آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

حضور دلپذير خدا

1393/1/30 10:55
نویسنده : مامانی
429 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بانو ، سلام عشقم خوبي نازنينم ؟ با اين روزهايي كه دارن با عجله ميان و ميرن طوري كه انگار ميخوان آدمها رو هرچه زودتر از خاطرات خوب و بدشون جدا كنند انگار ميخوان زود زود بگذرن تا اگه تلخي هست زمان اثرش رو كمرنگ كنه و اگه شيريني هست زمان اثرش رو عميق تر كنه!!!! و تو كه زودتر از دوران شيرين كودكيت فاصله بگيري مستقل تر عمل كني و بشي بانوي خونه من عشقم ، گاهي كه بغلت ميكنم وقتي به چشماي قشنگت كه تو خواب ريباترن نگاه ميكنم به خودم ميگم قدر اين لحظه رو بدون خيلي زودتر از اونچه كه فكر كني اينطور توي بغلت نمياد و روزي برسه كه سخت دل تنگ ميشي دل تنگ در آغوش كشيدنش بوييدنش زل نزدن به چهره معصوم و كودكانه اش كه آرزو ميكنم اين معصومين اين پاكي اين صفاي قلب هميشه و هميشه همراهت باشه عشق مامان ، همدم و همراهم ، خواهرم ، دخترم ، دوستم و همه كسم تو هرجا كه باشي هرطور كه باشي هميشه دختر كوچولوي پاك و معصوم و زيباي من خواهي بود تا هميشه و هميشه كه دنيا باشد يا نباشد عزيزترينم.

دو هفته اي كه گذشت پر بود از روزهاي سخت و تب دار ، روزهايي پر از استرس و دلهره كه به لطف خدا گذشتند و رفتند و من باز هم و باز هم حضور پر رنگ خدا رو توي زندگيمون حسش كردم و فهميدم گرچهع سختي كشيديم اما چيزهايي رو بدست آوردم كه ناب بودند و زيبا و دلنشين

دو شنبه دو هفته پيش خاله انيس و دوقلوها سر زده اومدن پيشمون و چقدر هردو از اين مهماني خوشحال شديم و پر از هيجان و شما سه تا وروجك چه آتيشي كه نسوزوندين و تازه بچه هاي همسايه هم همراهتون بودن و كلا يه مهدكودك توپ شكل دادين ، روز بعد اوج گرفتاري و نهايت رهايي من بود و عصرر كه برگشتيم خونه تو حالت بد بود من بي حوصله و عصبي بودم به زور بهت سيب خوروندم و تو با جيغ .و گريه خوردي بماند كه بعد هرجا رسيدي نشستي و با ژست مخصوص خودت گفتي كه من سيب خوردم!!!!!!! ( اصلا اهل ميوه خوردن نيستي متاسفانه ) وقتي دعوات كردم كه بايد حتما اينو بخوري (اسهال شده بودي ) رفتي تو اتاقت و با صداي جگرسوزي ميگفتي : خدايا مگه من چيكار كردم؟ حالا من چيكار كنم!

پنج شنبه در يك اقدامك انتحاري من و خاله انيس تصميم گرفتيم بريم اهواز براي بنهاي كذايي كه اداره كل داده بود و خرسيدشون كنيم و نجات يابيم!!! اونم بلا كي؟!!! با سه تا وروجك !! طرفاي نه و نيم رفتيم دنبال خاله و بچه ها و حركت كرديم يه ربع اول خودتون رو نشون داديد و توي مسير مونديم تا هم چيزي بخوريم هم شما قدري بازي كنيد از بس كه دويديد و ما ترسيديم بريد تو جاده و يا از بلندي بيفتيد بي خيال شديم و راه افتاديم و شما سه آنقدر با هم كشتي گرفتيد همديگه رو گاز گرفتيد همو زديد و گاهي هم با هم مهربون شديد گاهي تو و تارا دست به يكي ميكرديد بر عليه تك پسرمون و ما به فواصل مختلف هي ميمونديم و داور ميشديم و دوباره راه ميفتاديم طرفاي دوازده رسيديم عجب فروشگاهي بود واقعاً !!! من همينجا از همكاراي گلم تقدير و تشكر بعمل ميارم!!!!!!!!!!! تو و تارا تو يه سبد و باربد هم تو سبد ديگه نشسته بوديد و من و خاله واسه چند دقيقه اي مغزمون آروم گرفت!!!!!! خريد كه تموم شد رفتيم واسه حساب و كتاب و اونوقت بود كه هر سه هي رفتيد و اومديد و دويديد و جنسها رو برديد و آورديد و يحتمل بود كه ما رو از فروشگاه اخراج كنند و دست آخر پازل برداشتيد كه وقتي رسيديم خونه كاشف بعمل اومد كه دختر گلم دو تا پازل عين هم برداشته بود!!!!! بعد هم رفتيم كيانپارس و ناهار خورديسم و انجا هم آنقئدر بالا و پايين رفتيد و سر و صدا كرذديد كه صداي مسئول رستوران دراومد ظرف گرفتم و بهش گفتم ما زودتر بريم تا شما ما رو بيرون نكرديد خنديد و گفت نه بذاريد راحت باشن!!!!!!!!!!!!عصبانیعصبانیآخ از برگشتن بگم كه خيلي به من و خاله حال داد آخه هر سه تاتون خوابيديدنیشخندنیشخندنیشخند و ما هم گرم حرف زدن شديم خاله رو رسونديم خونه و خودمون هم رفتيم خونه و پريديم تو حموم كمي دلگير شده بود از صبح مشغول بوديم با هم و حالا تنهايي حال نميداد به پيشنهاد شما كه فرموديد بريم بيرون دوري بخوريم پياده روي كرديم و برگشتيم خونه و خدا قبول كنه ساعت 11 ديگه خوابيدي!!!اوه

جمعه با مامان و بابا جون جون رفتيم باغ و كلي توت و كنار خورديم يه عالمه گل چيديم يه گل خوشگل براي من چيدي و گفتي مامان جون اين مال توئه قلبقلبماچماچبغلبغل

هفته گذشته هم مثل روزاي ديگه گذشت و رفت يه روز وسايلت و پخش كرده بودي و ظرف نيم ساعت يه قاب عكس و در باطري اتوت رو شكستي بهت گفتم ديگه برات اسباب بازي نميخرم با خونسردي ميگي خوب نخر خيلي دلتم بخواد بخوادتعجبتعجب

يه عروسك كيتي برات خريده بودم مرتب بغلش ميكني بهش شير ميدي و من بايد مرتب ساكت باشم مبادا دخترت بيدار بشه تازه گاهي ميگي چقدر مامان حرف ميزني الان دخترم بيدار ميشه!!!! بهت ميگم اسم دخترت كيتيه؟ ميگي نه اسمش مها ماهيه !!!!!

پنج شنبه اي كه گذشت صبح كار داشتم گذاشتمت پيش خاله انيس (آخه مامان جون جون رفته پيش دايي تهران و اخ كه چقدر جاش پيش ما خاليه ) رفتم كارمو انجام دادم و برگشتم كلي بهت خوش گذشته بود و رفتيم خونه و ناهار و لالا عصر دلگيري بود با بچه ها قدري بازي كردي يه نشست زنانه با همسايه ها د اشتيم ولي اين دلگيريه نرفت كه نرفت آخرش هم به بهانه خريد شير رفتيم بيرون و خوشم اومد به هر فروشگاهي كه رفتيم تا ميرسيديم كركره اش رو ميداد پايين خو چيكار كنيم ساعت 12 ميلمون كشيده بود ديگه!!! تو مسير از تو داشبورد كرانچي كه قايم كرده بودم ديدي بازش كردي بهت ميگم به منم بده ميگي نه مامان ضرر داره خوب نيست بخوري !!!! ميگم پس چرا خودت ميخوري ميگي نه براي تو ضرر داره !!!بهرحال خفت يكيشون رو گرفتيم و خريد كرديم و برگشتيم خونه تو هم كلي چيزهاي باب ميل خريدي و بعد هم لالا

ديروز هم كه تا ديروقت خوابيديم كارهاي روتين شب هم عروسي دخترخاله اعظم دعوت بوديم از بس خونه يكي هستيم كل فاميلشون ما رو ميشناسند و كلاً احساس غريبي نكرديم !!!! ساعت 12:30 هم برگشتيم و لالا

خدايا خداوند مهربانم حضورت را حست را محبت و مهربانيت را هرگز از ما نگير كه خوب ميداني تنها پناه بندگانت هستي و بس

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان تارا و باربد
30 فروردین 93 11:26
سلام قالب جدیدتون چه خوشگل و نازه مبارک باشه به ما در کنار شما بسیار خوش می گذره خواهر عزیزم امان از دست وروجکای سه قلو ولی خوش گذشت اگرچه پوستمون کنده شد رستورانو یادته یادش که ما فتم کله ام سوت می کشه ممنون به خاطر همه چی گلم خدای مهربان یار و یاور همه لحظه هایت باد بوس برای گلی و مامی
مامانی
پاسخ
سلام عزيزم مرسي ، به كا هم خيلي خوش ميگذرد و حتي اهواز رفتنمان!!خداي مهربان يار و ياور شما هم باد
مامان سونیا
31 فروردین 93 10:16
مادر نمــای قــدرت دنیـــای خلقـــت است مادر به مـا ز ایــزد یکتــا فضیـــلت است فـردوس را بــــه زیر قدمهـــاش مانده رب کـو را مقــام، بعــد خـــدا در عبـادت است روزت مبارک بانو
مامانی
پاسخ
روز تو هم مبارك عزيزم
مامان آیلا
31 فروردین 93 11:17
مامانی روزت خیلی خیلی مبارک باشه برای مامان مهربون و فداکار
مامانی
پاسخ
مرسي عزيزمروز تو هم خيلي خيلي مبارك باشههههه
مامان آیلا
31 فروردین 93 11:18
مامانی کم کم داری همون مامان سابق دست پر می شی ولی لطفا با عکس های دخملی ناز و خوشگل
مامانی
پاسخ
مرسي عزيزم ، چشم حتماً
مامان اسرا و اسما
31 فروردین 93 22:26
سلام عزیزم !روز شما هم مبارک
مامانی
پاسخ
سلام مرسي گلم
مامان نوژاجونی
1 اردیبهشت 93 9:53
روز مادر مبارک
مامانی
پاسخ
مرسي عزيزم
ღ¸.•مامان ِ آینده یه فسقِـلی•.¸ღ
1 اردیبهشت 93 13:45
http://upload7.ir/imgs/2014-04/92357948092602834621.jpg روزتون مبارک، دوست خوبم
مامانی
پاسخ
واي مرسي عزيزمممممم
مامی آرشیدا
1 اردیبهشت 93 15:03
هیچی دیگه مثل همیشه ازخوندن خاطرات خوب شماکیف میکنم الهی همه روزهاتون پرازعشق وسلامتی وآرشیداجونم همیشه سالم باشه
مامانی
پاسخ
مرسي عزيزم از لطفت
مامان محمدرضا
3 اردیبهشت 93 14:51
سلام دوست خوبم روزتون مبارک تاخیر داشتم شرمنده ولی هر روز روز ما مامان هاست
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم ،مرسی آره واقعاً
مامان تارا
14 اردیبهشت 93 9:24
خوشبختی نگاه خداست ... دعا میکنم خداوند هرگز چشم از تو بر ندارد آخی الهی / چرا به بچه زور میگی اخه خو دوست نداره بخوره مامانی دیکتاتورررررررررررر فکر کنم صاحب رستورانه دلش میخواست کله تونو بکنه نه
مامانی
پاسخ
با همه ديكتاتوري مگه از پسش بر ميامدقيقااااا
هستی
1 خرداد 93 23:03
سلام اپم خوشحال میشم پیشمون بیایید منتظرم مرسی
مامانی
پاسخ
سلام حتما