آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

کوچول موچول

1390/11/1 1:52
نویسنده : مامانی
383 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فندق مامان خوبی گل کوچولو؟ اوضاع روبراهه؟ از عکسها خوشت اومد ؟ اگه انشششششششششششششششاالله رفتیم آتلیه که عکساتو بیاریم ( چون خیییییییییییلی وقته آماده شدن ) از اونها هم برات میذارم ، خوبه مامانی؟ از کجا شروع کنم ااااااااااااااااااز روز چهارشنبه .

هفته ای که گذشت هفته هوای پاک بود و روز چهارشنبه ما توی یکی از مدارس پسرونه برنامه داشتیم من دلم میخواست اون روز رو زودتر برم اداره اما چون شما شب قبل دیر خوابیدی قدری دیرتر بیدار شدی و تا من آماده ات کنم و بعد کلی سر خوردن داروهات باهات چونه بزنم( راستی میگم شما که اینجوری نبودی راحت داروهاتو میخوردی و من هیچ مشکلی باهات نداشتم می بینم که اینبار تارا و باربد واست پیام مخابره میکنن و شما هم که رادارت همیشه فعاله سریع ضبطشون میکنی و اجرا !! بهر حال باید کاری کنید که ما همه چیو تجربه کنیم و الکی در نریم!!) خلاصه رسودندمت خونه جون جون و تا برسم اداره دیر شد وقتی رسیدم دیدم هیشکی اداره نیست بجز دو نفر و همه رفته بودن مراسم و من موندم کمی دپرس شدم ناراحتولی بعد بی خیال ! چشمکهر که طاووس خواهد جور هندوستان کشدتعجب، بعد از اداره اومدم دنبالت و رفتیم خونه نهار خوردیم و بعد قدری بازی خوابت برد عصری هم مشغول بازی شدی ( ببخش حافظه ام یاری نمیکنه ) تا موقع خواب.

روز پنج شنبه روز هوای پاک بود امروز قرار بود که همه کارمندها با دوچرخه هاشون بیان اداره حتی خانومها!!! این یه فراخوان عمومی بود، بعد از اداره اومدم دنبالت مامان جون جون بهم گفت که سرفه میکنی منم همون موقع بردمت پیش دکترت و صد البته با دیدن مطب گریه ات شروع شد ولی من سوالی پرسیدم و برگشتم خونه هم شروع کردی به شیطونی و تا جایی که راه داشت همه چی رو بهم زدی از اتاقت وسیله میاوردی تو آشپزخونه و از آشپزخونه وسیله میبردی تو اتاق و تازه اگه احیاناً پات به چیزی گیر میکرد و میفتادی حاضر نبودی وسایل رو از دستت ول کنی اونقدر داد میزدی تا من بیام بلندت کنم بابایی هم که امروز روزکاره و ما تنها هستیم عصری کمی خوابیدی و وقتی بیدار شدی بابایی هم اومد و شروع کردید به ردو بدل بوس و دل و قلوه! قرار شد به هم بریم دنبال داروی سرماخوردگی که دکتر معرفی کرده بود بگردیم چون ظهر خودم چند جا سرزدم ولی پیدا نکردم با بابایی هم تقریباً 40 درصد داروخانه ها رو گشتیم ولی اصلاً پیدا نشد!! ما هم برگشتیم خونه با وجود اینکه کلی تو خیابونها دور خورده بودی و من مطمئن بودم که خسته ای ولی راضی به خواب نبودی و میخواستی بازی کنی لا بلاش هم کمی غر میزدی تا اینکه بابایی رفت دراز کشید و منم همه جا رو تاریک کردم و تو بعد از اینکه مطمئن شدی بابایی خوابیده و به جز کمن دیگه کسی بیدار نیست راضی شدی بخوابی ای شیطون.

و اما امروز جمعه البته باید بگم دیروز چون الان ساعت یک بعد از نیمه شبه طرفای هشت بیدار شدی و زنگ بیدار باش برای ما به صدا دراومد موقع صبحانه هم که هی توی صندلیت میچرخیدی و ما که نفهمیدیم چی خوردیم از اونجایی که بابایی خونه بود من تصمیم گرفتم تا شما با بابایی مشغولی من یه سرو سامانی به خونه بدم و بعد مدتها نظافت کلی انجام بدم و اینکار تا ظهر طول کشید وقتی به اتاقت رسیدم من هی جمع میکردم تو پشت سرم پخش میکردی اصلاً ولش کن واسه چی جمعش کنم بجاش لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مادر بزرگ بابایی ناهار دعوت بودیم اونجا تو از خجالت جعبه دستمال کاغذی دراومدی و با یه لذت خاصی یکی یکی دستمالها رو از توی جعبه در میاوردی و مینداختی بیرون و البته مادربزرگ هم سکوت کرده بود!!!!!!!!!!!!! تعجبتا ما ناهار بخوریم تو به اقصا نقاط خونه سرکشی کردی و موفق شدی یه اسباب بازی پیدا کنی و با خودت بیاری دختر عمه ات هم که تو رو خیلی دوست داره هر جا میرفتی باهات بود و مواظبت بود  و من بعد از مدتها فهمیدم که ناهار چی خوردم!!! هر از چند گاهی هم میومدی و ازم میخواستی برات آهنگ شاد بذارم تا وانی نای نای کنی!طرفای ساعت سه دیگه داشتی میرفتی تو فاز خواب و بهانه گیری و ما هم  برگشتیم خونه  که استراحت کنی خدا رو شکر خوابیدی و من پریدم توی آشپزخونه و بقیه کارها تا عصر که بیدار شدی وسایل حمامت رو آماده کرده بودم و رفتیم حمام و بابایی هم رفت سرکار بعد از آب بازی فراوان اومدیم بیرون و تو دوباره مشغول شیطونی شدی و مدام از روی صندلیت بالا و پایین میرفتی و البته تو این فاصله چند دفعه هم افتادی آخه صندلیت سبکه وقتی تکیه اش به دیوار یا مبل نباشه و تو بخوای بهش تکیه کنی خوب طبیعیه که بیفتی طرفای ساعت ده همه جا رو تاریک کردم که بخوابی و تو توی تاریکی اینور و اونور میرفتی و وئقتی بغلت کردم آنقدر توی بغلم چرخ خوردی تا بالاخره خوابیدی شبت بخیر جوجه کوچولوی شیطون.

خدای مهربون مراقب همه کوچولوها باش و مریضها رو شفا بده هوای دختر کوچولوی شیطون من رو هم داشته باش ممنون خدا جون.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)