آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

دختر خوش قلب ما

1390/12/16 10:44
نویسنده : مامانی
536 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فسقل مامان دختر با محبتم خوبی عسلک؟ مامان جون ببخش که کمی تنبل خان شدم و روزانه برات نمینویسم آخه هم کمی سرم شلوغه و هم درحال انشاالله اگه اجازه بفرمائید خانه تکانی گرچند مدت پنج روزه که کابینتها رو شروع کردم ولی هنوز اندر خم یک کوچه ام! فکر کنم واسه عید آینده خونه تکونی کامل بشه!

روز شنبه از اداره که برگشتم اومدم دنبالت خواب نرفته بودی و خسته بودی منتهاش منو که دیدی انگار کمی خواب از سرت پرید از اونجایی که گشت و گذار رو خیلی دوست داری قبل از اینکه بریم خونه یه چرخی توی خیابون زدیم نگاهت کردم دیدم داری میری تو فاز خواب و کی بعد اصلاً خوابت برد برگشتیم خونه و آروم گذاشتمت تو تخت و بعد ناهار خوردم و جمع و جور کردم داشتم فکر میکردم حالا که لالا فرمودید منم بقیه کابینتها رو تمیز کنم تو این فکر بودم که قربونت برم سریع بیدار شدی یعنی من فقط فکرشو کردم هنوز عملی نشده بود هیچی دیگه منم برم کشکمو بسابم !  با هم بازی کردیم به مدد خاله نسرین سوپت رو خوردی بعد دیدم هوا خوبه گفتم ببرمت پارک با خاله انیس هم تماس گرفتم که اگه جوجه ها بیدارن بریم دنبالشون با هم بریم اممما اولش کلی طول کشید تا خاله جواب داد و بعدش هم باربدی خواب بود از اونجایی که خاله زحمت کشیده بود برامون ماهی خریده بود رفتیم اونجا هم ماهی رو بگیریم هم شما جوجه ها با هم کمی بازی کنید شما که قربونت برم به محض دیدن هر بچه ای آنقققققققققدر ذوق میکنی تا بقیه رو هم سر ذوق میاری باربدخان ما هم بیدار شده بود فقط بیست دقیقه خوابیده بود جهت بر هم زدن برنامه ها!!! خلاصه قدری با هم بازی کردین قدری هم تارا سر به سرت گذاشت و صدات در اومد و البته یه مرتبه هم که جلیقه تو برداشت فریاد اعتراضت بلند شد و ازش گرفتی و خاله ها تشویقت کردن!!!!! کمی بعد برگشتیم آخه بابایی از سرکار میومد و باید براش شام آماده میکردم ، بابایی که اومد با هم مشغول شدین و منم کارهامو انجام دادم بابایی وقتی میاد با همون لباس اول کلی باهات بازی میکنه و اگه احیاناً شما اجازه فرمودین شاید بره حمامی ، شیر نداشتی بابایی میخواست بره از سوپر مارکت بگیره و شما هم باهاش رفتی بعدش هم که خواب تعطیل بود و منم میخواستم سریال ببینم و در نتیجه موکول شدد به بعد از سریال و بعد هم لالا.

روز یکشنبه: از اونجایی که دیشب دیر خوابیده بودی لطف فرموده و دیر بیدار شدی و در نتیجه بنده نزدیک نه رسیدم اداره البته به حول و قوه الهی رئیس مأموریت بود و از اونجایی که میخواست با مخبرین بره زیاد تو فکر نبودم اما وقتی رسیدم اداره.......... رئیس نبود اما رئیس کل مخبرین باهاشون نرفته بود و چپ چپ هم نگاهم کردم تو رو خدا می بینید که یه کارشناس باید  به سریدار اداره جواب پس بده و باید براش توضیح بدی که چرا دیر اومدی و مثلا با فلانی هماهنگ کردم فکر نکنم این مدیریتی باشه که تو بری واسه رئیست توضیح بدی که مشکل داری بعد رئیست هرروز برات مرخصی رد کنه و بعد هم علیرغم گفته خودش از مرخصی روزانه هات کم کنه بعد به مخبرینش هم جواب پس بدی این یکی دو ساعتی رو که من و خاله انیس بخاطر شیر دهی زودتر میریم رو دل اهالی اداره اس و  اگه این قانون نبود رئیس از توش یه تبصره ماده واحده ای در میاورد که نباید برید و البته تلاشهای یه همکار نیمه محترم هم در این بین بی تأثیر نیست خصوصاً که رئیست آدم دهن بینی هم باشه دیگه ببینید چه آش شله قلمکاری از توش درمیاد بعدش هم این رئیس ما مجرد تشریف دارن و ما آرزومندم آرزوهاش هستیم و دوست داریم که زودتر سر و سامون بگیره و شاید ما هم نفسی بکشیم چون رئیس ما عشق اداره اس!!! حالا اگه در بین خوانندگان محترم کسی هست که دوست داره با یه آقای محترم تحصیل کرده رئیس ،وصلت نماید لطفا اطلاع دهد! خلاصه بعد از اداره اومدم دنبالت و باز گشتکی زدیم و برگشتیم خونه البته خسته شدم و خود درگیری پیدا کردم که چه لزومی داره الان دوری بهش بدی خوب عصری ببرش خونه که رسیدیم شما خیلی خسته بودی و کلی دادو فریاد راه انداختی و لالا فرمودین و بنده هم ناهار میل فرموده جمع و جور کردم نمیدونم چرا سریع بیدار میشی یعنی یه وقت مامانی فکر نکنه میتونه خونه تکونی کنه، راستی برای شما و تارایی یه کیف خوشمل کیتی کت گرفتم دوست دارم کیف تارا رو واسه عید بهش بدم از طرفی نکنه خاله انیس هم بره بخره ؟! بابایی با پاکتهای شیر اومد خونه و شما مشغول تماشای برنامه کودک بودی در نتیجه هر چی بابایی باهات حرف میزد بی فاید بود چون دخملم تمرکز داشت و بی فایده بود ولی بعدش دیگه حسابی بازی کردین و نمیذاشتی بابایی بره حمامی کلی با هم کشتی گرفتید منم که تصمیم گرفته بودم واسه فردا پیراشکی درست کنم و کلی کار داشتم طرفای ساعت 8:30 دیگه داشتی خیلی داد و فریاد و جیغ و داد راه مینداختی در نتیجه بابایی رفت لالا اجباری تا شما بخوابی ولی شما پشت سرش گریه کردی و بهش گفتی بیا تا اینکه با تمهیداتی و گرم کردن سرت بعد از نیم ساعت رژه رفتن لالا فرمودین.

مامانی میدونی چیه این اصلاً خوب نیست که سرت کلاه نمیره هردفعه گیر میدی که سی دی خاله نسرینو میخوام و ما هرچی سرتو گرم کنیم با چیز دیگه دوباره عین فنر برگردی و حرف خودت رو بزنی اینکه نشد پس ما سر کی کلاه بذاریم میشه بگی چطوری میشه شما رو راضی کرد خودت بگو که ما هم بدونیم چه باید بکنیم.

یه عادتی داری دوست داری بری توی پنجره و بیرون رو تماشا کنی وقتی میبرمت سرمو میذاری روی پات و بعد هم نازیم میکنی آییییییی کیف میده تازه اگه بخوام سرمو بلند کنم سرمو فشار میدی که یعنی بخواب قربونننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت برممممممممممممممممممممم که اینهمه با محبتی تازه کلی هم بوسم میکنی فدات بشمممممممممممم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بابای دوقلوها
16 اسفند 90 11:51
وااااای اون قسمتش که سر مامانی رو میزاره رو پاهاش عین دوقلوهای منه. گاهی زینب زهرا میگن که بابایی بیا رو پام بخواب پاهاشون رو دراز میکنن و منم سرمو میزارم رو پاهاشون.

آرشیدا گلی سلامتیت آرزومونه


ممنون لطف دارید