آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

لولویی به نام دکتر!!!

1391/1/26 13:31
نویسنده : مامانی
406 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شیپل مامان خوبی جیگمل؟ عسلکم چه حال و چه احوال ؟ از روز سه شنبه گذشته رو واست ننوشتم آخه حسش نبود روز سه شنبه کلی فضولی کردی و عصری دیر خوابیدی قرار بود واسه پایش هفده ماهگیت ببرمت دکتر و تو هم دیر خوابیدی و دیر بیدار شدی و در نتیجه دیر شد و با اصرار رفتیم تو قربونت برم که مطب رو با تمام تجهیزاتش گذاشتی تو دهنت و حالمونو خفن گرفتی مامان این آقای دکتره باور کن لولو خرخره نیست بنده خدا فقط یه معاینه ساده کرد، البته حقشه چقدر بهش گفتم واسه دخترم هی آمپول ننویس جدی نگرفت قضیه رو حالا حالشو ببره دیگه خودش چیزی باشه میگه آمپولش رو توی داروش میگم بریزن!!!! خوب از اول اینکارو بکن مگه آزار داری!!! بابایی بردت بیرون و من با دکترت صحبت کردم خدا رو شکر از نظر خودم همه چی خوب بود اما از نظر دکتر.... بالاخره من از دست این دکتره سر به بیابون میذارم اصلا یه جوری هی میگه خانوم آرشیدا تو هفده ماهگی باید 12/5 کیلو باشه ولی الان 10/5 کیلو هست دو کیلو کمه و.... وقتی اینجوری میگه حس میکنم که اصلا مامان خوبی نبودم و در انجام وظایفم کوتاهی کردم خوب قربونت برم چیکار کنم اگه دست و پاتم ببندم باز تو دهنت رو کیپ میبندی و نمیذاری چیزی بریزم تو حلقومت به نظر شما من چه کنم؟ از مطب که اودیم بیرون بدجوری دپرس بودم اصلا حال نداشتم خیلی ناراحت شدم که اونجوری گریه کردی دلم ریش شد بعدش بردیمت پارک حال و هوات عوض بشه و کمی بازی کردی ولی تا مدتی هق هق میکردی و من دپرس میشدم  .

روز چهارشنبه تصمیم داشتم عصر ببرمت پیش یه دندونپزشک ببیندت ولی وقتی یاد شب قبل میفتادم پام سست میشد و نمیدونستم چکنم در نتیجه تصمیم گرفتم ببرمت آرایشگاه موهاتو مرتاب کنم اصلا تو رو دور حالگیری هستی آخه آرایشگاه رو هم گذاشتی تو دهنت و چنان داد و فریاد کردی که نمیدونستم چکنم موقع برگشت بابایی و عمو رضا و مادر بزرگت رو دم در دیدیم بابایی میخواست بره تا جایی و تو هم گیردادی که منم میام در نتیجه منم مجبور شدم باهاتون بیام بابایی یه دوری تو خیابونهای اطراف خورد و ما رو رسوند خونه منم بردمت حمامی و کلی آب بازی کردی بعدش هم با بابایی مشغول بازی شدی من از بس که این دو روز از گریه های تو ناراحت شده بودم اصلا حال نداشتم بدنم سست شده و دست و دلم به کار نمیرفت تو رو که خوابوندم خودمم خوابیدم یه ساعتی بعد بلند شدم و تازه رفتم به آشپزی و تا بخوابم دو شد و هنوز چشمم رو هم نرفته بود که بیدار شدی اون شب تا صبح چندین مرتبه بیدار شدی احتمالا دندونی داری امیدوارم !

روز پنج شنبه بعد از اداره اومدم دنبالت دایی از تهران اومده بود و باهات کلی بازی کرده بود خونه جون جون اینا وقتی پویا و دایی باشن خیلی کیفور میشی بعد از ناهار هر چی تلاش کردم نخوابیدی منم که مرده یه ذره خواب سه دفعه بهت شیر دادم تا خوابت برد و خودم هم غششششش کردم بعد رفتم آشپزخونه رو مرتب کردم و تو بیدار شدی یکی دو روزیه که اصلا خوب غذا نمیخوری و من دیگه حال به حالم نیست عصری تو خیلی آروم بودی ساکت این خیلی عجیب بود به بابایی گفتم بیا باهاش بازی کنیم آرشیدا زیادی مظلوم شده خلاصه باهات بازی کردیم و دوباره گیر بازارت شروع شد اصولا کاری به آدم میکنی که به شکر خوردن میفته!!!! بردیمت شهر رنگین کمان از بس اونجا رفتی خیلی ماهرانه با همه وسایل بازی میکنی و دیگه همه چی واست آشناست و مثل قبلا فقط به سرسره گیر نمیدی هر چند باز اولین گرینه هست یه دختر و پسر کوچولو هم بودن که هواتو داشتن و دوست داشتن باهات بازی کنن یه دختر کوچولوی ناناز هم بود که با لگوها خونه درست کرده بود ثانیه ای یه دفعه میومد میگفت یه وقت خونمونو خراب نکنید!!!!!!! آخرین نفر اومدیم بیرون بنده خدا میخواست تعطیل کنه!تو پارکینگ هم کلی بالا و پایین رفتی و تا بخوابی شد دوازده شب بخیر نفس.

روز جمعه: بیرون رفتن دیشب واسه خودمم هم خوب بود آخه بخاطر اون دو روزی که پشت سرهم بشدت گریه کرده بودی بد جوری ناراحت و بی حوصله بودم طرفای نه بیدار شدی و بعد از خوردن کمی تا قسمتی از صبحانه ات جون جون تماس گرفت که ناهار میریم باغ منم ناهارت رو آماده کردم و رفتیم خونه جون جون ،بابایی سرکار بود موقع رفت دایی واسمون آبهویج بستنی و فالوده خرید اونجا هم کلی آب بازی کردی خیلی خوشگل با لباسهای تمیز رفتی تو گل یعنی بعد از یه ساعت رنگ کفش و لباست عوض شده بود !عصر هم بابایی اومد یه ساعتی خوابیدی بیدار که شدی هم کلی غر زدی خونه که رسیدیم هرکاری کردم درست و حسابی غذا نخوردی عوضش تا دلت بخواد رو تخت بالا و پایین پریدی و از سر و کله من طفلک بالا رفتی و بعد از پیچ و تابهای فراوان تو بغلم بالاخره به زور خوابیدی.

خداجونم مواظب نفس باش و هواشو داشته باش .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان تارا و باربد
27 فروردین 91 0:03
ای شیطون بلا موهات مبارکه گلم چرا مامان رو با گریه هات اذیت می کنی ای دندون شیطون اگه ببینمت