آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

رفتيم شما پي...!!!2

1392/3/21 14:07
نویسنده : مامانی
611 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلي خانوم و دوست جونيا امروز ادامه سفرمون رو براتون ميگم.

جونم براتون بگه از اونجايي كه ما يه روز زودتر رفته بوديم و دو روز زودتر از اتمام تعطيلات برگشتيم شكر خدا اصلا به ترافيك نخورديم و از اين نظر راحت بوديم روز پنج شنبه رو بجز دايي طفلكي كه صبح زود رفت شركت بقيه تا يازده خواب بوديم طرفاي 12:30 من و آرشيدا گلي رفتيم تيراژه و بعد هم بوستان پاتوق هميشگي قدري خريد كردم و موقع ناهار هم پيتزا گرفتم كه البته جوجو خانوم هيچ نخورد يه كيدزكار براش گرفته بودم و بشدت باهاش مشغول بازي بود و اصلا توجه نميكرد من چي ميگم هر شيبي هم مي ديد ميرفت بالا و سر ميخورد پايين تازه يه جايي ديد انگار بدون كفش راحتتره كفشها رو درآورد و شد خونه خاله!!! موقع ناهار هي ميرفت به اين دوچرخه ها دست ميزد و هي ميگفتم نكن نكن و بعد ديگه بهش گفتم الان آقاي مغازه دار مياد دعوامون ميكنه اومدي با يه قيافه حق به جانب ميگي براي چي مامان براي اين دوچرخه ميگم آره ميگي خوب ميذارمش سرجاش مگه چيه!!!! شهر بادي هم كه پشت سرمون بود و بالاخره مجبور شدم بذارمت اونجا بازي كني خودمم هم رفتم يه چرخ ديگه تو مجتمع زدم واسه خودت مشغول بودي و انگار نه انگار كارم كه تموم شد و اومدم تا منو ديدي الكي شروع كردي گريه كردن كه اه اه منو گذاشتي چرا؟!!! بعد هم رفتي پي بازيت ، ساعتت كه تموم شد با وعده و عيد رفتيم خونه عصر هم با دايي جان و زندايي جان رفتيم هايپر استار عليرغم اينكه به خودم قول داده بودم خريد بي ربط نكنم اما خو نشد!!!خجالت نیشخند اونجال هم كلي بازي و بدو بدو كرديم تو اون شلوغي وحشتناك خصوصا قسمت مواد غذاييش كه غوغا بود!!! حالا ساعت دوازده و ما هم گرسنه اومديم بريم لمزي بسته بود! رفتيم خانه كوچك بسته بود! و نهايتا! رفتيم اژدر زاپاتا شعبه اصليش و تا ساندويچهامون آماده بشه تو با يه دختري اونجا به اسم كوثر دوست شدي كلي بازي كرديد و كوثر هم سعي ميكرد آموزش رقص باله بهت بده!!! كوفت بگيره اين ولايت ما رو كه آموزش رقص باله رو محكوم كرده يعني همه بگن عيب نداره اينا ميگن نهههههههه نميشه اخه !!!! شام كه حاضر شد به پيشنهاد دايي رفتيم پارك پرواز و كلي لذت برديم و بعد هم خونه و ساعت سه هم خوابيديم يعني اون چند روز زودتر از يك و دو نخوابيديمنیشخند 

روز جمعه طرفاي هشت بيدار شدم و مشغول حرف زدن و موقع صبحانه تو هم بيدار شدي اون روز عصر بليط برگشت داشتيم وحالا دايي هم هي ميگفت امروز نريد و بمونيد و اصلا بذاريد براتون هواپيما بگيرم و ... آنقدر گفت تا ما هم دودل شديم و تماس گرفتيم ماهان فقط يه پرواز فرست كلاس داشت اونم ده صبح روز بعد منم گفتم عمراً ديگه مرخصي نميگيرم خلاصه هي بريم هي نريم تا بالاخره مامان جون جون گفت بريم دايي هم به قول خودش حركات اسلوموشن درمياورد كه ما از قطار جا بمونيم!!! ساعت سه حركت بود و ما تازه ساعت دو ربع از شهرك غرب حركت كرديم!!! عليرغم همه تلاشها و بخاطر اينكه نصف ملت تو ترافيك شمال مونده بودند به موقع كه رسيديم هيچ تازه قطار تاخير هم داشت دايي هم ميگفت من همين ميدون شوش دور ميزنم كه اگه ايشاالله جا مونديد بيام ببرمتون!!! ولي خوب سوار شديم و رفتيم زندايي هم طفلي كلي زحمت كشيده بود و غذا درست كرده بود و كلي خوراكي خوشمزه باهامون بود كه ميل شد سه تا خانوم ديگه هم تو كوپه بودند كه سريع با هم ارتباط برقرار كرديم و دوست شديم يكي از خانمها جوراب نداشت موندي نگاه پاهاش ميكني به من ميگي مامان تو جوراب نداري ؟ ميگم چرا ، ميگي منم جوراب دارم مامان خاله جوراب نداره؟ !!! آنقدر تكرارش كردي تا اون بنده خدا هم بهت گفت تو شلوار نداري!!!  گفتي چرا خواستم لباست رو عوض كنم شلوارت رو داشتم ميپوشوندم برگشتي ميگي مامان خاله ش.و... نداره؟!!!!تعجبنیشخندخجالت يعني مونديم چي بگيم چه گيري دادي بابا ول كن اون بنده خدا رو !!! وقتي هم رفت بالا بخوابه گير دادي كه منم برم بالا بخوابم پيشش و هي پات رو ميذاشتي رو پله برميگشتي عكس العمل منو ببيني!!! طرفاي شش هر چي گفتم بيا بخواب قبول نكردي با يكي ديگه از همسفرهامشغول بودي و منم خوابم برد يهو با صداي مامان بيدار شدم يه ربع يا شايد بيست دقيقه خوابيده بودم تو ي بغل همسفر مهربونمون آرررررروم خوابيده بودي هر چي بهش اصرار كردم بده بذارم سرجاش اذيت ميشي قبول نكرد گفت مثل خواهرزاده ام ميمونه دوستش دارم!!

صبح زود رسيديم و بابا اومد دنبالمون و بعد هم كه من رفتم اداره انصافا دلم براشون تنگ شده خصوصاً خاله انيس وحتي براي ماشينم!!! بعد هم اومدم دنبالت و خونه و جالبه كه اونروز كه من ميمردم از خستگي بس كه خوب خوابيده بودي نذاشتي پلك رو هم بذارم و شب هم تلپينگ.نیشخندچشمک

يكشنبه هم دوباره مهدكودك كلي دلت تنگ شده بود و در طول سفر هم هي ميگفتي برم مهكه كودك ! وقتي اومدم مهد دنبالت بدو بدو خودت رو پرت كردي بغلم بعد هم خونه و اينبار ديگه تو ماشين خوابت برد و منم غش كردم و از اونجائيكه باز اين باشگاه مانكنيسيون ساعتش رو تغيير داده من ديگه نميتونم برم و بايد يه فكر ديگه بكنم اونوروز بردمت دكتر چون هنوز سرفه ميكني اينبار كمتر گريه كردي دكتر گفت كه هيچ مشكلي نداري و اين فقط حساسيته و ظاهراً هم ارثي است و اميد دارم كه بزرگتر بشي برطرف بشه!!! بعد هم رفتيم رنگين كمان و سير دل بازي كردي و بعد هم خونه و تلپينگ.

دوشنبه: اومدم دنبالت مشغول بازي بودي و رضايت نميدادي بياي يه ربعي ديگه بازي كردي و بعد هم با وعده اينكه عصر با خاله انيس و بچه ها ميريم رنگين كمان اومدي رفتيم خونه جون جون وسايلت رو بردم و بعد هم طبق فرمايش دوري خورديم كه از در خونه خاله انيس رد شديم بريم خونه خاله انسيه بريم تارا و باربد ، بابا الان خوابن از در خونه پويا اينا رد شديم بريم پويا بريم نيكا همه خوابنننن!!! تا اينكه خودت هم خوابت برد تو ماشين و برگشتيم خونه ناهارم هم شد ساعت پنج!!!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان تارا و باربد
21 خرداد 92 14:40
اصولا کیف و حال مسافرت به خرید کردنه و دیگر هیچ خریدا مبارکتون باشه ایشالا به دل خوش استفاده کنید میگم مامانی تو مانتو داری نداری
بعدش هم بوس برای شیطون بلا که همه عاشقشن امیدوارم این حساسیت هر چه زودتر دست از سر دخمری برداره


ها وال... هر چي نباشه ما كه از هم خبر داريم مرسي عزيزم لطف داري انشاالله.
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
21 خرداد 92 14:50
کفش ها رو درآوورد و شد خونه ی خاله

بنده خدا، خاله اعظم همونی که از آب خوردن شما هم باخبره.

وااااااای، هایپر رو نگو که من عاااااشقشم شدیدا ... ما خانم ها که همش یا باید توی مجتمع تجاری باشیم یا توی هایپر استار و شهروند و رفاه و اتکا ... و آقایون هم ....

رقـص باله ...
وای ... زاپاتا ... ساندویچ

اگه ایشالا جا موندید از قطار؟!!!

ههههه... چقدر خندیدم از جریان این جورااااااااااااااب

خیییییلی باحاله که خودشوو پرت میکنه تو بغلتون ... خیلی بامزه میگین. خوشم میاد

چقدر خوبه که اینقدر مهد رو دوست داره ...

یعنی خوشم میاد توی همه ی مطلب هاتون این کلمه ی بسیار شیرین و جذاب رو میبینم.: >


واي ساندويچ زاپاتا دوست داري واي راست ميگي اصلا تفريح ما خانومها خريده اگه نبود چه ميكرديم [سئوال] منم هاپير استار و همه مركز خريدها رو كلا خييلي دوست دارم!![نيشخند][چشمك]
مامان سونیا
22 خرداد 92 8:10
خریدهاتون مبارک باشه و به سلامتی ازشون استفاده کنید خانمی

عجب پس دخمل شما هم مثل دخمل ما توی کار منکراته جوراب داری؟ شلوار داری؟ البته باری خودشون عیب نداره ها برای دیگران عیب داره که چیزی نداشته باشن


مرسي عزيزم ، ها والا تازه اگه روسريم بره عقب مياد بغلم و ميكشدش جلو !!!
سارا مامان آرتین
23 خرداد 92 15:27
همیشه به گشت و گذار و خرید... مبارک باشه به خوشی استفاده کنین
جیجر این خوشکلمون


مرسي عزيزمممممممم
مامان آیلا
25 خرداد 92 9:00
خیلی هم خوب کردی که خرید کردی بابا مسافرت برای کردنه اونهم از نوع کلی نه جزئی . خوش به حالتون که یادی از مهد هم کرده آیلا که عمرا
خودمونیم آرشیدا حسابی ددری شدی ها


قرررررررررررررررربونت عزيزم كه تشششششويقم ميكني!!! آره تازه گير هم ميداد[شوخي]خيييييلييييي هنوز از شمالب برنگشته بوديم خونه ميگه مامان نريم خونه!!!!!