هفده ماهگی
سلاممممممممممم عشقم ، دلبندم ، سلام به تو که مظهر محبت و پاکی و صفایی، سلام به تو که تجلی قدرت پروردگاری، سلام به تو که پاکی قلبت و صفای درونت همیشه باعث میشه من کمی فکر کنم به تو و به تمام گلهایی که همسن تو هستند که چه روح پاکی دارید بدون ذره ای سیاهی و ناپاکی زلال زلال و سفید سفید ، گل خوشبوی من ، یاس سفیدم هفده ماهگییییییییییییییییییییییییییتتتتتتتت مبارککککککککککک
مببببببببببببببببببباااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررررررررککککککککککککککک
هفده ماهگیت مبارک نفسسسسسسسسسسسس
عزیز دلم چقدر شیرینه دیدن رشدت و بزرگ شدنت شیرین کاریهات ، ناز کردنهات ، قهر کردنهات ، به کوچه علی چپ زدنهات ، خرابکاریهات، آبپاشی کردنهات که تمام فرش و موکتهای خونه فیض بردند و من دیگه لزومی به شستشوشون نمی بینم ، نق زدنهات و گریه کردنهات ، گیر سه پیچ دادنهات و.......... (اگه بخوام بقیه رو بنویسم باید تا آخر صفحه همین جوری پیش بره) تمام اینها برای ما لذت بخشه ، وقتی جایی میبریمت که بر حسب تصادف فراموش می کنیم بهت بگیم و درواقع هماهنگی نمیشه با سرکار علیه دیگه قهری و سرتو بلند نمیکنی و حالا هی بیا منت کشی کن تا خانوم رضایت بده و یا وقتی با اشتیاق تمام وقتی بابا از سرکار میاد و یا از خواب پا میشه میدوئی طرفش و احیاناً بابایی خسته و یا خوابالو فراموش میکنه که اول باید تو رو بغل کنه و باهات بازی کنه بعد بره دنبال کار خودش بشدت بهت برمیخوره و برای اینکه نشون بدی اصلا بخاطر چیز دیگه ای اومدی اینجا با اصرار به من میگی که منو بذار رو تخت میخوام بازی کنم و وقتی من بزور میبرمت پیش بابا و بهش میگم حواست نبود آرشیدا بخاطر تو اومد و بابایی به قصد جبران میخواد بغلت کنه و ببوسدت دستهاتو محکم بغلت نگه میداری و بهش اجازه نمیدی بهت نزدیک بشه و کلی عذرخواهی و منت کشی تا شما آشتی کنی ،قربونت برمممممممممم ، امروز تو دقیقا هفده ماهه شدی و من خدا رو هزاااااراااان بار سپاسگذارم که منو لایق مادری دونست و فرزندی با عطر بهشتی نصیبم کرد و من چقدر خوشبختم که تو را دارم خدااااااااااااییییییییییییااااااااااااااااا شکککککککککرت دخترم رو توهمه مراحل زندگیش یاری کن و حتی لحظه ای ازش غافل مباش و در پناه خودت حفظ کن و تمام بدیها و بلایا را ازش دور کن و من که مادرشم با تمام وجود اون رو به تو سپردم خدای مهربونم.
امروز من و خاله انیس یک بک به 17 ماهه گذشته زدیم و خاطراتمون رو از لحظه زایمانمون مرور کردیم تارا و باربد گلی پنج روز پیش هفده ماهه شدن! از لحظه لحظه اش که همه رو برات توی دفتر خاطرات نوشتم ولی خودم یارای خوندنشو ندارم و وقتی دو خطش رو میخونم ناخودآگاه اشکم جاری میشه و توان ادامه ندارم اون لحظه رفتن به بیمارستان ، لحظه شیرین تولدت، عصر روز تولدت کههههههه نفست رفت و صورتت کبود شد داشتم بیهوش میشدم و.... دیگه نمیتونم بگم خودت بعداً دفترتو بخون و بدون و بفهم که برام خییییییلللی عزیزی و تمام وجودمی ، سال گذشته که چه سال پر فراز و نشیبی برای ما بود و من چقدر سختی کشیدم و نمیتونم بگم چه سال بدی بود چون تو رو داشتم و وجود نازنین تو بود که تونستم این مرحله سخت زندگی رو پشت سر بگذارم و دلم نخواد حتی برگردم و مرورش کنم .
عزیزم همواره مراقب خودت باش مراقب رفتارت ، گفتارت و عملت و بسنج قبل از انجام هرکدوم از این سه رو و بدون هر حرف بی فکری و هر عمل بی تعمقی و هر رفتار نسنچجیده چه اثری بر دیگری خواهد گذاشت و تو را چگونه جلوه خواهد داد، عزیزم همیشه به فکر ضعیف تر از خودت باش و کمک حالشون باش ، دخترم در مقابل مشکلات و سختیها چون کوه باش و بدون که تو بدترین شرایط یکی اون بالاست که مراقب توست پس همواره از اون کمک بخواه و بهش توکل کن و یادش رو توی قلب مهربونت زنده نگهدار ، مشورت کن توی کارهات چه بسا راحتتر به هدفت برسی و قلب پاکت رو همیشه سفید و پاک نگهدار.
عزیزم دوسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممم و همیشه و همیشه در قلب منی حتی اگر زمانی برسه که دیگه در کنارت نباشم همیشه نگرانت خواهم بود و دعاگوی تو و عزیزانت.