آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سفرنامه 2

1391/4/24 14:16
نویسنده : مامانی
425 بازدید
اشتراک گذاری

به خروجی چالوس که رسیدیم ماشین کیپ تا کیپ مونده بود یعنی آینه به آینه از کنار هم می گذشتند ما هم مستثنا نبودیم البته بابایی هرجا میدید خلوته از اون طرف حرکت میکرد و چند متری جلو میافتادیم و بعضی ها هم از راههای کناری میرفتن به امید دور زدن ترافیک که البته دوباره میومدن تو لاین اصلی و وقتی با سرعت از تو خاکی میگذشتن یه جوری به ماها نگاه میکردن که یعنی آخی تو ترافیک موندین و قیافه هاشون دیدنی بود که دوباره میخوردن به همون ترافیک ، کلی هم دعوا و بزن و بکوب تو راه داشتیم نزدیک مغازهها که رسیدیم ما از تو ماشین پیاده شدیم و میرفتیم آب معدنی و ... میخریدیم و بعد چند متر اونورتر دوباره میرسیدیم به بابایی خودش کلی کیف داشت !!!!!!!!!! تا اینکه بعد از دو ساعت نجات پیدا کردیم و وقتی قدری از مسیر رو رفتیم بین راه موندیم تا خاله هم به ما برسه شب شده بود جایی که مونده بودیم خیلی تر و تمیز و باحال بود و البته تاب و سرسره هم داشت که تکلیف معلومه دیگه آرشیدا رو تاب یه دل سیر بازی کرد و بعد یه ساعت که میخواستیم بریم هنوز اعتراض داشت!!! خداروشکر راه رو بسته بودن و مسیر یک طرفه شده بود و ماشینها با سرعتهای جنون آمیزی از کنارمون یگذشتند و بابایی هم سرعت گرفت و منم هی بهش میگفتم یواش یواش برو ولی بابایی عقیده داشت که با این سرعتی که بقیه دارن میرن اگه آهسته بره زدن بهمون خوب البته کمی نظرش رو قبول داشتم ولی پیچها خیلی خطرناک بودن قبض روح شدم تو مسیر خواب بودی و البته دایی و زدایی هم ساعت یک رسیدیم خونه طفلی بابایی خیلی خسته شده بود واقعا تمرکز بالایی میخواست خسته نباشی بابایی، دیگه نا نداشتیم اخل خونه که شدیم همه بیهوش دایی طفلکی که باید صبح زود میرفت سرکار اون روز استراحت کردیم و طرفهای ظهر بابایی و عمو هرکدوم رفتن دنبال کارهای خودشون قرار شد ما هم بریم شهروند و بوستان داشتیم خودون رو واسه یه گردش مجردی آماده می کردیم که عمو برگشت کارش نجام نشده بودناراحت ظهر شده بود دیگه رفتیم جنابعالی هم هی از پله میرفتی بالا میومدی پایین هنوز خیلی نبود که وارد بوستان شده بودیم که بابایی هم اود اونم کارش زود تموم شده بود و کلا گردش مجردی کنسلیده شدناراحت از اون لحظه خوب خاله مشغول کارها و خریدهای خودش بود و منم همینطور ناهار پیتزا خوردیم بابایی خیلی خسته بود رفت خونه که بخوابه من و شما هم با خاله اینا همراه شدیم توی شهروند بهت شیر دادم و بعد اصرار کردی که حتما شیشه شیرتو دستت بگیری و حالا نری وسط سالن سر شیشه رو بازکنی و شیر و بریزی عصبانی شدم عمو طرفت رو گرفت که عیب نداره خودشون تمیز میکنن و خانومی ه که مسئول اینجا بود گفت نگران نباشید تماس میگیرم میان تمیز میکنن من فقط بهت گفت برو بشین تو ماشینت آخه از این ماشینهای حمل بچه برات گرفته بودم که اگه خسته شدی بشینی توش و تو هم که میدونستی کار بدی کردی با قیافه ای محزون رفتی نشستی خیلی خسته شده بودیم بالاخره برگشتیم خونه و من دیگه نا نداشتم ولی شما و پویا که انرژیتون ماشاالله بزنم به تخته چشم حسود کور اتمیه همچنان شیطونی! شا خوردی و بعد هم لالا، اونجا چون توی تخت خودت نمی خوابیدی نگران بودم که حالا چطوری میخوابی ولی وقتی بهت شیر میدادم و میذاشتم تو رختخواب خودم هم کنارت دراز میکشیدم و تو دستت رو مینداختی دور گردنم و میومدی تو بغلم و سریع خوابت میبرد الهی من فدات بشم که اینهمه مهربونی.

روز یکشنبه من و خاله رسما مشغول خونه داری بودیم و سرو سامانی به اوضاع و احوال اونجا دادیم راستی قرار بود که جون جون و خاله و مامان جون جون با پرواز جمعه بیان تهران ولی برای خاله بلیط گیرشون نیومد و در نتیجه کنسل شد واسه دوشنبه یعنی هرچی من هماهنگی کرده بودم واسه انکه با مامان جون جون اینها بریم و مرخصی گرفتم کشک!!!! بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و از اونجایی که عمو به پویا قول ایکس باکس رو داده بود رفتیم مرکزش واسه خرید یه ساعتی طول کشید و بالاخره خریداری شد چقدر هم باحال بود مبارکت باشه پویا گلی ، و دیگه حال رفتن به جای دیگه رو نداشتیم اون شب خاله جان ما هم تماس گرفت که شب میرسیم پیشتون اونهم با پسر و عروسش خلاصه دیگه جای نشستن نبود البته خاله نمیدونست که ما هم اونجاییم و فکر کرده بود که دایی تنهاست  ماهم از روی بدجنسی حرف نزدیمشیطان البته ما دلمون میخواست خاله جانمان رو ببینیمنیشخند خلاصه خاله اومد وتعجب طفلی شوکه شد و گفت چرا نگفتیبم و اگه میدونستم مزاحم نمیشدیم و از این حرفها ولی ما گفتیم بی خیال و البته خوش گذشت شب هم یه جوری خوابیدیم دیگه!!!

روز دوشنبه: صبح بعد از خوردن صبحانه خاله و اعضای خانواده خداحافظی کردن و رفتن آخه کرج عروسی دعوت بودن ، پویا و عمو و خاله ه برای انجام کاری رفتن بیرون قرار بود من و شما و بابایی هم بریم بیرون که بابایی گفت نمیتونم خسته ام گرمه دوره و.... آههههههههههگریه این آقایون اگه کاری باب میلشون نباشه خدا نگیره بهانه رو هیچی ما هم در خانه ماندیم تا خاله اینا اومدن ناهار خوردیم و بعد از استراحت و جمع کردن قدری از وسایل من و شما و خاله و عمو رفتیم ولی عصر واسه خرید پویا و بابایی تنبل خان موندن خونه راستی از شانس ما دایی هم از همون روز تا روز بعدش بدلیل تعمیرات شرکت مونده بود اونجا و شب قبلش ازمون خداحافظی کرد و البته در طول روز چندین بار تماس گرفت که بابا تا آخر هفته بمونید بریم ددر ولی آقایون دیگه کار داشتن ، خلاصه ساعت هشت ما تازه راه افتادیم بریم خرید تو اولین مغازه موفق شدم واست کفش بخرم و ذوق زده شدم بقیه اش دیگه خاله و عمو و بودن و منم خرد ریز یخریدم ولی ناراحت بودم که نتونستم واست لباس بگیرم مغازه دارها هم چون آخر وقت بود دیگه اصلا حال مشتری مداری نداشتن و داشتن یکی یکی کرکره مغازه ها رو پایین میکشیدن تا اینکه تصمیم گرفتم برم طرف همون مغازه که ازش کفش خریدم نرسیده به اون یه مغازه لباس فروشی که داشت تعطیل میکرد به مغازه دار گفتم میخواین تعطیل کنین گفت بله خانوم ولی اگه واقعا قصد خرید دارین میمونم گفتم آقا مگه من بیکارم خوب معلومه که قصد خرید دارم !!!!!!!!! خلاصه رفتم بالا قسمت لباس بچه و اتفاقا مسئول اون قسمت فوق العاده آد خوش برخوردی بود و البته مشتری مدار زیادی مشتری مدار و هی اینو واسش ببر از این ببر و اونو ببر و ما رسما 130 هزار تومان پیاده شدیمتعجب بدون ذره ای اندوه و گرفتن فقط 7 هزارتومان بشاش و سرخوش اومدیم بیرون و بعد هم خانه ، شام چیپس با ماست !!!!!! و لالا هه خوابیدن بجز تو که تا ساعت 1:30 با در و قفل در مشغول بازی بودی تا اینکه با دعوای بنده لالا کردی 5 دقیقه بعد جون جون و مامان جون جون و خاله رسیدن پروازشون تاخیر داشت.

سه شنبه:

ساعت 6 بیدار شدیم و مشغول جمع و جور مامان جون جون و جون جون ناراحت شدن و کلی اصرار که تا آخر هفته بمونید ولی خوب نمیشد آقایون باید بر می گشتند و بعد از خداحافظی حرکت کردیم ، طرفای ظهر رسیدیم اراک رفتیم تو پارک و اطراق کردیم من سیب زمینی کردم و سرخ کردم و خوردیم و بعد دوباره راه افتادیم ساعت 4:30 رسیدیم بروجرد همه کبابیها بسته بودن با پرس و جو یه کبابی تو شهر پیدا کردیم بعد از ناهار خاله که موفق نشده بود یعنی وقت نشد برای خودش خرید کنه از اونجا خرید کرد و تا راه بیفتیم شد ساعت 7 و خلاصه بقیه مسیر را اومدیم و دیگه 11 خونه بودیم تو مسیر خوابیدی و از بس خسته بودی همچنان لالا کردی و ما هم بعد قدری جمع و جور خوابیدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان اسرا واسما
25 تیر 91 10:28
با اینکه وقت کم بود خوشحالم بهتون خوش گذشته.


مرسی گلم.
مامان تارا و باربد
25 تیر 91 14:04
عجب سفرنامه ای مامانی خسته نباشی امیدوارم همیشه دور هم بهتون خوش بگذره رسیدنتون بخیررررر


مرسی گلم
آرزو مامان نیکی
28 تیر 91 17:39
به به همیشه به سفر
آفرین مامانی که همه جزییات رو نوشتی
خوش باشید


ممنون گلم
بابای دوقلوها
29 تیر 91 15:59
میگم
ه
ه
ه
نفسمون بند اومد
از بس تند تند نوشتی و ما هم تند تند خوندیم که نفسمون بند اومد
یه کم یواشتر بنویس


حسابی خوش گذشته ها


خوشحالم که خوش گذشته
همیشه شاد باشید






یه برنامه کودکی هست به نام مگ مگ اونوقت که تو ولایت شما کار میکردم همکارهام منو به این اسم صدا میزدن البته دوستای صمیمیم.دست خودم نیست عذرخواهی میکنم.و البته تشکر که همه متن رو می خونید لطف دارید.