آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

روزهای خوب زندگی ما

1393/9/12 10:56
نویسنده : مامانی
1,421 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینم ، سلام گل گلدون من ، خوبی خوشگلم؟ دیگه اگه نگی هم خودم میدونم که باز یه عالمههههههههههه طول کشیده تا بیام و واست بنویسم ، ولی آخه منم تقصیر ندارم این روزها چنان تند و باعجله میگذرن که گاهی گم میشم توی زمان ، نمیدونم الان دوشنبه است یا سه شنبه ، دیروز فلان کارو انجام دادم یا امروز!!!!!! میدونی عزیزم این روزهایی که اینجوری پرشتاب میگذرن بهترین روزهای زندگیمونه ، میدونم روزهایی هست که بعدها با شادی ازشون یاد خواهیم کرد ، خوشیهامون ، شیطنتهامون ، حتی دعواهامون ،ناز کردنهای تو ، بیرون رفتنهامون ، میدونم این لحظاتی که بسرعت میرن دیگه هرگز دوباره تکرار نمیشن ، نه هرگز دوباره نمیاد این روزایی که صبح من بیام اونقدر ببوسمت تا به یه طرف بچرخی ، بعد کلی قلقلکت بدم و تو جلوی خنده تو بگیری و دستای کوچولوت رو بذاری روی چشمات که من نبینم چشمای قشنگت بازن ، تا من دوباره و دوباره قلقلکت بدم و بالاخره بخندی و یهو چشمای نازتو باز کنی و بعد که بخوام بغلت کنم بگی نهههههههه بشینننن و باز دوباره بخندیم و بازی کنیم ، بغلت کنم و بری دستشویی ، صورتت رو بشورم و تا خود پشت میز ناهار خوری بغلم باشی و این بشه برنامه هر روز صبحمون ،بعد کلی ناز کنی و حتما حتما کره عسلت رو ، روی نون تست بخوری و حتما حتما نون تستت رو برات تیکه تیکه کنم و بزنی تو چایی و بعد دوباره ناز کنی که من نمیخوام دیگه و من داستان یه هواپیما کوچولو رو با یه خرس کوچولویی که هر روز میره مهد و سر راهش چیزای عجیب و غریب می بینه ( هر چی که رو اپن باشه مثل میوه ، گوجه و... )!! و لقمه ها مثل هواپیما بیان تو دهنت و من یه چشمم به ساعت باشه و بی خیال تأخیرهای هر روزه ام و مرخصیهای صادره ام بشم و بگم به درک تو صبحونه بخوری مهمتره بوس آره عشقم من اینجوری عاشقتم ، بعد مسابقه بذاریم کی زودتر لباس بپوشه و تو سرخوش اینکه همیشه برنده ای و از من جلو زدی و بعد موهای قشنگت رو ببندم و بدوئیم سمت پارکینگ و گاه اونقدر عجله کنم که .... و هر روز به خدا بگم خدایا هوامو داشته باش آدمم کن یواشتر برم برام اتفاقی نیفته بخاطر خودم و بخاطر دخترم ، عشقمی عشقم ، و ظهر دوباره بیام دنبالت توی اون بلبشو و ترافیک و شلوغی و من حال میکنم و دیگه مثل قبل خسته نمیشم و از اینکه تو روز همو ببینم خوشحال میشم و از اینکه وقتی بگم خداحافظ ،من دو ساعت دیگه میام بگی زود بیا و هزار بار منو ببوسی و دست بدی باهام و بعد راضی بشی بری تو ، موقع برگشت وقتی که عمداً ضبط ماشینو بلند کنم و تو حیاط باشی بدوئی دم در و من هنوز پیاده نشده بگی مامان من صدای ماشینتو شنیدم و بپری تو بغلم آخ که چه حالییییییییی میده ، و این اواخر که یه بازی جدید تو پیاده رو با هم داریم و بعد بشینی رو پام پشت فرمون تا دم در خونه و بلند و با لذت بخندی که تو ماشین رو هدایت میکنی و من از شنیدن خنده هات مستتتتتتتتتتت بشم ، اره عشقم ، نفسم میدونم که این لحظات و روزهای شیرین زندگی دیگه تکرار نمیشن هرگززززززززززززز ، آخ خدایااااااااااااا چی میشه زمانو نگهداری ، چی میشه کمی آهسته تر این کره خاکیتو بگردونی چه عجله ایه آخه هاننننن؟؟؟

توی این مدت دایی برای تاسوعا و عاشورا اومد دزفول و مثل همیشه ما غرق شدیم توی اون چند روز و پر از رفت و آمد و دورهم بود برامون ، یه هفته بعدش که تولد تو بود و بخاطر محرم نشد جشن بگیریم و عوضش یه کیک خوشگل برات سفارش دادم و رفتیم آتلیه و چقدر خسته شدیم و شبش هم تصمیم گرفتم با هم بریم رستوران ، آخ که اون شب چه حالی داد وقتی خاله آذین تماس گرفت که با هم بریم بیرون ما و خاله آذین و خاله انیس و بچه ها و بعد با هم رفتیم رستوران و خاله جون هم برات یه عروسک خوشگل خریده بود و چقدرررررر خندیدیم وقتی شما سه تا ما رو انگشت نمای خاص و عام کردید و تو و تارا هی به دو تا آقای تخت بغلی سلام کردین و از دیوار کاذبش آویزون شدید حتی وقتی مسئول اونجا بهمون تذکر داد که به بچه ها بگید آرومتر هم خیالی نبود و نه حتی وقتی که تو و باربد بلند میگفتید جیش جیشششششششش !!!! و نه حتی وقتی که سه تاتون بلند بلند میگفتید نیکزاد نیکزاد !!!!!!!! و چه حالی داد بعدش رفتیم پارک و استارت گشتهای هفتگیمون زده شد و اسم گروهمون رو گذاشتیم هرهروک !!! چقدر تاب بازی کردیم و سروصدا ، اون نهفته های کودکیمون همش ریخت بیرون هر سه تامون شدیم چهار ساله حالا گیریم که من و خاله آذین یه کم بیشتر !!!! هفته بعد خاله آزاده رو همراهمون کردیم و چنان سرو صدایی راه انداختیم که با شادی و شیطنت ما بقیه هم می خندیدند حالا گیریم که  من جلوتر از شما سرسره بازی کردم و این بشه که هفته هامون یه رنگ تازه بگیره و ما عشققققققق کنیم که پنج شنبه ها بیاد و هر هفته نوبت یکی باشه شام بیاره یکی چای  و یکی میوه !!!و چه حالی داد وقتی که ما آنقدر سر و صدا بکنیم که بقیه خانومها هم ترغیب بشن و برن روی اون یکی تاب و نوبتی هوووووو بکشیممممممم!!! و بی خیال نظر دیگران باشیم و حتی اینکه شناخته بشیم !!!! و بگن اینا همون مهندسای جدی اداره هستن!!!! می بینی گلم اینا بهترین روزهای زندگیمونه بهترینشششش بهترینششششششششش .

اما تو. این مدت دعوامون هم میشد یه بار که دعوات کردم رفتی روی تخت و با دلخوری بپر بپر کردی !!!!!!!!!! و میگی مامان خدا دیگه بهمون بچه نمیده ؟ و من که سعی میکردم برام مهم نباشه پرسیدم چرا بهمون بچه نمیده؟ میگی آخه تو بچه ها رو اذیت میکنی ، رفتارت اصلاً با بچه ها خوب نیست خدا بهمون بچه نمیده!!!!

و من دوباره سر دلم کلاه بره و بیام بغلت کنم و این بشه نقطه ضعفم!!!!!! یا یه بار که دیگه خیلی کفرم دراومده بود یواش زدم رو شونه ات و تو بیای بپرسی مامان زدن کار خوبیه؟ و من بگم نه و تو بگی پس چرا منو زدی ؟!!! و باز این منم که ......

ماجرای سوپر رفتن ما همچنان ادامه داره و آنقدر اونجا تابلو شدم که دیگه اصلاً عادی شده واسه ملت و البته خودم !!!! گاهی دیگران هم تو بحثهای ما شریک میشن !!!! و تنها بنی بشرایی هستیم که وقتی جایی میریم سرو صدامون همه جا رو پر میکنه!!!!

یه روز جمعه هم باباجون جون اومد تو رو با خودش برد باغ و کلی هم برام دست تکون دادن و منو نبردن که دلم بسوزه و آخخخخخخخخخخخخخ که چقدر دلم سوخت نه بخاطر اینکه نرفتم بخاطر اینکه تو رو بردن و با وجود خستگیم نتونستم بخوابم حتی نمیتونستم نفس بکشم و از خونه زدم بیرون و رفتم روضه و بعد هم خرید ولی هیچکدوم حالمو بهتر نکرد مگر زمانی که بابا تو رو بهم پس داد و همدیگه رو همون دم در کلی بغل کردیم و دلتنگی کردیم !!!! و با هم دوباره رفتیم خرید و هیاهو راه انداختیم!!!! آرشیدا خیلی چیزا هست که دلم میخواد بدونی و واست بنویسم ولی..... اینجا نمیشه شاید یه فکر دیگه ای بکنم !!!فقط اینو بگم که اون روز جمعه استارت گریه های من شروع شد و تا سه روز بعد بهتر نشدم انگار نمیدونم یه جورایی دلم دوباره شکست!!!!! دلبستگیمو نمیتونم که کم کنم ولی باید یه فکری به حال وابستگیم بکنم!!!!

فردا پنج شنبه است و ذوق زده فرداییم و نوبت منه برای شام ، یه آشی براشون بپزم شیش وجب روش روغن ،آرشیدا موافقی کمی بدجنسی کنیم؟!!!!!خندهشیطانشیطان

خدای مهربونم خدای بزرگم خدای عشقم (نمیدونم چرا وقتی میام اینجا بیشتر بهت نزدیک میشم ! )این روزهای خوب رو ازمون نگیر و بذار غصه هامون خودشون رو پشت اون دوساعت شادی ما قایم کنن و روشون نشه بیان بیرون ، هوای هممون رو داشته باش و ازت سلامت میخوام برای خودمون و برای دوستامون و برای خانواده هامون. دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممم خداجوننننننننننننننننننننننننننننننن عشقمی

دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم عزیزترینم همه وجودمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی 

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

مامان انیس
12 آذر 93 11:16
عاشقتم دوست خوب و مهربون و پر انرژی من مرسی به خاطر همه چی راستی آش فردا نوبت ماست که
مامانی
پاسخ
فدات بشم گلم اون که حل شد رفت پی کارششششش
مامان تارا
12 آذر 93 11:24
سلام گلی رمزم همونه که گفتم شاید انگلیسی زدی !!! خصوصی
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم نمیدونم چشم دوباره امتحان میکنم
مامان تارا
12 آذر 93 11:26
پستمو باز کنی میفهمی عکستو برای چی میخواستم هرچند که همیشه دوست داشتم عکستو ببینم ولی گفتم شاید خوشت نیاد عکس بذاری ! میخوای دوئل عکس کنیم؟
مامانی
پاسخ
ای جانمممممممممم مردم از فضولی برم ببینم چیکار کردی
عمه فروغ
12 آذر 93 21:03
سلام عزیزم.خیلی قشنگ نوشتی این پست رو ان شاا.. کلبتون همیشه پر از شادی و صفا باشه و سال های سال در کنار عزیزانت به خوبی و خوشی زندگی کنید وغم از دلتون دور باشه هزار تا بوس برای آرشیدای نازنین
مامانی
پاسخ
سلام گلم چقدر از حضورت در اینجا خوشحال شدم مرسی عزیزم لحظه های شما هم همیشه پر از شادی
مامان آیلا
13 آذر 93 9:39
آخ که نوشته هات چقدر به دلم می چسبه همه بوی عشق و امید می ده خدا نگدار هر دوتون
مامانی
پاسخ
آخخخخخخخخ که چه حالی میده خوندن کامنتهای پر محبتت عزیززززززززززززززممممممممم
مامان آیلا
13 آذر 93 9:40
یک خواهش لطفا ما رو از عکسهای دختر نازمون محروم نکن
مامانی
پاسخ
چشمممممممم فداتتتتتت
بهمن
14 آذر 93 0:03
وقتی نوشته هات رو میخوندم ، رفتم توی عالم بچه گیهای خودم و احیانن بازیهائی که مادرم با من داشته ... مادرم میگفت ، شبهای عید که ما خواب بودیم ، از توی خواب دستامونو حنا میبسته و ما صبح که از خواب بیدار میشدیم چه ذوقی میکردیم که وسط دستمون قرمز شده و از ما ذوق زده تر مادرمون که هی ذوق میکرد، هی دستمونو میشست و هی از دستمون بو میکشید ... کاش زمان به عقب بر میگشت ...
مامانی
پاسخ
خدا مادرتون رو رحمت کنه و روحشون قرین آرامش باشه
مامان تارا
15 آذر 93 10:07
سلام علیکم من نمیدونم جنابعالی چرا از دست شیطونی های دخترک گله میکنی ؟!!!!! خووووووووو کپی برابر با اصل مادرشه دیگه ! اینم یه نمونه اش : صدای دامب و دومب آهنگ ماشینت جلوی مهد تا دوتاکوچه اونورتر خبر میده که مامان آرشیدا اومده واااااااااااا خواهر سرسره بازی؟؟؟ فکر کنم پاهاتون که دراز میکردین تا پایین سرسره میرسید نه ؟؟؟ امان از این وابستگی من الان تو ترکم دخملی رو آخرهفته میفرستم خونه عمه بلکه یه کم از وابستگی دوتامون به همدیگه کم کنیم عکسهای آتلیه رو نمیذاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامانی
پاسخ
علیکمو سلام!!اتفاقاً خودمم نمیدونم!!! بهرحال باید یه غری بزنم دیگه نه بابا صدای دامب و دومب در خونه مامانم ایناست که!!!!وای رویا جون خیلی حال میده نه یه نموره سر هم میخورم اولین بار که سر خورزدم اومدم پایین ملت بود که میخندید یعنی حال کردن از این حرکتم!!!!قربونت کدوم کمپ میری واشه ترک ما رو هم ببر با خود داداششش
مامان تارا
15 آذر 93 10:09
خصوصی همون بود که عیانش کردی یادم رفت تیک خصوصیشو بزنم
مامانی
پاسخ
هی واییییی مننن نمیدونستم اون خصوصی بود شرمنده عکسهای آتلیه رو هنوز ندادن به محض اینکه بهم بدن میذارم خودم کشته دیدنشونم
مامان تارا
15 آذر 93 10:10
الان بیکاری یا سرت شلوغه؟
مامانی
پاسخ
بیکارم عزیزم اینترنت نفتیه ولی بیان گپ؟
سما مامان مرسانا
15 آذر 93 15:06
سلام عزيزم خوبين؟؟؟؟؟؟ممنون ميشم به منم سربزنيد با افتخار لينك شدي تو هم بلينك
مامانی
پاسخ
سلام مرسی شما خوبین حتما
نگین
15 آذر 93 21:23
سلام عزیزم ان شالله خدا عزیزانت رو برات سالم نگهداره . مهمترین ثروت یک نفر سلامتیشه عزیز
مامانی
پاسخ
سلام مرسی عزیزم ، درسته حق با شماست
مامان تارا
16 آذر 93 10:21
محض باز شدن نیشها توی اینترنت اکسپرور یه تب رو که میبندی نیم ساعت فکر می کنه بعد تب بغلیش با آرنج میزنه بهش میگه با توئه‌ها اسگل **************************** دقت کردین ؟ شیرینی فروشا عمداً یجوری گره میزنن که نشه تو راه باز کرد ************************* اگه مردم تا 5 ثانیه بعد از زدن دکمه ی پایان تماس صدای طرف مقابل رو میشنیدن الان هیچکدوم از ما ، هیچ دوستی نداشتیم ! ******************************** ﻳﮏ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ زنت ﺑﮕﻮ ﭼﺎﻕ ﻧﻴﺴﺘﻲ ، ﺍﮔﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩ ﺣﺎﻻ ﻳﺒﺎﺭ ﻏﻴﺮ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻮ ﭼﺎﻕ ، ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ
مامانی
پاسخ
ای بلا
بانو
16 آذر 93 10:29
سلام مجموعه های آموزشی کودکان؛ فرصت یا تهدید www.banoo.ir/post/1358 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
مامان انیس
23 آذر 93 8:38
عزیز دلم چهل و نه ماهگیت مبارک منو ببخش اشتباهی فکر کردم امروز بیست و دومه برات بهترین ها رو آرزو دارم که عزیز دل منی دخترک نازنینم می بوسمت هزار بار دوست خوبم به تو هم مبارک باشه ایشالا ....خدا قوت مامانی گل و نمونه
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم لطف داری ،دیروز چون اربعین بود پستش رو نوشتم گذاشتم واسه امروز
هستی
9 دی 93 11:29
نیاکان پاکمان ، بلندترین شب سال را ، شب تولد مینو ( الهه زن ) و میترا ( الهه خورشید ) را بنام یلدا نام نهادند, گرامی داشتند و شادی کردند. یلدا، یادگار نام وطن و عروس زمستان، در راه است. ایران من ...مهربانم ... یلدایت مبارک
مامانی
پاسخ
مامان نفیسه
15 دی 93 11:05
سلام عزیزم.خیلی قشنگ نوشتی این پست رو به ما هم سر بزن
مامانی
پاسخ
سلام چشم حتماً