آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

مرخصی مامان

1390/11/2 17:01
نویسنده : مامانی
345 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به قند عسلم خوبی خوشگلی؟ دیروز شنبه رو مرخصی گرفتم که بتونم وقت بیشتری واست بذارم هر چند که نمیتونم جبران ساعتهای نبودن در کنار فرشته کوچولومو بکنم ولی خوب سعی میکنم اینجوری کمی جبران کنم دیروز از صبح با هم مشغول بودیم بازی کردیم خونه رو جارو زدیم البته بابایی زحمتش رو کشید چند شب پیش که بابایی شبکار بود دوباره لامپ تاشپزخونه گفقت بومب نمیدونم چرا وقتهایی رو که بابایی خونه نیست واسه ترکیدن انتخاب میکنه؟! در نتیجه بابایی دیگه کلاً همه شو پیاده کرد و تا اساسی خدمتش برسه پله رو گذاشته بود بره بالا توهم پشت سرش رو پله بودی تازه بهش میگفتی یه پله برو بالاتر که منم بتونم بیام بالاتر !! یه دفعه هم یه لحظه حواسم به بالا پرت شد و تو از روی پله افتادی البته خدا رو شکر چیزی نشد ولی باید بیشتر حواسم باشه هر جا بابایی میخواست بره تو زودتر با حالت دو میرفتی انگار کار خیلی مهمی داری که حتماً باید انجامش بدی و انجام دادنش هم دیر شده موقع ناهار هم که قربونت برم دوبرابر آنچه که خوردی ریختی عاشق برنج هستی و سعی میکنی خودت با قاشق برنج بخوری ولی خوب تو قاشق برعکس که برنج نمیمونه در نتیجه عین برف پاک کن برنج رو از تو بشقاب پاک میکنی و فرش میخوردشون! بعد از ناهار علیرغم اینکه صبح زود بیدار شده بودی وخوابت هم میومد دل به خواب نمیدادی و میخواستی همچنان بازی کنی و بابایی هم دلش نمیومد که ولت کنه و بره بخوابه که تو هم بخوابی ولی بعد که دید این به نفعته با یه قایم موشک بازی ساده وقتی تو موفق نشدی بابایی رو پیدا کنی بی خیال شدی و خوابت برد دیروز به این نتیجه رسیدم که واقعاً راست گفتم دخترها بابایی هستن کلی واسه بابا ناز میکنی ، مرتب بهش میگی ببوسم !! که البته یه طرفه اس وقتی بابایی بهت میگه منو ببوس خودتو میزنی به اون راه یا بهش میگی تو منو ببوس!!! عصر که بیدار شدیم و قدری بازی کردی و با سعی و تلاش وصف ناپذیری بهت غذا خوروندیم رفتیم بیرون دوری بخوریم البته این چند روزه هوا خییییییلی سرد شده طوریکه توی اتاقت بخاری روشن میکنم و توی خونه بودیم و تو دیگه خسته شده بودی کلی پوشوندمت و بخاری ماشین هم روشن ٰ اول رفتیم آتلیه عکسهاتو دیدم خیلی قشنگ بودن ولی قرار شد پس زمینه شو عوض کنه در نتیجه موکول شدن به پنج شنبه عصر بعدش خواستیم بریم خونه یکی از فامیل که نبودن و البته تو هم توی ماشین خوابت برد در نتیجه برگشتیم خونه که خوابت بهم نخوره و عین بچجه های مثبت هیچ سرو صدایی نکردیم و هرکدوم به کار خودمون مشغول شدیم شب بخیر نفسسسسسس.

امروز یکشنبه وفات حضرت محمد(ص) و تعطیله صبح طرفای هشت از خواب بیدار شدی و در حال صبحانه دادن بودن بهت بودم که موبایلم زنگ خورد مامان جون جون بود گفت تماس گرفتی کاری داشتی گفتم من کی تماس گرفتم گفت چرا شماره خونتون بود که یه دفعه یادم اومد که شما با تلفن مشغول بودی رفتم سراغ تلفن بللللللللللله شش دقیقه اس تلفن مشغوله بالاخره مخابرات این خط ما رو جمع میکنه از بس که گفت شمارهمورد نظر شما در شبکه موجود نمی باشد و یا از بس شماره اینو و اونو وصل کرد و یه طرف سکوت کرده بود !! و یا هی گفته بود آلو دد دد ، اگر هم شماره گیرش رو قفل کنم که فریاد اعتراضت بلند میشه و قبولش نمیکنی ، کارهاتو انجام دادم و وسایلت رو گذاشتم توی ساکت و تا توی آشپزخونه مشغول شستن ظرفها بودم تو هم همه ساکت رو خالی کردی ای شیطون لباس پوشیدیم و رفتیم خونه جون جون آخه بابایی روزکاره و ما تو خونه تنهاییم ، پویا هم اومد و جمعمون کامل شد پویا و دایی رفتن فوتبال و تو هم رفتی پیششون ولی تو رو عودت میدادن اه چیکار دارین بچه مو دوست داره بازی کنه دایی ذرت مکزیکی درست کرد که خیلی خوشمزه بود من هیچ وقت از بیرون نگرفته بودم و به نظرم خوب نمیومد ولی امروز نظرم عوض شد البته تو خونه که چیز دیگه است ناهار هم حلیم داشتیم شما به زور از سوپت چند قاشق خوردی اما حلیم رو با میل و رغبت میخوردی و خودت میومدی میگفتی ام ام ، بعد از ناهار جون جون و مامان جون جون و بقیه خواستن برن باغ ولی چون هوای خیلی سرده من ترسیدم که باهاشون بریم این بود که بعد از خداحافظی توپی که بادایی کردی ( آخه دایی عصری برمیگرده تهران و مرخصیه دو هفته ایش تموم میشه ) برگشتیم خونه و تو هم خوابت برد الان هم یه بار بیدار شدی بهت شیر دادم و دوباره خوابیدی فکر کنم که تا لحظاتی دیگه بیدار بشی بهرحال خوب بخوابی و خوابهای خوب ببینی.

خداجونم مراقب فرشته کوچولوی من باش سلامتیش رو از تو میخوام از تمام بلاها و بدیها دورش کن و تن نازنینش رو از درد و ناراحتی محفوظ بدار آمییییییییییییییی.

متأسفانه فرشته نازنینی از بین ما زمینیها رفت و قلب پاکش برای همیشه آروم گرفت راستش خیلی ناراحت شدم و نمیتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم خدایا به پدر و مادرش صبر عنایت کن چون انار کوچولوی ما که خودش دیگه یه فرشته اس و جایگاهش بهشته.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان مهراد
2 بهمن 90 23:54
قربونت برم با این کارهاییکه انجام میدی
مامان تارا و باربد
3 بهمن 90 11:44
چقدر شیطون بلایی دخملی
مامان یسنا گلی
3 بهمن 90 15:24
عزیزم خیلی دوست دارم.بوسسسسسسسس
بابای مهرسا
4 بهمن 90 23:30
هزار ماشالله به این کوچولوی بازیگوش

امیدوارم آرشیدا جون پله های پیشرفت رو یکی یکی بالا بره


ممنون لطف دارید
مامان یسنا گلی
5 بهمن 90 10:16
چشم خاله جون شما هم آرشیدا جون رو ببوسین.


چشم خاله جون به قول آرشیدا مییییییییییی = مرسی
صوفی مامان رادمهر
6 بهمن 90 10:56
خیلی این دخمری رو دوست دارم... مامانش ببووووووووووس این نازنین دخمر خوشجلو...


ممنون عزیزم چشم خاله جون
مامان رادین
6 بهمن 90 13:01
سلام به مامان آرشیدا و ناناز خانومشون ممنون از پیامتون خوشحال میشم پسر مارو هم لینک کنید...


سلام ولی من لینکتون کردم احتمالا توی صفحه دوم هست
خان گوگو لي بابا
6 بهمن 90 20:02
آرشيدا خانم كوچولو از حالا خيلي زوده انقدر بلايي ها! ما منتظر ديدن عكسهاي آتليه ات مي مونيم خوشگل. خدايا خودت حافظ همه ي اين فرشته هاي ناز خودت باش آمين.