آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

تو گلي عزيزم

1391/11/3 15:01
نویسنده : مامانی
334 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به شكر پاره خودم چه حال چه احوال ؟ خوب و خوشي انشاالله ؟ جونم برات بگه كه چهارشنبه گذشته بعد از اينكه اون ساعتهاي طولاني كاري در اون هفته تموم شد و خلاص شديم آدم يه جورايي دلش ميخواد همچين راحت لم بده و فقط استراحت كنه و به پنج شنبه فكر كنه كه آخ جون نمي خواد صبح علي الطلوع پاشي بري تا چهار بموني پنج ناهار بخوري و بعد هم بدويي برسي به كارهات عصري خوابيديم بالتفاق و طرفاي هشت كه بيدار شدي ب خاله انيس تماس گرفتم و ربا جو.جههامون جميعا رفتيم رنگين كمان و شما هم كه انگار بميرم از زندان آزاد شديد تا توانستيد دويديد و بپر بپر كر ديد و بازي و البته تو هم كه همش هواي خاله رو داشتي و هي بلند صداش ميكردي خاله اسينه !!! بعدش هم كه باتفاق رفتيم يه گشت نسبتا طولاني در حاشيه شهر زديم و البته با دست و جيغ و هورا و شما و تارا هم كه افتخار حركات موزون داديد منتهاش نميدونم چي شد كه وسطاش تارا خانوم امر كردند دست نزنيننننن!!!!!!! بعد هم خونه و لالا ،پنج شنبه قرار بود صبح با مامان جون جون بريم بيرون منم صبح زود بيدار شدم و كارهامو انجام دادم تا بيدار بشي رفتنمون كنسل شد عوضش رفتيم حمامي و كلي بازي عصري با دايي تماس گرفتم تا اومدم حرف بزنم تندي گفتي مامان كيهههههه من: داييه ، من من بده من يه ده دقيقه اي با هم اختلاط فرمودين و اينكه هيچي نخوردي و مامان اصلا بهت غذا نميده بخوري و ... بعد دايي هر چي گفت گوشي رو بده به مامان قبول نكردي منم به دايي گفتم قطع كنه و بعد چند دقيقه كه عروسك و سي دي مشغولت كردم رفتم تو آشپزخونه شماره دايي رو گرفتم و هنوز حرف نزده ميگي مامان كيههههه من: دوستمه آرشيدا: داييه هان!!!! من : نههههههه دوستمه شما: داييههههه از اون ور دايي غش خنده كه تو ميخواي سر ايشون كلاه بذاري ! شب هم رفتيم پيش اعظم و ماميش پوشكت هم نكردم و خدارو شكر مشكلي هم نبود اگه نياز به دشستشويي بود ميگفتي . روز جمعه صبح هم اومديم بخوابيم جنابعالي صبح زود قبراق و سرحال بيدار شدي بعدش هم مشغول كار و بازي و ناهار  عصر با جون جون و مامان جون جون رفتيبم باغ تو مسير رفتي نشستي جلو رو پاي مامان جون جون يهو اومدي بگي مامان جون جون برو حياط بعد خودت متوجه شدي تو چه موقعيتي هستي درستش كردي ميگي مامان جون جون برو رنگكانه ( رنگين كمان ) !!! اي فسقل زيرك!

چند روز پيش داشتيم ميرفتيم خونه جون جون بعد كلي اصرار كه كلاه بپوش بيرون سرده كلاهت رو پوشيدي رفتي جلو عنكبوتت كه آويزون و كلاهي داره وايسادي بهش ميگي كلاه پوشيدي منم پوشيدم ببين!!!

ديروز هم كه تلپ بوديم خونه جون جون به بهانه ايبنكه تو مي خوابي و وقت ميگذره اقلا اونجا كمي بخوابي زود هم بيدار شي ببريمت بيرون نتيجه اين شد كه همه خوابيديم البته به جز من چون من بالا سرت بودم كه بخوابي و البته نخوابيدي بعد هم رفتيم بيرون و با اعتراض فراوان من و البته كمي هم چاشني لحن خشونت خوابيدي .

عشق من دوستت دارم و مطمئنم كه تو بهتريني و بهترين خو.اهي شد.انشاالله.

خداجونم هواشو داشته باش و نذار هرگز دلش به غصه بشينه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان تارا
3 بهمن 91 19:01
ای بابا خواهر مگه میشه سر بچه های این دوره زمونه کلاه گذاشت


نه وال... ما هم پرچم سفيد رو برديم بالا!!( البته الكي)!!!
مامان تارا و باربد
4 بهمن 91 8:18
فدای این دخمل باهوش که نمیشه کلک زد بهش بوسسسسسسسسسس برای گلی خانوم و مامیش اون حرف زدنت رو با عنکبوته عشقه


ممنون خاله جون بوسسسسسسسسسسسسسسسس براي شما
نیم وجبی
4 بهمن 91 16:11
عزیزم خیلی ممنون که به نیم وجبی سر زدی شما هم خیلی دختر گل و بامزه ای داری


خواهش ميكنم مرسي عزيزم
خواهر فرناز
5 بهمن 91 21:47
سلام ما با مطلب جدید برگشتیم بهمون سر بزنید وبرامون یادگاری بنویسید
مامان سونیا
6 بهمن 91 13:18
ماشاالله به این دخمل زیرک بابا بچه های این دوره وزمونه دستهای مارو از پشت بستن ماباید مواظب کلاه خودمون باشیم که برندران یا کلاه سرمون نگدزارن کلاه گذاشتن سر این فسقلیها پیشکش مون


كاملاً باهات موافقم گلم دقيقا بايد مواظب باشيم سر خودمون كلاه نره كلاه گذاشتن پيشكش!!!
مامان یه فسقِلی
7 بهمن 91 11:38
سلام خانومی، از اینکه تشریف آووردید به وبلاگم، ممنونم ....


سلام خواهش ميكنم گلم.
خواهر فرناز
7 بهمن 91 13:28
بهمون سر بزنید ما آپیم