آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سفرنامه 2

1393/6/25 11:39
نویسنده : مامانی
956 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان خوبم و سلام دختر خانوم گل شیطون بلای نازم ، جونم براتون بگه از هفته دوم سفرمون که تهران موندیم و از روز شنبه ای که من و زندایی و شما قرار گذاشتیم بریم سپه سالار مثلاً قرار بود صبح بریم شد دوازده ، تازه با مترو رفتیم وگرنه دیرتر هم میشد ، با وجود اینکه اون روز کلی اونجا بودیم و تک تک مغازه ها رو گشتیم و کلی هم پیتاده روی کردیم ولی به طرز شگفت آوری نق نزدی و بجز اندکی بهانه خاصی هم نگرفتی !!! و خرید کفش برای تنو و من شد ره آوردمون از سپه سالار طرفای 6 رفتیم بنفشه و ناهار خوردیم!!!!!!! و بعد هم برگشتیم تو مترو هرچی زندایی اصرار کرد بریم خونشون قبول نکردم آخه تو خواب بودی و پیش خودم گفتم الان اگه تو مسیر پیاده بشم بیدار میشی و دلم نیومد آقا رسیدیم صادقیه و پیاده شدیم و تو همچنان خواب تازه وسایلم هم همراهم بود!!! به زحمت خودمو رسوندم ایستگاه اتوبوس و دیدم دیگه نمیتونم راه برم تماس گرفتم با زندایی که کجایی ؟ نزدیک میدون صنعت بود و گفت همونجا بمونید که با دایی میایم دنبالتون ،بعد یه سی چهل دقیقه ای رسیدن و دایی طفلی هم تازه از سرکار برگشته بود خلاصه اون شب رو با فراغ بال تلپ شدیم خونه دایی و تو هم نه بیدار شدی و مشعوف از اینکه اونجا هستیم بعد از شام هم یه تلفن نامربوط داشتم که خیلی ناراحتم کرد و تو که پیشم بودی و ناراحتیمو میدیدی وقتی قطع شد و دوباره تماس برقرار شد گفتی مامان جوابشو نده اذیتت کرده!!!! اینا رو اینجا نمی نویسم که خاطرات شیرینت تلخ میشن مینویسم که اگه روزی این وبلاگ بود و تو خوندیش برات توضیحش بدم.

یکشنبه صبح ما دوتا تنها بودیم چون دایی سرکار بود و زندایی هم کلاس داشت ، طرفای ظهر یه گشتی بیرون زدیم و تا برگردیم هم زندایی اومد ، ناهار خوردیم و طرفای 6 هم که دایی اومد و یه کم استراحت کرد و نزدیکای ده رفتیم هایپر با مامان جون جون و جون جون و بقیه ، دایی و زندایی خریدهای روزمره شون رو انجام دادن و ما هم یه گشتی زدیم و یه چیزایی هم گرفتیم و بعد هم خونه ،البته دیگه رفتیم خونه جون جون ، ظاهراً هم توی اون یه روز که ما نبودیم عدم حضورمون به چشم اومده بود !!!!بهرحال یکی از سران سروصدا و بلوا نبوده دیگه در نتیجه نیکا کسی نبوده باهاش بازی کنه و پویا هم کسی نبوده که باهاش کل کل کنه!!!! در نتیجه آرامشی عجیببببب بر مجتمع سایه افکنده بوده!!!!!! در نتیجه حوصله شون سر رفته بوده!

دو شنبه رو هم هفت تیر با زندایی قرار گذاشتیم و کارت مامان جون جون رو هم با شگردهای مظلوم نمایی کش رفتیم ، اصلاً حوصله نداشتم هر چی مغازه است بگردیم ( واسه همین چهار ساعت تو هفت تیر بودیم !!!!! ) نهایتاً من و زندایی مانتو گرفتیم و یه مدل و در دو رنگ !!! یه خانوم دیگه هم که اونجا بود گفت چرا شما مثل هم خرید میکنید؟!!! عروس و خواهر شوهر!!! گفتیم تازه شال هم خریدیم مثل هم ( تا کور شود چشم آنکس که نتواند دید!!! ) البته طرف خودش هم خواهرشوهر بود لابد براش عجیب بوده !!! اون روز برعکس مظلومیت در سپه سالار و احتمالاً بدلیل عدم منفعتت در خرید اون روز دمار درآوردی از روزگارمان!!! و کلی هم اصرار کردی بریم خونه دایی ، در نتیجه رفتیم ، ناهار خوردیم و بعد هم دایی اومد و خوابید چون سرما خورده بود و بعد تو خوابیدی و منم چشام داشت میمرد از خواب ولی خوابم نبرد! طرفای ده هم با دایی رفتیم پیش بقیه که البته تشریف نداشتن رفته بودن چشم تیراژه رو دربیارن!!! و فقط جون جون خونه بود ، دایی و زندایی قدری نشستن و بعد هم رفتن ما هم خوابیدیم و حضرات ساعت یک نزول اجلال فرمودن.

سه شنبه رفتیم درمانگاه تا زیرآبت رو پیش دکتر بزنم و شکایت کنم از کم غذاییت و دکتر هم هی میگفت این مشکلو داره ، اونو داره گفتم نه ، گفت خانوم خو هیچیش نیست بازیگوشه وقتی میخوای بهش غذا بدی بذارش تو صندلی که تکون نخوره!!!!!!!!!! ولی نگفت من چطوری ایشون رو تو صندلی غذاش نگهدارم که تکون نخوره!!! بعد هم یه قدری اشرفی رو گز کردیم و به این نتیجه رسیدیم بریم بوستان ، بردمت شهربازی و نزدیک سه ساعت بازی کردی بعد هم یه چیزی خوردیم و برگشتیم خونه و سانس دوم بازی با نیکا شروع شد و بعد هم لالا.

چهارشنبه بدلیل فقدان چیزی!!!!!!!! و عدم دریافت اون چیز!!!!!!!!! کلاً به خودم دلداری میدادم و مهم نیست و ولش کن و اصلاً نمیخرم و ..... اومدم گردش!!!!!!!! عین یه بانوی آشپزخانه کمک مامان جون جون کردم و عصر طرفای چهار که مامان و بابا میخواستن برن دکتر ، صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد و پیامی دیدم که نه تنها روح من در تهران بلکه روح خاله انیس در ولایت و احتمالاً بقیه بر وبچ شاد شد و با نیشششششش باز رفتیم تیراژه و زندایی هم آمد و توانستم بجز اندک محتویات کارت بیچاره ام رو خالی و روحم را موقتاً شاد نمایم!!!!! اون شب عروسی مریم خانوم هم بود و من همش چشمم به ساعت بود که الان دارن چیکار میکنن مریم خانوم دختر خاله خاله اعظم هست!!!!

راستی یه شب هم رفتیم رستوران باکس کلاسیک ، شیک و تمیز بود و دخمل ما هم با هر موزیک آنلاینی که پخش میشد قر میداد و روح بقیه رو شاد میکرد و به تنهایی با سروصدا و بالا و پایین رفتن و نق و جیغ و دست و هورا ، زحمت برباد دادن آبروی ما رو به عهده گرفت!!! بعدش هم رفتیم پارک سپهر و کلی خوش گذشتتتتت ، با هم تاب بازی کردیم و سرسره بازی !!! براحتی میله های بالفیکس رو میگرفتی و میرفتی و اتفاقا یه پسر همسن تو بود که باباش دعواش میکرد که از میله ها آویزون نشه و نیفته برعکس من که بهت میگفتم آفرین مامان اون بغلیشو بگیر و باباهه وقتی دید تو چه جوری داری میری دیگه چیزی به اون بچه بینوا نگفت ، هر کاری کردم هم نشد یه عکس درست و درمون ازت بگیرم بعد هم برگشتیم خونه و لالا ( حالا یادم نیست دوشنبه شب بود یا سه شنبه شب!!!!!!!! ))

پنج شنبه ظهر هم با مامان و بابا رفتیم نتیجه آزمایش مامان رو بگیریم و بعدش هم برگشتیم خونه و دایی و زندایی و بقیه هم اومدن که بریم پارک و چون دیر شده بود خونه ناهار خوردیم و مامان و بابا و خاله رفتن دکتر ، من و تو و دایی و زندایی و پویا هم رفتیم که بریم پارک که سر از خونه دایی درآوردیم یه ساعتی بودیم و بعد هم رفتیم پارک آب و آتش فازهای بعدیش افتتاح شده و خوب بود خوش گذشت و برگشتیم خونه بعد هم مراسم خداحافظی داشتیم از دایی و زندایی و چه سوزناک بود!!!!!!!!!!!!!! وسایلمون رو هم جمع کردیم و دایی برد تو پارکینگ که بذاره تو ماشین جون جون و بعد هم خودشون رفتن خونه.

جمعه صبح زود حرکت کردیم تهران صبحهای زود چه زیباتر به نظر میرسه خلوت ، تمیز ، خنک ، صبحانه رو مهتاب خوردیم و به خاطر رضای خدا یه ذره نخوابیدی و تو همون فسقل جا از سر و کله من بالا رفتی یا هی کاری کردی که صدای خاله دربیاد نقطه ضعفش رو شناسایی کرده بودی و مستقیم نشانه میرفتی!!!!!!!! بچه است ما داریم!!! مرتب هم تو راه میموندیم و هرجا که پیاده میشدیم پویا فرصت سربه سر گذاشتنت رو از دست نمیداد و تو هم بازی با نیکا رو!!! ناهار رو زال خوردیم و ساعت 8 شب دیگه خونه بودیم و تو بخاطر آنتراک دو ساعته ای که تو ماشین داده بودی و خوابت برده بود قبراق و سرحال بودی ، یه قدری جمع و جور کردم دوش گرفتیم خودت رو رسوندی خونه خاله اعظم و بعد هم خاله اومد بهمون سر زد و گفت که چقدر جاتون خالی بوده و دلمون تنگ شده بود براتون و نامرد گفت البته بیشتر برای آرشیدا!!!! مهم نیست بهرحال همسایه عزیزمون هستند و محبتشون بسیار ثابت شده و چنان بهم عادت داریم که نه اونها از اینجا دل میکنن و هر سال که قراردادشون تموم میشه میرن درست و حسابی دنبال خونه و نه ما میتونیم جای خالیشون رو تحمل کنیم و خلاصه کلی حرف زدیم قرار بود  با هم بریم مشهد ولی خوب نشد ، خدا ما چهارتا رو برای هم صحیح و سالم حفظ کنه ، کلی هم از عروسی گفت و اینکه چقدر جاتون خالی بوده و مریم خانوم گفته حالا چه موقع مسافرت بوده و.... خلاصه خاله رفت و ما هم خوابیدیم تا دوباره زندگی روزمره مون رو شروع کنیم و ساعت 6:30 به صرف کله پاچه بریم اداره!!!!!!!! 

و اینگونه بود که دفتر سفر دو هفته ای امسال ما هم بسته شد ، به امید روزهای خوب برای خودمون و همه دوستای خوبم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان تارا و باربد
25 شهریور 93 11:47
دستت درد نکنه چه سفرنامه ای امیدوارم که در تکت تک لحظه هاتون شاد و سرخوش باشید و هیچ جیز مایه رنجش نباشه اوف خرید ....سپهسالار هفت تیز تیراژه کلا این اماکنی که نام بردی با روح و روان آدم بازی می کنه ما هم دچار فقدان اون چیز بودیم و دیدی که چه ذوق زده شدیم از دیدن اون پیامک ویژه خوش و خرم باشید و در پناه خدا انشالا
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزممممم ، اگه اون پیامک ویژه نمیومد کلاً مسخ شده برمی گشتیم ولایت!!!!آخ که هیچوقت از اینجوری از صدای زنگ اس ام اس گوشیم شاد نشده بودم
ماه
25 شهریور 93 16:47
مامان آرشیدای عزیزم سلام قربونت برم کلی خوشحالم که بهت خوش گذشته عزیزم... مامانی جونم من به خاطر مشکل خودم، این پستتون رو با گریه خوندم اما اونجایی که آرشیدا توی رستوران میرقصیده کلی منو خندوند........ مامانی از طرف من یه بوس سفت از لپش بگیرید جوری که جیغش در بیاد.... انجوری مامانی:EMBooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooooCH
مامانی
پاسخ
متاسفم که قسمتیش باعث ناراحتی شما شد ، مرسی عزیزم حتماااااااااااااا
مادر اميرحسين و اميرعلى
26 شهریور 93 10:52
پس تهران بودين به به كاش ميشد ميديدمتون حسابى هم كه تو اين شهر شلوغ و كثيف ما بهتون خوش گذشته،حسابى سرگرم بودين هميشه خوش باشين
مامانی
پاسخ
آر ه عزیزم یه چند روزی بودیم ، یه جورایی تهران شهر دوم محل زندگی ماست اینه که از دود و دمش خیلی اذیت نمیشیم ، آره ای کاشششششش ....، مرسی گلم شما هم شاد و خو شحال باشید.
بهمن
28 شهریور 93 8:34
سلام مامان عزیز و گرامی خوش بحال بچه های امروزی که مامان ، باباهاشون براشون چکار که نمیکنن ! مثلن همین خاطراتی که کلی زحمت کشیدی و براش تایپ میکنی ، بعدها هر خطی ش قیمتی میشه ... دستتان درد نکنه و خدا " آرشیدا جون ِ ناز " رو برات نگهداره و زیر سایه ی پر مهر پدر و مادر بزرگ بشه . انشاالله .
مامانی
پاسخ
سلام آقا بهمن بزرگوار مرسی بابت نظر و دعای خوبتون ،خدا شما رو هم در کنار خانواده سربلند نگهداره.
مامان آیلا
30 شهریور 93 11:08
مامانی لطفا عکس ما منتظریم اون هم از نوع بی صبرانه اش
مامانی
پاسخ
چشممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
مامانی
30 شهریور 93 11:18
خدا رو شکر که خیلی خوش گذشته وای این شیطون بلا چه آنلاینم می رقصید بلا .همیشه شاد باشید اصلا غم به دلت راه نده خدا همه مریض ها رو خودش شفا بده
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزممم ، لطف داری خانوممممم
مامان آیلا
30 شهریور 93 11:20
همه وسایلی که خریدین مبارکتون باشه با دل خوش استفاده کنید
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزمممم
مامان آیلا
30 شهریور 93 11:22
آخ چه خوب آدم خبرهای خیلی خوب خوب راجع به چیز مهم ( اسمش رو نبر می پره ) به دستش برسه
مامانی
پاسخ
خیلییییییییی اونم در آخرین لحظاتی که دیگه قیدش رو بزنی و بگی اصلاً نمیخوام اصلا ولششششششششش کننننننن
بانو
31 شهریور 93 11:00
سلام یک مادر نمونه همیشه بله نمی گوید www.banoo.ir/post/1030 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مامان تارا
31 شهریور 93 18:40
من بالاخره نفهمیدم چشمت چی شد؟ آشغالی چیزی توش بود یانه؟ برو پیش این پیرزنایی که زبونشونو میکنن تو چشم و هر آشغالی توش هست و در میارن خیلی حرفه این باور کن رو دست چشم پزشکا بلند شدند
مامانی
پاسخ
آره یه چیزی رفته بود تو چشمم، وای راست میگی هانننننن چرا به ذهن خودم نرسیده بودددددد