آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

چه بوسسسسس شیرینی!!!!

1391/1/30 7:52
نویسنده : مامانی
553 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خوشگل مامانی حال و احوالت خوبه؟ یه سوالی برام پیش اومده میخوام ازت بپرسم راحت شم میگم یعنی ما اندازه جوجو و نی نی روی شامپوت و اسب و .... نیستیم که تا اونها رو می بینی تند تند میبوسیشون بعد من صورتمو میارم طرفت میگم مامانی رو ببوس میگی ااااااههههههههه !!!! یعنی نمیخوام ولم کن!!! بعد من باید باغ وحشت رو ببوسم اونم چند بار!!! بابا تو دیگه کی هستی !! پریشب بردیمت شهر رنگین کمان به بابایی گفتم تا شما برید من برم از این روبرو یه چیزی بخرم و بیام یه دقیقه دیگه اونجام!!! خلاصه رفتیم تو دیدیم تاپ لاین داره تا گشت پیدا کرد و خریدم یه چندین دقیقه ای طول کشید هی فکر میکردم که الانه صدای اعتراض بابایی بلند میشه ولی وقتی رسیدم دیدم در کمال صلح و آرامش در حال بازی کردن هستید خوب خدا رو شکر ، خونه که رسیدیم یه دست از لباسها رو تنت کردم اندازه ات بود ولی واسه همین یه ماه خوبه و احتمالاً بعد دوباره باید بگیرم در نتیجه تصمیم گرفتم برم بقیه رو عوض کنم و سایز بزرگتر بخرم ، جالب بود که فروشندهه گفت خانوم اگه میخواستی عوض کنی یه وقت شنبه نیای یکشنبه بیا!!!!!!!! الهی فکر کنم بدجور اعتقادات داشت! روز شنبه عصر بابایی دیر کرد و بعد تماس گرفت که کار داره و دیر تر میاد منم به این فکر میکردم که کاشکی تو رو میبردم بیرون که کمتر بغری!! که چند دقیقه بعد بابایی اومد و تو هم محکم چسبیدی بهش و نتیجه این شد که ما هم باهاش رفتیم و تا بابایی کارشو انجام بده یه دل سیر توی پیاده رو ها بالا و پایین رفتی آنقدر که خودت هم خسته شدی و وقتی بابایی اومد بهمون سری زد دیگه تو بغلش دراز میکشیدی وقتی اوضاع اینجوری شد بابایی سوئیچ و داد که ما بریم خونه ، نمیدونم چرا خونه رو که می بینی انگار دوپینگ میکنی انگار نه انگار که خمار بودی داشتم بهت شیر میدادم که بابایی هم اومد و دیگه کلاً خواب تعطیل البته بابایی مجبور شد بخوابه که منم تو رو بخوابونم ولی اونقدر تو بغلم جابجا شدی و پیچ و تاب خوردی که پوستم عملاً کنده شد تا خوابیدی شیپل مامان.

روز یکشنبه هم طبق فرمایش جناب فروشنده رفتیم که لباسها رو پس بدیم و بزرگتر بگیریم ولی نداشت یه جفت دمپایی برات گرفتم و بعد حساب و کتاب کردیم و اومدیم بیرون داشتیم پیاده بر می گشتیم خونه که بابایی رو تو راه دیدیم و دوباره با هم رفتیم بیرون و کارمون رو انجام دادیم بابایی رفت برات شیر بخره منم گفتم حوصله ات سر نره بردمت تو پیاده رو چنان از این ور به اونور رفتی و وایسادی تو چاله کاشت درخت و تلپ افتادی توش و بعد گیر دادی از یه ده سانت بلندی که دو تا میله نوک تیز هم ازش اومده بود بیرون و تو هی میرفتی ازش بالا و پایین و من قبض روح شدم که یه وقت نیفتی رو میله ها ، گیر دادی به یه مغازه و نی نی توش و هی از پله هاش بالا و پایین رفتی لحظه شماری میکردم که زودتر نوبتمون بشه و بریم فرج حاصل شد و رفتیم خونه تا من برات شام گرم کنم بیکار نموندی سریع پروانه های روی دمپاییت رو کندی و گرفتی دستت و مواظب بودی یه وقت گم نشن!!!!! بعدش همه چراغها رو خاموش کردم که بخوابی آنقدر روی تخت بالا و پایین پریدی و هی خودت رو انداختی رو سر و کله مون دیگه عصبانی شدم دعوات کردم تو هم قهر کردی و خودت رو انداختی تو بغل بابایی بابا هم بلند شد و بغلت کرد و تو هم سریع خوابیدی ، بنده هم تا دو و نیم یه لنگه پا تو آشپزخونه.

روز دوشنبه از اداره که بر گشتم خونه تصمیم داشتم کارهاموجوری انجام بدم که بتونم وقت بیشتری برات بذارم در نتیجه تا تو خواب بودی منم تند تند کارهامو کردم هر چند قدریش موند ولی خوب بهرحال تونستم باهات باری کنم و با بابایی ببریمت بیرون اول بردیمت پارک رعنا که دیدم زیاد تحویل نمیگیری بعد بردیمت رنگین کمان بازی کردی ولی مثل همیشه نبوی آخرش متوجه شدم که اصلا جنابعالی لالات میاد برگشتیم خونه و بهت شیر دادم و تو هم خوابت برد.

دیروز صبح در یک اقدام غافلگیرانه ساعت پنج دقیقه به هفت بیدار شدی و منم تصمیم گرفتم سریع برسونمت خونه جون جون که بتونم ظهر زودتر برگردم ٰ ظهر زودتر برگشتم و کلی کیفور شدم طفلی مامان جون جون غافلگیر شده بود !! بمیرم با وجود اینکه خیلی دوستت داره و همه کارهاتو با عشق انجام میده ولی میدونم که خیلی بهش فشار میاد و خیلی ناراحتم از این بابت، با هم رفتیم قدری خرید کردیم خونه که رسیدیم شیر خوردی و خوابیدی منم مشغول کارهام شدم و میخواستم از خودم هنرنمایی نشون بدم و ژله درست کردم قرار بود عصر بابایی که از سرکار اومد بریم بیرون ولی اومدنش همزمان شد با شروع یه باد و رعد و برق بارون که اصلا نمیشد از خونه بری بیرون در نتیجه کنسل شد و ما تو خونه مشغول شدیم بازی کردیم و شام خوردیم دسسسسسسسسسسسسررررر خوردیم!!!! راسسسسسسسسستتتتیییی دیروز عصر آرشیدا خانوم منو بوسیدنیشخندنیشخندنیشخند الهییییی فدات بشم من قربون بوسیدنت برم بعد هم خواستی که بابایی رو ببوسی و اونم بوسیدی واییییی خیلی ذوق زده شدم هوووووررررااااااااااا ( آخی چه مامان و بابای طفلکی ای !!! چشمک ) آخه اولین بوسه واقعی بود طرفای ده شب بود!!!! بعد هم که رفتیم تو پادگان!! ( خاموشی مطلق ) شیشه اتو گرفتی و شیر خوردی خواستم بخوابونمت نذاشتی ما هم کنارت دراز کشیدیم و تو هم تو تاریکی هی بالا و پاینن پریدی من که خوابم برد تا اینکه یهو بابایی بیدارم کرد که آرشیدا خوابیده بذارش سر جاش نگاهت کردم پایین تخت بحالت سجود خوابت برده بود مامان فدات بشه خواستم ازت عکس بگیرم ترسیدم چراغو روشن کنم بیدار بشی هیچی دیگه منم تو آشپزخونه تااا یک. شبت بخیر نفس خوابهای طلایی ببینی. عشق من.

خداجونم این جوجه ما خیلی گله خیلی هواشو داشته باش و نذار هیچ وقت قلب پاکش نگران باشه همیشه شاد و خوشحال و موفق باشه.مقادیر زیادی هم بهش شانس بده !!! به ما که چیزی نرسید.!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان حنا
31 فروردین 91 3:50
چرا عزیزم
ماشالله این همه شانس داری یه دخمل ناز که خدا بهت بخشیده یه همسر مهربون و همراه خوب که قسمتت شده و یه خانواده خوبو مهربون دیگه چی میخوای شکر خدا
الهی خدا نازگلتو برات نگه داره
طوفان دیشبی خیلی وحشتناک بود من دیگه خیال کردم دنیا میخواد کن فیکون بشه
خانومی از روی ماه دخمل نازت بوس و مراقبش باش


عزیزم مرسی از محبتت
بابای دوقلوها
31 فروردین 91 7:39
راست میگی والله
هرچی جک و جونور و عروسک دارن رو بوس میکنن به ما که میرسن اخم میکنن،
ای بابا، آخه کجا بریم داد بزنیم

انشالله همیشه سالم باشید و شاد و برید پارک، برید خرید لباسهای خوشگل بخرید.

آمین



ممنون از لطفتون
آرزوهای رنگی
31 فروردین 91 16:16
سلام اگر دوست داشته باشید میتونم نقاشی فرزندتان را ازروی عکسش بکشم ودر وبلاگم قرار دهم تا مشاهده کنید اگر خوشتان آمد میتونید بخرید کارهایم را دوبلاگم میتونید ببینید خوشحال میشم برای بازدید کارهام بیایید وبرام نظربگذارید موفق باشید


اومدم پیشت خانوم