آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

بابایی و وبلاگ

1390/12/13 12:04
نویسنده : مامانی
439 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شیپل مامان! اوضاع و احوال خوبه؟ می بینم که شیفت خوابت رو تغییر دادی و دقیقاً زمانی که مامانی میخواد بیاد دنبالت میخوابی و من میمونم که چیکار کنم؟ در نتیجه میرم خونه و دوباره میام دنبالت تازه وقتی هم میام شما کلی با جون جون و مامان جون جونت بازی میکنی ، این چند روز فرصت درست و حسابی برام پیش نیومد که بهت سر بزنم و از شیرین کاریهات بنویسم البته یه سری خواستم بنویسم حسش نبود از روز چهارشنبه هم طبق قراری که با خودم گذاشته بودم تمیز کردن آشپزخونه رو شروع کردم شما و بابایی که خوابیدین من رفتم توی آشپزخونه و تمیزکاری کردم البته اون روز باز از اداره که برگشتم خواب بودی از اونجایی که بابایی هم سرکار بود منم موندم تا بیدار بشی پویا هم اونجا بود و مشغول مشق نوشتن یه لحظه رفتم از توی ماشین چیزی بیارم دیدم صدای گریه ات تا توی حیاط میاد بیدار شده بودی حالا یا خودت یا باشیطنت پویا بغلت کردم مامان جون جون ماکارونی و ماهی داشتن کمی برات ماکارونی کشیدم که دوست داشتی و میرفتی دوری میخوردی و میومدی میگفتی ام البته ناگفنته نماند خودمم هم بی نصیب نموندم تا عصر اونجا بودیم بعد بهتون ( تو و پویا ) دوری دادم و رفتم دوباره سراغ مغازه لباس فروشی و برات یه بلوز و دامن خوشمل گرفتم که هنوز نشون بابایی ندادم یعنی وقتی یادم میاد بابایی نیست وقتی بابایی هست من یادم نیست بعدش هم اومدیم خونه و مشغول رسیدگی به جنابعالی بهت سوپی دادم و با هم بازی کردیم داشتیم خونه بازی میکردیم دیدم بابایی دیر کرده باهاش تماس گرفتم ،کاری تو شرکت پیش اومده بود که مجبور شده بمونه و دیرتر میاد با تشکر از بابایی که بهمون اطلاع نداد تا نگران بشیم!!، داشتم برات شیر توی شیشه ات میذاشتم و گذاشتمش توی یخچال که دیدم رفتی سراغ شیشه شیرت و به عادت اخیرت که هر وقت میخوای که برات کاری رو انجام بدم شوونه راستت رو میبری بالا و سرتو میذاری روی اون و بعد سرتو حرکت میدی به معنی تأیید ، بهت گفتم شیری میخوای جواب مثبت بود فکر کردم همینجوری میخوای بخوری دیدم نه داری میگی بریم چراغها رو خاموش کنیم تشکم رو هم بیاریم و بغلم کن بهم شیر بده این مراحل طی شد و شما شیر خوردی و در یک اقدام باور نکردنی خوابیدی!! بابایی که اومد من تازه شما رو خوابونده بودم و تا شما خوابیدی و بعد هم بابایی رفتم خونه تکونی که شرحش بالا اومد.

روز پنج شنبه کمی دیر از خواب بیدار شدی البته با توجه به کم خوابیهای اخیرت دور از انتظار نبود آماده ات کردم و رفتیم اداره بابایی هنوز خواب بود آخه چند شب شبکار و بعد هم دیشب هم که دیر اومد، امروز یه اتفاق جالب افتاد که من میخواستم اول پستم اینو بذارم ولی از اونجایی که نمیدونم چطوری هنوز توی این پستم مطلب نذاشته رفت روی سایت حواسم به اون پرت شد و مطلب چهارشنبه رو نوشتم اون روز از اداره که برگشتم ناهار خوردیم و البته شما داشتی میخوابیدی من که اومدم بلند شدی و چون خوابت میومد کمی غر میزدی خلاصه هر کاری کردم که بخوابی دیگه خواب پررررررررر ! منم خودم خوابیدم دراز کشیدم و یه چرت به صورت قطع و وصل زدم رفتی سراغ بابایی و شما که اومدین تو هال من رفتم تو اتاق!! عصبانی بودم که خواب از سرت پریده و من واسه تمیز کردن آشپزخونه کلی نقشه کشیده بودم یهو دیدم کامپیوتر روشنه و وب شما بازه تعجببه به بابایی موضوع وبلاگ شما رو فهمیده بود و کلی ناراحت بود که چرا بهش نگفتم منتظر، من تقریباً ده ماه پیش شروع کردم به ساخت این وبلاگ قبلاً توی نی نی سایت هی میدیم نی نی وبلاگ رو ولی هیچ وقت به ذهنم خطور نکرد که میشه اینجل وبلاگ درست کرد یه مدتی هم بعد از اینکه دایی وبلاگی برای خودش درست کرد هی بهش گفتم یادم بده آنقدر امروز و فردا شد تا تشریفش رو برد تهران تا اینکه خاله انیس بهم پیشنهاد داد و کلی هم راهنماییم کرد و من همینجا ازش تشکر میکنم ، این وبلاگ خوب زمانی بدادم رسید، شد همه زندگیم هر چند که من خاطراتت رو از بدو تولدت تا همین ده ماه پیش توی دفتر خاطراتت نوشتم ولی چون اینجا کلی دوستای خوب پیدا کردم یه چیز دیگه است اون موقع من تو بد شرایطی بودم روزهای خیلی سختی رو گذروندم و این شد همه زندگی من ، توی اون  شادیهام ، غصه هام رو نوشتم، با شادیهای دوستای عزیزم شاد شدم و با غصه هاشون غمگین اون زمان شرایط جوری بود که بابایی از ساخت این وبلاگ بی خبر موند تا چند وقت پیش چند مرتبه خواستم بهش بگم اما یه چیزی پیش میومد که منصرف میشدم آخه این وبلاگ برای من خیلی ارزشمنده و دلم میخواست از یه چیزایی مطمئن بشم و بعد بهش بگم تا اینکه بابایی خودش فهیمد البته هنوز بهم نگفته چطوری ولی خوشحالم که الان میدونه البته اولش کمی ناراحت شدم آخه بابایی بخاطر مطلبی که نوشته بودم اونم به حالت شوخی ناراحت شده بود و من هم ناراحت شدم که چرا ناراحت شده و حس کردم که دیگه نمیتونم راجت باشم، ولی .....

همینجا بهش میگم: عزیزم اینجا تنها جاییه که من خودمم دوست دارم هر چی که توی دلم هست رو بنویسم بعضی وقتها توش شوخی هم هست پس خواهش میکنم ناراحت نشو و درکم کن و اجازه بده که راحت باشم، و از الان اسم این وبلاگ از آرشیدا قند عسل مامان به آرشیدا قند عسل مامان و بابا تغییر میکنه.

خوب کجا بودم آهان شما مشغول بازی و شیطنت شدی و دیگه شروع کردی به بهانه گیری داشت ساعت چهار میشد و بالاخره خوابیدی منم ذوق زده رفتم توی آشپزخونه تا کارهامو بکنم خوشم میاد دوتاتون با هم میخوابید!!!!!! به کشوها رسیده بودم که بابایی بیدار شد داشتیم با هم حرف میزدیم که شما هم بیدار شدی بابایی رفت بغلت کرد کمی گریه کردی منم بغلت کردم پیشت نشستیم و شما خوشحال شدی بابایی برای کاری رفت بیرون و تا بیاد من بهت شام دادم و ناهار فردا رو آماده کردم آخه بابایی فردا روزکاره و علیرغم تعطیلی جمعه باید بره سرکار ،وقتی بابایی اومد با هم رفتیم بیرون البته باز این مهمان ناخوانده خاک محترم از صبح قدم رنجه فرموده بودن ولی خوب حس کردم عصر کمی بهتر شده ولی بیرون که رفتیم دیدم نه چند جا سر زدیم و چون بی نتیجه بود بردیمت رنگین کمان و اونجا کلی بازی کردی خصوصاً سرسره بازی که کیف کردی برات دو تا سی دی هم خریدم بعدش هم مهمون بابایی آخ جون رفتیم پیتزا خوردیم دست بابایی درد نکنه،ای وای شما هم که یه جا نمیموندی یه بار هم سرتو گذاشتی لای نرده ها و من کلی ترسیدم ولی بخیر گذشت طفلک بابایی فکر کنم نفهمید اصلاً چی خورد آخه تو توی بغلش بودی و نصف بطری دوغ رو میل فرمودی تازه اگه کنترلت نمیکردیم همشو میخوردی البته منم چیزی نفهمیدم از پیتزا چون همش حواسم به شما بود  بعدش هم خونه و شما لالا فرمودین.

دیروز جمعه غلظت گرد و خاک بیشتر شده بود و عملاً ما دربست در منزل تشریف داشتیم و حوصله مون هم سر رفت آخه بابایی هم سرکار بود با هم بازی کردیم برنامه ها هم که عملاً بخاطر انتخابات تعطیل بود و کلاً هیچی به هیچی ، یکی از سی دیهای جدیدت رو برات گذاشتم که اصلاً استقبال نکردی اون یکی رو گذاشتم باز به همین شکل و فقط میخواستی همون سی دی خاله نسرین رو که بیش از پنجاه بار دیدیش رو برات بذارم و هر دفعه هم با چنان دقتی نگاهش میکنی که هر کی ندونه فکر میکنه اولین بارت که داری نگاه میکنی بعد بردمت حمامی و آب بازی بعدش هم به مدد باز سی دی خاله نسرین ناهارت رو تا ته میل فرمودی و بعد هم لطف فرموده لالاکردین و منم شروع کردم به جمع و جور و ساعت چهار و نیم هم ناهار خوردم بیدار که شدی وایییییی مامان باز سی دی خاله نسرین دلم میخواد خودمو خفه کنم چه اشتباهی کردم این سی دی رو خریدم جوری هم گیر میدی که اصلا نمیشه راضیت کرد راستی صبح در کابینت رو باز کردی و سبدها رو درآوردی و رفتی نشستی توش یه سبد کوچولو هم داشتیم که هی تلاش میکردی بری بشینی توی اون!!! ازت عکس گرفتم تو پست بعدی میذارم ، بابایی که اومد حال و هوامون بهتر شد و باهات بازی کرد و میخواست بره دوش بگیره نمیذاشتیش و میگفتی با من بازی کن گیر میدی بدجور از نوع سه پیچش!!! بعد از شام آهههههههههه آه آه آه (گریه ) باز سی دی خاله نسرین !!!!!!!!!! به پیشنهاد بابایی بردیمت بیرون دوری بخوری اما شما از در پارکینگ رفتی بیرون پیاده رو گردی هوا هم آلوده اصرار بی فایده تا بالاخره با وعده و وعید راضی شدی بشینی تو ماشین و بعد هم لالا شب بخیر عروسک آهان راستی صبح تو دستشویی داشتم دستهامو میشستم و قبلش هم شما رو گذاشتم روی مبل و حق الرشوه هم موبایلم رو دادم و با خیال راحت رفتم به کارم برسم  داشتم روشویی رو تمیز میکردم  یهو یه چیزی تق خورد بهم به به دلم خوش به سرعت نور اومده بودی پایین و خودت رو رسونده بودی از قافله عقب نیفتی البته پایین اومدنت از مبل بستگی داره اگه بخوای نی ناز بازی در بیاری که من باید بیارمت و هی الکی گریه میکنی و اه اه میکنی که یعنی کمک کن اما در همچین مواقعی اصلاً کمک کیلویی چند!!!!!!!! بهرحال و با تمام شیطنتها و نق زدنهات دوستت دارم قد تمام دنیا.

و از خدای مهربونم سلامتی و شادابیت رو میخوام و بخاطر این فرشته کوچولوی شیرین سیاستمدار مرسسسسسسسسسسسسسیییییییی خداجونم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

نایسل
13 اسفند 90 15:03
عکسشو بزار بینیم حال کنیم
قربونش بریم فداش بشیمم



چشم خاله جون اگه من به مامان اجازه بدم اینکارو میکنه بزودی ، خدا نکنه خاله جون
مامانی درسا
14 اسفند 90 2:08
قربون او سیاستاش بره خاله آرشیدا گلی میدونی خیلی تکی خاله . یه دنیا بوس .



مرسی خاله جونی
مامان اسراواسما
14 اسفند 90 9:39
سلام گلم خوبین؟قند عسل مامان وبابا هم که خوبه ایشاللهدلم براتون تنگ شده بود.


سلام ممنون ما هم همینطور