کدوممون یه جا رو پیشنهاد دادیم و در نهایت علیرغممممممممم میل باطنیمون رفتیم الماس شرق!!!! همه هم معتقد بودیم که اونجا بدردنمیخوره و زود میایم بیرون و این شد که 12 رفتیم تو 6 عصر اومدیم بیرون!!!!!!!!!!! خوب شد دوست نداشتیم بریم خدا رحم کرد!!!!! خسته و نالان برگشتیم هتل و یه چیزی خوردیم و فینگلها از شدت خستگی غششششششش کردن و بعدش هم ما غش کردیم ، صبح روز بعد دایی و زندایی رفتن برای نماز صبح حرم که من نمیتونستم برم چون تو خواب بودی بعد از صبحانه یه ون گرفتیم و رفتیم طرقبه راننده یه خانوم بود و منم جلو نشستم و کلی با هم گپ زدیم و تو هم خیلی دلت میخواست بیای جلو بشینی ولی نمیشد چون جریمه میشدن ، رفتیم ویلاژ توریست و از اونجایی که تا میریم یه مجتمع تجاری من باید برات ماشین کرایه کنم اونجا هم همینطوری شد و نیکا هم دلش میخواست بشینه پیشت و تو هم اجازه نمیدادی و جیغ هردوتاتون به آسمون بود و در نهایت با پادرمیونی من کنار هم نشستید ، یه چیزی که تو این سفر خیلی مشهود بود اینکه نمیذاشتی ازت عکس بگیرم و تا میفهمیدی دارم عکس میگیرم سریع میدویدی و یا روتو برمیگردوندی ، خلاصه بعدش رفتیم طرقبه ناهار و بعد هم چالیدره که جذابیتی برای ما نداشت و بعد هم هتل و شب هم رفتیم حرم و جالب بود که شما وروجکها اصلاً حس خواب رفتن نداشتید انگار میخواستید از همه لحظات استفاده کنید ،تا دیر وقت موندیم حرم و بعد هم برگشتیم هتل و لالا، صبح هم بعد از صبحانه خواستیم بریم حرم که نشد اون روز به مناسبت روز دختر جشن گرفته بودند و خادمای حرم با شاخه های گل تو خیابون راهپیمایی میکردن قرار بود برای تو و نیکا همون روز جشن بگیریم ولی نشد ، روز آخر هم به جمع و جور کردن وسایل گذشت و شب هم با قطار برگشتیم تهران .

پنج شنبه صبح رسیدیم تهران ، کلی خسته بودیم من از شدت کم خوابی رو پا بند نبودم چون شب قبل تو قطار مدام بیدار میشدم و چک میکردم که نیفتی از رو تخت آخه موقع رفتن به مشهد افتادی و فریادت بلند شد در نتیجه درست و حسابی نخوابیدم، عصر چشمام رفت رو هم و تازه گرم خواب شده بودم که اومدی بالا سرم و سراغ خودکارت رو ازم گرفتی بلند شدم و خودکارت رو دادم بهت دوباره داشت چشمام گرم خواب میشد که دوباره اومدی بیدارم کردی و میگی در خودکارم گم شده بیا برام پیداش کن !!!! دیگه عصبانی شدم و باهات دعوا کردم تو هم گفتی دیگه باهات حرف نمیزنم برووووو ، خلاصه یه نیمچه خوابی رفتیم و اخلاقمون کمی تا قسمتی متعادل شد و دایی هم تماس گرفت شب بریم بیرون و قرار بر این شد بریم برج میلاد خوب بود خصوصاً که جشنواره تابستونی بود و حال و هوای آدم رو عوض میکرد و تو هم این پارک بازی رو میدیدی و مدام میگفتی منو ببر و یه چیزی هم یاد گرفتی دستمو محکم میگیری و همینجور که من راه میرم مثل اسکیت رو سرامیکها سر میخوری کلی هم کیف میکنی و خوش میگذره بهت فقط یه بدی داره و اونم اینه که دست من از مچ ناقص میشه!!!!! تا برسیم خونه یک شده بود و بعد هم خوابیدیم و شما که بیهوش شدید .

صبح روز بعد نیکا زودتر از تو بیدار شده بود و تا اومد تو اتاق بهش گفتم هیس خاله سر و صدا نکنی که آرشیدا خوابه اون طفلکم ساکت و آروم اومد کنارت نشست و هیچی نگفت تااااا اینکه بیدار شدی و نطق بچه ام باز شد و دوباره سر و صداتون به آسمون رفت اون روز جمعه بود و مهمون دایی و زندایی بودیم ناهار من که دلم میخواست از صبح بریم اونجا منتها تا بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بجنبیم ظهر شد دایی جان هم اومد دنبالمون و ما هم پریدیم تو ماشین و رفتیم بقیه هنوز آماده نبودن کلی هم دور خوردیم تو خیابون و بعد هم رسیدیم خونه ، کمی بعد بقیه هم اومدن و ناهار خوشمزه دایی و زندایی رو خوردیم دایی و پویا هم کلی سربه سرت گذاشتن اصولاً من نمیدونم چه لذتی در سربه سر گذاشتن تو هست که ول نمیکنن دقیقاً نقطه ضعفت رو نشانه میگیرن و صدای جیغت رو در میارن بابا آخه مگه آزار داریننننننن زندایی هم یه عروسک باربی بهت داده بود که ظرف سوت ثانیه لباس و دست و پا و کله شو میکندی میدادی دست من درستش کنم!!!!! طفلی زندایی هم هی میگفت نه این عروسک برای خودتهههههه !!!!عصبانیو بعد هم چایی و میوه و شب هم رفتیم از ضیافت کیک خریدیم و رفتیم پارک نهج البلاغه چقدر هم شلوغ بود مجبور شدیم از ورودی اشرفی اصفهانی بریم ، فلاسک نو زندایی هم بدلایل نامعلومی شکست و داغان شدغمگین زیرانداز رو انداختیم و هزار بار شمع روشن کردیم و همه هی فوت کردن و کلی سروصدا کردیم یعنی خوشم میاد هرجا بریم کلاً یه زلزله ای به پا میشه اون کیک به مناسبت روز دختر برای تو و نیکا بود که البته نیکا که خواب بود و همه به نیابتش شمع فوت کردن ولی تو حالشو بردی اونقدر شمعها خاموش و روشن شدند که فتیله شون تموم شد!!!!خندونک تازه کبریت هم خیس شده بود از همسایه جفتی گرفتیم!!! بعد هم هندوانه خوردیم کلاً میخوردیم وقت نبود که از  فضای باصفا و هوای بسیاررررررررررررر عالیش حظ ببریم ، اما من و تو رفتیم پارک بازیش و کلی تاب و سرسره بازی کردیم!!! خوب منم تاب بازی کردم مگه چیه!!! بعد دایی تماس گرفت که بابا دیگه بیاید من طفلکی فردا باید برم سرکار دیگه رفتیم خونه و لالا.

واین داستان ادامه دارد ، تقدیم به دوست جونایی که رگ غیرتمان را جنباندندخندونکمحبتبغل

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

ماه
19 شهریور 93 23:10
مامان عشقم سلام خدا میدونه که از ته دل دوسستون دارم، ببخشید به خاطر اینکه مطلب پر از احساس و لطافتتون رو بی جواب میگذارم...... یکم حال خوب نیست مامانم، ببخشید...
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم خدا بد نده ،آخ که اگه نمیومدی و اینو نمیگفتی خیلی حالم بد میشد برات سلامتی و آرامش آرزو میکنم
ماه
20 شهریور 93 23:21
سلام مامانم، سلام عشقم... قربون دلت برم که میگیره، ببخش مامانی تا من بیام آدم بشم خیلی طول میکشه....... قبل از هر صحبتی: من کجا و کی بیام سوقاتی هامو بگیرم؟؟؟ اصلا هم شوخی موخی ندارم ها......
مامانی
پاسخ
سلامممممممم عزیزدلممممم ،تو گلی خانوم،سوغاتی که قابلتو نداره جون بخواه
ماه
20 شهریور 93 23:24
منم از بس بدعکسم، عین آرشیدا تا یک نفر میخواد ازم عکس بگیره صورتن رو بر میگردونم
مامانی
پاسخ
الان دقیقا منننننننظووووورررتتتتت چی بود؟؟؟ هاننننن میخواستی بگی دختر من بد عکسه نخیر خانوم خیییییییلییممممم خوش عکسسسسسههههههاصلا قهر قهر تاااااااااا یه دقیقه دیگه
ماه
20 شهریور 93 23:26
جدی شما روز دختر مشهد بودید؟؟؟؟؟؟؟؟ خب من هم که اونروز مشهد بودم کاش میدونستم تا بیام ببینمتون....
مامانی
پاسخ
واییییییی راست میگی چه حیففففف اگه بدونی اون موقع که مشهد بودیم چند تا از دوستام اونجا بودن خیلی حیفففف
ماه
20 شهریور 93 23:28
رای جنباندن رگ غیرتتون باید چیکار کرد که ادامشو زودتر بنویسید؟؟؟ هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامانی
پاسخ
هیچی دیگه یه چند تا متلک بارم کنید حلهههههه سریع عمل میکنه
ماه
21 شهریور 93 15:02
سلام مامانی جانم عزیزم یک بخش دیگه از زندگیم رو نوشتم، البته به دلایلی فردا حذفش میکنم، دوست دارم قبلش شما اونو خونده باشید.... "بدون قضاوت بخونید"
مامانی
پاسخ
سلام پیش پیش خوندمش!!!!
ماه
21 شهریور 93 15:59
قربونت برم مامانی، من صفحه ی وبلاگتئن رو باز کردم که ازتون بخوام مطلبم رو بخونیع که پیام اول امروزتون اومد...... اول به هوای اینکه پیام از طرف شماست خواستم آدرس وبلاگتون رو خودم توی کامنت وارد کنم که یهو ترسیدم، وای نکنه مامانی نباشند؟؟؟ بعد دوباره وبلاگتون رو نگاه کردم دیدم شما "مامانی" هستید نه "یه مامان"....... مامانی جونی کامنت شما هیچ ایرادی نداشت، من یک لحظه الکی نگران شدم، ببخشییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید
مامانی
پاسخ
مادر اميرين
22 شهریور 93 0:12
سلام زيارتتون قبول باشه چه خوب موقعى رفتين، خوش به سعادتتون بچه ها اكثران زياد از عكس انداختن خوششون نمياد ، بسكه بهشون امر و نهى ميكنيم و ازشون ايراد ميگيريم!!!
مامانی
پاسخ
سلام مرسی عزیزم امیدوارزم زود زود نصیب شما همبشه و برید زیارت، آخخخخخخخ گفتییییی کشت منو راست میگین ازبس بهشون میگیم اینجا بمون سرتو بگیر بالا پاتو بیار پایین!!!!
مامان تارا و باربد
22 شهریور 93 7:54
سلام عزیزم دستت درد نکنه چه باحال همچنان بنده منتظرم گل خوشگلم 46 ماهگی مبارکت باشه می بوسمت
مامانی
پاسخ
سلام خاله جون مرسی عزیزممممم
مامانی
22 شهریور 93 9:57
التماس دعا. خوب مامانی یعنی می خوایی بگی از عکس مکس خبری نیست
مامانی
پاسخ
مرسی گلم، چرا عزیزم بالاخره یه چندتایی گرفتیم، دیگه دخترکمان آنقدرها هم که فکر میکنه زرنگ نیست ما مامانها زرنگتریم!!!
ماه
22 شهریور 93 23:13
مادری نعمت بزرگیه...... ................................................................................ ............................................................. .............................................................................................. ...........................................................................
مامانی
پاسخ
صد در صد و الهی که زود زود به آرامش برسی و حتما حتما تجربه اش کنی........................
لی لی مامی آرشیدا
23 شهریور 93 1:23
زیارت قبول وهمیشه درسفروگردش باشیدبه به تاب سواری باآرشیدا
مامانی
پاسخ
مرسی گلمممممم
مامان سونیا
23 شهریور 93 19:28
به به زیارت قبول باشه همیشه به گردش و شادی باشید انشالله زیارت کربلا خانمی ماشالله به آرشیدا خانم که کلی انرژی داره و هر جا بره بهش خوش میگذره خو دختر میزاشتی این مامانی چند تا عکس خوشگل ازت بگیره بگذار اینجا ما هم زیارت کنیم روی ماهت رو
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم انشاالله قسمت باشه با سونیا جون و همسری برید ، چه میدونم خواهر حرص در میاره واسه عکس گرفتن