سفرنامه یک
سلام علیکم مجدد!
جونم براتون بگه که تا اونجا نوشتم که این چشم ما اول سفری شد واسه ما دردسر ، قطره ها رو که ریختم کمی بهتر شد و فردا صبحش هم رفتم پیش متخصص و یه داروی دیگه تجویز کرد و یه سری مسائل رو هم گوشزد کرد ، عصرش هم بلیط داشتیم واسه مشهد ، فکر کنید که دو تا کوپه کنار هم نباشند و تو دو تا واگون وهی ما بین این دو تا واگن رفت و آمد کنیم و دو تا جینگل جیغ جیغو هم داشته باشیم همینکه وسط راه ما رو پیدا نکردن از رئیس قطار تشکر میکنم علیرغم دو ساعت تاخیری که قطار داشت ولی به موقع ما رسوند و چنان با سرعت حرکت میکرد که من حس میکردم الانه که از ریل خارج بشه ، رسیدیم مشهد و رفتیم هتل و تا اتاقها تحویل داده بشن یه چرخی اطراف زدیم که و بعد هم استراحت و ناهار و حرممممممممم ، کلی تو حرم عکس گرفتیم کلی هم نشستیم و نماز خوندیم و بعد هم برگشتیم هتل و غشششششش کردیم ، فردا صبحش بین علما اختلاف بود که کجا بریم هر کدوممون یه جا رو پیشنهاد دادیم و در نهایت علیرغممممممممم میل باطنیمون رفتیم الماس شرق!!!! همه هم معتقد بودیم که اونجا بدردنمیخوره و زود میایم بیرون و این شد که 12 رفتیم تو 6 عصر اومدیم بیرون!!!!!!!!!!! خوب شد دوست نداشتیم بریم خدا رحم کرد!!!!! خسته و نالان برگشتیم هتل و یه چیزی خوردیم و فینگلها از شدت خستگی غششششششش کردن و بعدش هم ما غش کردیم ، صبح روز بعد دایی و زندایی رفتن برای نماز صبح حرم که من نمیتونستم برم چون تو خواب بودی بعد از صبحانه یه ون گرفتیم و رفتیم طرقبه راننده یه خانوم بود و منم جلو نشستم و کلی با هم گپ زدیم و تو هم خیلی دلت میخواست بیای جلو بشینی ولی نمیشد چون جریمه میشدن ، رفتیم ویلاژ توریست و از اونجایی که تا میریم یه مجتمع تجاری من باید برات ماشین کرایه کنم اونجا هم همینطوری شد و نیکا هم دلش میخواست بشینه پیشت و تو هم اجازه نمیدادی و جیغ هردوتاتون به آسمون بود و در نهایت با پادرمیونی من کنار هم نشستید ، یه چیزی که تو این سفر خیلی مشهود بود اینکه نمیذاشتی ازت عکس بگیرم و تا میفهمیدی دارم عکس میگیرم سریع میدویدی و یا روتو برمیگردوندی ، خلاصه بعدش رفتیم طرقبه ناهار و بعد هم چالیدره که جذابیتی برای ما نداشت و بعد هم هتل و شب هم رفتیم حرم و جالب بود که شما وروجکها اصلاً حس خواب رفتن نداشتید انگار میخواستید از همه لحظات استفاده کنید ،تا دیر وقت موندیم حرم و بعد هم برگشتیم هتل و لالا، صبح هم بعد از صبحانه خواستیم بریم حرم که نشد اون روز به مناسبت روز دختر جشن گرفته بودند و خادمای حرم با شاخه های گل تو خیابون راهپیمایی میکردن قرار بود برای تو و نیکا همون روز جشن بگیریم ولی نشد ، روز آخر هم به جمع و جور کردن وسایل گذشت و شب هم با قطار برگشتیم تهران .
پنج شنبه صبح رسیدیم تهران ، کلی خسته بودیم من از شدت کم خوابی رو پا بند نبودم چون شب قبل تو قطار مدام بیدار میشدم و چک میکردم که نیفتی از رو تخت آخه موقع رفتن به مشهد افتادی و فریادت بلند شد در نتیجه درست و حسابی نخوابیدم، عصر چشمام رفت رو هم و تازه گرم خواب شده بودم که اومدی بالا سرم و سراغ خودکارت رو ازم گرفتی بلند شدم و خودکارت رو دادم بهت دوباره داشت چشمام گرم خواب میشد که دوباره اومدی بیدارم کردی و میگی در خودکارم گم شده بیا برام پیداش کن !!!! دیگه عصبانی شدم و باهات دعوا کردم تو هم گفتی دیگه باهات حرف نمیزنم برووووو ، خلاصه یه نیمچه خوابی رفتیم و اخلاقمون کمی تا قسمتی متعادل شد و دایی هم تماس گرفت شب بریم بیرون و قرار بر این شد بریم برج میلاد خوب بود خصوصاً که جشنواره تابستونی بود و حال و هوای آدم رو عوض میکرد و تو هم این پارک بازی رو میدیدی و مدام میگفتی منو ببر و یه چیزی هم یاد گرفتی دستمو محکم میگیری و همینجور که من راه میرم مثل اسکیت رو سرامیکها سر میخوری کلی هم کیف میکنی و خوش میگذره بهت فقط یه بدی داره و اونم اینه که دست من از مچ ناقص میشه!!!!! تا برسیم خونه یک شده بود و بعد هم خوابیدیم و شما که بیهوش شدید .
صبح روز بعد نیکا زودتر از تو بیدار شده بود و تا اومد تو اتاق بهش گفتم هیس خاله سر و صدا نکنی که آرشیدا خوابه اون طفلکم ساکت و آروم اومد کنارت نشست و هیچی نگفت تااااا اینکه بیدار شدی و نطق بچه ام باز شد و دوباره سر و صداتون به آسمون رفت اون روز جمعه بود و مهمون دایی و زندایی بودیم ناهار من که دلم میخواست از صبح بریم اونجا منتها تا بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بجنبیم ظهر شد دایی جان هم اومد دنبالمون و ما هم پریدیم تو ماشین و رفتیم بقیه هنوز آماده نبودن کلی هم دور خوردیم تو خیابون و بعد هم رسیدیم خونه ، کمی بعد بقیه هم اومدن و ناهار خوشمزه دایی و زندایی رو خوردیم دایی و پویا هم کلی سربه سرت گذاشتن اصولاً من نمیدونم چه لذتی در سربه سر گذاشتن تو هست که ول نمیکنن دقیقاً نقطه ضعفت رو نشانه میگیرن و صدای جیغت رو در میارن بابا آخه مگه آزار داریننننننن زندایی هم یه عروسک باربی بهت داده بود که ظرف سوت ثانیه لباس و دست و پا و کله شو میکندی میدادی دست من درستش کنم!!!!! طفلی زندایی هم هی میگفت نه این عروسک برای خودتهههههه !!!!و بعد هم چایی و میوه و شب هم رفتیم از ضیافت کیک خریدیم و رفتیم پارک نهج البلاغه چقدر هم شلوغ بود مجبور شدیم از ورودی اشرفی اصفهانی بریم ، فلاسک نو زندایی هم بدلایل نامعلومی شکست و داغان شد زیرانداز رو انداختیم و هزار بار شمع روشن کردیم و همه هی فوت کردن و کلی سروصدا کردیم یعنی خوشم میاد هرجا بریم کلاً یه زلزله ای به پا میشه اون کیک به مناسبت روز دختر برای تو و نیکا بود که البته نیکا که خواب بود و همه به نیابتش شمع فوت کردن ولی تو حالشو بردی اونقدر شمعها خاموش و روشن شدند که فتیله شون تموم شد!!!! تازه کبریت هم خیس شده بود از همسایه جفتی گرفتیم!!! بعد هم هندوانه خوردیم کلاً میخوردیم وقت نبود که از فضای باصفا و هوای بسیاررررررررررررر عالیش حظ ببریم ، اما من و تو رفتیم پارک بازیش و کلی تاب و سرسره بازی کردیم!!! خوب منم تاب بازی کردم مگه چیه!!! بعد دایی تماس گرفت که بابا دیگه بیاید من طفلکی فردا باید برم سرکار دیگه رفتیم خونه و لالا.
واین داستان ادامه دارد ، تقدیم به دوست جونایی که رگ غیرتمان را جنباندند