آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سفرنامه 1

1391/4/22 16:37
نویسنده : مامانی
460 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام به تو که عشق منی و همه دوست جونای خودم امیدوارم حال و احوالتون خوب باشه و این مدت رو به خوبی و خوشی سپری کرده باشین ، چند روز غیبت رو رفته بودم به سفر یه مسافرت سریع السیر که ناگهانی جور شد و همش رو هم عین جمبو جت طی کردیم !!

دوشنبه و سه شنبه گذشته رو که بیشتر ذهنم درگیر سرماخوردگیت بود قرار بود چهارشنبه صبح با خاله اینا بریم ولی وقتی دیدیم حالت خوب نیست دلمون راضی به رفتن نبود و از اون طرف هم جون جون و مامان جون جون مرتب تذکر میدادن که اگه حال آرشیدا خوب نیست نباید از جاتون تکون بخورین!!!!!!!! داروهایی رو هم که دکتر قدیمی برات نوشته بود تاثیر چندانی نداشت و در نهایت بردیمت دکتر خودت همون دکتر اولیه اولش چون مدتی نیاورده بودیمت گفتم شاید یادت رفته باشه اماااااااا تا در مطب رو دیدی محکم گردنمو چسبیدی و بعدش هم که مرتب عکس العمل نشون میدادی البته بعد قدری آروم شدی و چسبیدی به بغلم بگذریم که با چه دردسری قد و وزنت رو گرفتیم چون دکتر گفته بود اگه شده صدای جیغ و دادش رو تحمل کنید باید قد و وزنش رو بگیرین البته خیلی زود هم آروم شدی داروهات عوض شد و بعد بخاطر اینکه ناراحتیت رو فراموش کنی دوری هم خوردیم و رفتیم خونه و تو سریع خوابت برد روز بعد چهارشنبه رو هردومون مرخصی گرفته بودیم بخاطر سفر و من قصدم این بود که برم اداره و مرخصی اون روزم رو لغو کنم ولی بخاطر اینکه بهتر بشی نرفتم و تو  به لطف آمپولی که زده بودی و داروهات خیلی خیلی حالت بهتر شد و  ما هم جرات کردیم به رفتن فکر کنیم ولی هنوز دودل و مشغول مذاکره بودیم بابایی هم ساعت سه گرفت خوابید طرفای 5/5 بیدار شد و بعد قدری یهو گفت میخوای امشب بریم حالا هیچی هیچی جمع نکرده بودیم و بالاخره تصمیم گرفتیم که بریم بابایی رفت یخ بگیره و بنزین بزنه و کارهای دیگه و من عین فرفره وسیله جمع میکردم و خونه رو مرتب میکردم و به خرده فرمایشات عسلم رسیدگی میکردم تا اینکه بالاخره ساعت نه همه چی آماده شد و عازم سفر شدیم البته تا از شهر بزنیم بیرون شد ده!!!و  تو هم خیلی ذوق زده بودی این اولین مسافرت تو با ماشین بود از شهر و روشنایی که خارج شدیم اولش کمی سرحال بودی ولی بعد بخاطر تاریکی آروم آروم بودی و هر چی من تلاش میکردم فایده نداشت و نهایتا تو بغلم خوابیدی بابایی میگفت بذارش عقب رو صندلی بخوابه ولی من خیالم راحت نبود و ترجیح میدادم دست و پام سر بشن تا اینکه خدای نکرده اتفاقی برات بیفته طرفای یک رسیدیم خرم آباد و تو بلافاصله بیدار شدی و تازه قبراق و سرحال تو چمنها میدویدی و من بدنبالت شام خوردیم و قدری استراحت کردیم و دوباره حرکت کردیم اراک خیلی خسته بودم چشمام باز نمیشد اونجا موندیم و خوابیدیم تقریبا یه ساعت و البته خیلی تاثیر داشت دیگه هوا روشن شده بود دایی هم مرتب تماس میگرفت و میخواستن بدونه کجاییم راستی بخاطر اعتراض پویا خاله اینها صبح چهارشنبه رفتند وگرنه قرار بود با هم بریم ، مجتمع مهتاب موندیم و چشمت به وسایل بازی افتاد و داد و فریاد که من باید برم تاب تاب خوب ماهم گذاشتیمت بازی کنی حالا یکی بیاد آرشیدا خانوم رو راضی کنه که بریم هر چی باهات حرف زدم فایده نداشت منم بغلت کردم و جیغ و دادت به آسمون رفت و همه نگاهمون میکردن و رسما آبرو بر باد رفت به بابایی گفتم زود از اینجا خارج شو تا من حواسشو پرت کنم تا قدری بعد رفتن هنوز جیغ میکشیدی تا اینکه نشستی رو پای بابایی و با سیستم ماشین مشغول شدی و یادت رفت حالا این دفعه بیا راضیش کن که از سر پای بابایی بیای رو پای مامانی!!!!!!!!! خلاصه با دردسر قضیه فیصله پیدا کرد و بعدش هم خدا رو شکر لالا کردی و من اوهطرفای نه رسیدیم پیش خاله و دایی خستگی تو چهرمون موج میزد صبحانه خوردیم و بعد قدری استراحت پیشنهاد رفتن به شمال داده شد خوب ما هم قبول کردیمتعجب ساعت 12:30 راه افتادیم و جاتون خالی خوردیم به ترافیک ورودی چالوس داشتیم پشیمون میشدیم از یه افسر موقعیت جاده رو سئوال کردیم که گفت فقط ورودی اینجوره و جاده چالوس ترافیکی نیست در نتیجه ادامه دادیم یکساعتی طول کشید تا خودمون رو از ترافیک کشیدیم بیرون و البته جاده نه خلوت ولی خوب بود ساعت سه هلاک گرسنگی و بدنبال یه رستوران تر و تمیز بودیم من ورودی چالوس یه تبلیغ دیده بودم و اونو پیشنهاد کردم وای اونجا رسیدیم ماشین بود که دم رستوران پارک شده بود یک کیلومتر از هر دو طرف ماشین بود دایی پیاده شد و سئوال پرسید و معلوم شد که جا هست پیاده شدیم و تو هم با دیدن رودخونه و پویا گل از گلت شکفت و ضمن ذوق واسه رودخونه با پویا هم بازی میکردی و موقع ناهار هم خسته شدی و چشمت  افتاد به پارک بازی چند قدم اونورتر که خوب موقعیت من معلومه نمیدونم دقیقا غذا از گلوم رفت پایین یا نه رفتیم تو استخر توپ و مشغول بازی محوطه هم بسته بود بدون هیچگونه تهویه مناسب رستوران خیلی خوب و تمیزی بود ولی واسه این قسمت آیکو درست کار نکرده بود خیس عرق راضیت کردم که بریم بیرون و دوباره راهی شدیم تو مسیر هر جا قشنگ بود می موندیم البته اگه بریم بریم های دایی میذاشت چون شنبه باید میرفت سر کار و همه جا رو هم میخواست ببینه!!! حالا تو این هیری ویری ما هم تصمیم گرفتیم بریم کلاردشت ساعت نه رسیدیم عجب هوایی توپ بود توپ برعکس مسیر که هوا گرم بود اونجا واقعا خنک و بالای کوه قرار داشت ولی نمیدونم چرا با تصور و ذهنیتی که داشتیم اینهمه فرق داشت خودم اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه اوئلش کمی ضدحال خوردیم و پشیمان شدیم که چرا اومدیم اینجا ولی بعد که رفتیم ویلا و مستقر شدیم هوای خنکش خورد به تنمون و من لباس پاییزه تنت کردم دلیل معروفیتش رو فهمیدیم اون شب شام خوردیم و حرف زدیم و من و تو از شدت خستگی بیهوش شدیم و من وقتی بهوش اومدم با صدای گریه ات که صبح شده بود عمو و خاله رفتن صبحانه بگیرن ما هم اطراف ویلا رو گشتیم و دایی هم میگفت زود باشین زود باشین !!! گریه خیلی باحالیم ساعت ده صبح راه افتادیم که بریم تو مسیر صبحانه بخوریم از صاحبخونه مسیر جنگل رو پرسیدیم و معلوم شد باید به طرف عباس آباد حرکت کنیم اونجا همش هوا ابری بود و ما توی ابرها بودیم ( واقعا تو ابرها بودیم هان !!! ) صاحبخونه رو خاله بانو صدا میزدند( اسم اصلیش حمیرا بود ) از خاله بانو خداحافظی کردیم و رفتیم وای خدایا به جنگلهای عباس آباد که رسیدیم محو زیباییهاش شدیم چقدر زیبا خدایا به عظمتت شکر یه جای خیییییلی توپ پیدا کردیم و صبحانه خوردیم و تو هم کلی بازی کردی قدری تو جنگل گشت زدیم و تا تونستیم هوای پاک اونجا رو وارد ریه هامون کردیم دایی هم مرتب میگفت زود باشین زود باشین به ترافیک میخوریم خوب ما تلاش میکردیم به حرفش گوش کنیم ولی خوب خیلی وقتها تلاشمون بی نتیجه بود!!!!!!!!!چشمک تو راه خیلی موندیم به کلارآباد که رسیدیم دریا کشوندمون طرف خودش زدیم به آب دریا طوفانی و موجهای بزرگی میومد طرفمون تو مسیر موجها میموندیم و هر جا میخواست مارو با خودش میکشید تو خواب بود وقتی اونجا رسیدیم سرحال نبودی که بازی کنی و همش به بغل بابایی چسبیده بودی آخر سر سرحال اومدی و کمی آب بازی کردی ساعت سه رفتیم رستوران ناهار بخوریم شلوغغغغغغغغغغغغغ من و شما و خاله و پویا رفتیم از مغازه روبرو خرید کنیم یعنی دنبال زیتون پرورده خوب می گشتیم که البته گیر نیومد و اصلا خوشمزه نبودن ناراحت بعد 45 دقیقه انتظار ناهار خوردیم و دوباره راه افتادیم به خروجی چالوس که رسیدیم .......واییییییییییی تعجب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

نایسل
24 تیر 91 14:10
بابا دمت گرم دمت گرم با این همه سفر از این شهر به اون شهرر
ای ول تو این مدت کم همه جار ورفتین



دهنمون سرویس شد!!!!
نایسل
24 تیر 91 14:11
عزیزززز دلم همیشه به سفر خوشحالم خوش گذشته حال پریسا جونم بهتره بوسس


مرسی گلم
نایسل
24 تیر 91 14:12
ماهم که این هفته دهنمون سرویس شد اینقدر بد اوردیمم


خدا نکنه
مامان اسرا واسما
25 تیر 91 10:12
همیشه به گردش عزیزم ولی چرا اینقدر با عجلهکاش مرخصیت بیشتر بود ..


مرسی نازنینم من مشکلی نداشتم داییش عجله داشت!
بابای دوقلوها
29 تیر 91 15:47
همیشه به گردش
شاهنامه ایه واسه خودش

یه پیشنهاد:
صندلی عقب رو با پتو پر کنید که یه جای دنج و راحت بشه واسه خواب گلی
ما که کارمون شده همین



واقعا جواب میده پتو بذرارم ؟ یه وقت شوت نشه!!!!دفعه بعد حتما امتحان میکنم.