آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

رفتيم شمال پي.....!!!! 1

1392/3/20 14:10
نویسنده : مامانی
427 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممممممممممممم خوبين دوست جونياي خودم؟ جوجه هاتون خوبن؟ تو خوبي جوجه طلايي خودم؟ اين دفعه اومدم با كلي خبر!! از كجا شروع كنممممم آهان از هفته قبل !خجالتنیشخند


عرض كنم خدمت همه گلها كه يه برنامه ريزي كرده بودم براي رفتن به تهران و اينكه اين دفعه تلپ شيم خونه خان دايي جان!!نیشخندبعد از تلاشهاي بسيار براي اخذ بليط موفق شدم بليط بگيرم براي تهران اونم فقط سه تا !!! براي خودم و خودت و خودش!!!! نیشخند حالا اين خودش از نظر من كه مامان جون جون بود ولي خوب اگه نميتونست بياد هر كس ديگه اي ميتونست باشه حتي شما دوست عزيز!!!!نیشخند البته قبلش نشستيم زير پاي همه كه بياين بريم و اينا ولي همه يه چيزي رو بهانه كردند و ما هم همون سه تا رو گرفتيم روز حركت كه يكشنبه گذشته بود من يه ساعتي مرخصي گرفتم كه چمدون ببندم آخه شب قبلش هرچي من گذاشتم تو چمدون تو درآوردي بعد همش پيش خودم ميگفتم هي واي من كه من چطور با وروجكي مثل توچمدون ببندم آهان اول بگم كه بالاخره مامان جون جون اوكي داد و چمدون بست خلاصه رفتيم خونه و در يك اقدام باور نكردني سريع خوابت بردنیشخندنیشخند منم تند تند شروع كردم به جمع و جور كردن و آنقدر هم كار رو سرم ريخته بود كه دلم ميخواست دست و پاهاي اختاپوس رو ميداشتم ( راستي اختاپوس چند دست و پا داره بلاخره اونا دستن يا پا؟!!زبانچشمکمتفکر ) خلاصه ما ساعت شش و نيم حركتمون بود ساعت شش بايد ميرفتيم و ساعت پنج و نيم من هنوز دور خودم ميچرخيدم!! تو هم خواب ! خدارو شكر!! يه ربع به شش بيدار شدي و حالا يكي بياد تو رو راضي كنه لباس بپوشي بابا هم تماس گرفت كه دارم ميام دنبالتو ن بالاخره زديم بيرون پويا طفلك هم اومده بود از شب قبلش هم كه فهميده بود داريم ميريم كلي گريه كرده بود كه منم ميخوام بيام و چرا بليط نگرفتي و بعد هم خاله جان كوچيكه فرموده بودند كه ميخوان بيان و نهايتاً بنده متهم رديف اول شناخته شدم كه چرا يه كوپه دربست نگرفتم اصلا چرا شيش تا نگرفتي و ...تعجبتعجب خلاصه با نيم ساعت تاخير قطاره اومدو ما هم رفتيم تو از اونجائيكه چهار تخته بود گفتيم فوقش يه خانم ديگه مياد و تو دلمون هم مي گفتيم خو اگه نياد كه چه بهتر!!شیطان همچين كه رئيس قطار اومد بليط رو چك كرد فرمود كه خانمها!!! همسفر چهارم شما يه آقا هست!!تعجبتعجب جانمممم!! ما كه گفته بوديم كوپه خواهران و اينا!! اون بنده خدا هم مونده بود تو راهرو و بلاتكليف! تا اينكه ما پول تخت چهارم داديم به رئيس قطار و اوشون هم قرار شد يه تخت بدن به ايشون بنده خدا!! گرچند ما ندانستيم اگه اوشون آقا هستند پس اون دم اسبي كه پشت سرشون بود چي هست اونوقت!!!نیشخندنیشخندچشمکچشمک بعد از اون ديگه راحت نشستيم و تو هم هي واسمون حرف زدي و هي من يه پام در دستشويي بود يه پام دم در كوپه مهماندار واسه اخذ شيشه شير!!!!بعد هم لالا فرموديم.

 

دوشنبه صبح زود همه مون بيدار شديم قطار هم كه فكر كنم با مورچه ها مسابقه دو ميداني داشت و طفلي آنقدر خسته بود كه هر ايستگاهي ميديد ميموند نفسش جا بياد!منتظر تو هم ديگه از داخل كوپه خسته شده بودي و ميرفتي دم در ميموندي چند تا آقا كوپه بغلي بودند حسابي شيفته ات شده بودندمنتظرنیشخند و هي باهات حرف ميزدند و در نهايت هم كلي عكس يادگاري ازت گرفتند تازه تبليغت رو پيش بقيه هم ميكردند ،بيا اينجا يه دختر خيلي بامزه اي هست ببينش!!!تو هم هي حرف ميزدي باهاشون و البته دوربين مدار بسته من هم كلاً فعال بود!!! بالاخره قطاره هن هن كنان رسيد تهران دايي هم تند تند تماس ميگرفت كه كجايين؟ماشين گرفتيم و رفتيم خونه دايي اومديم تو آسانسور يه طبقه اشتباه شد و تا در آسانسور باز شد تو پريدي بيرون همون لحظه يكي از پايين دكمه رو زده بود و در بسته شد حالا ما داخل تو بيرون شروع كردي به گريه كردن و مامان جون جون نزديك بود دستش لاي در آسانسور بمونه بس كه ناراحت بود!!! خلاصه ما رفتيم پايين دايي هم اومده بود و من دوئيدم تو پله ها كه تو رو پيدا كنم تو بلند بلند گريه ميكردي خلاصه بغلت كردم و تا زندايي ديدي گفتي من گم شدم!!!! خلاصه دايي و زندايي كلي نازت رو خريدن تو هم كه تازه از زندان قطار آزاد شده بودي شروع كردي به شيطنت و هي از رو دست مبل اومدي بالا و رفتي پايين تا اينكه شترق افتادي و تازگيها وقتي گريه ميكني اولش كمي اشك ميريزي بعدش ديگه تا يه ساعت فقط صداست !!خلاصه دايي گفت بريم شمالنیشخند اگه امروز بريم ديگه به ترافيك نمي خوريم و راحت تر خواهيم بود سريع جمع و جور كرديم و يك و نيم زديم بيرون و تصميم گرفتيم بريم گيلان زديم جاده رشت ، طرفاي شش و نيم رسيديم رشت تو مسير بس كه هوا گرم بود كولر روشن كرده بوديم اونجا ديگه هوا بهتر بود و من به دايي گفتم كولر رو خاموش كن بذار از هواي اينجا استفاده كنيم دايي هم همين كارو كرد منم ديگه محو بيرون تماشاي سرسبزي اونجا بودم كه دقيقا داشتيم وارد شهر ميشديم كه يهو حس كردم گلوم ميسوزه و درد شديدي داره با دست گلومو گرفتم و فقط ميگفتم آخخخخخخخخ دايي زد كنارو هي ميگفت چي شد چي شد بقيه هم همينطور گفتم يه چيزي منو نيش زد در عقب كه باز شد دايي داشت دنبال مجرم ميگشت كه يهو چشمش خورد به زنبور قوي هيكل كه چسيبيده بود به شلوارم و گفت ايناهاش زنبور بوده من تا ديدم به شلوارم چسبيده شروع كردم به كولي بازي كردن و خلاصه دايي پرتش كرد بيرون كم كم حس ميكردم گردنم داره داغ ميشه و طفلي زندايي هم مرتب به دايي ميگفت يه داروخانه يا درمانگاه بمون الان دردش شديد ميشه و يه فكري بكنيم البته از بس گلومو فشار دادم نيشش رو هم درآوردم ولي خيلي درد ميكرد و بشدت قرمز شده بود رفتيم يه داروخانه و پماد گرفتم و كمي بهتر شد حالا بشنويد از همدردي همسفرهاي بنده:

زندايي: واي من شنيدم يه چيزي خورد به پنجره خدا رحم كرد كه منو نيش نزد.منتظر

دايي: اصلا هواي تازه نمي خوايم بذار همون كولر رو ميزنم يه وقت چيزي منوووو نيش نزنه.منتظر

مامان خانوم: خوب شد منو نيش نزد بچسبه به چادرم!منتظر

خودم: خدا رحم كرد آرشيدا رو نيش نزد سر پام نشسته بودقلبماچ

جيگر خودم: مامان ماماني چي شده؟گریهگریه گريه شديد ترسيده بود و هي ميگفت ماماني چي شده چي نيشت زده؟ الهي من فدات بشم كه تنها كسي كه هوامو داشت خودت بودي و بس. يعني اينهمه دلواپسي خانواده منو كشته!!!


ما به هواي دريا اومده بوديم اين بود كه رشت رو به مقصد بندر انزلي ترك كرديم و نيم ساعت بعد رسيديم بندر انزلي با وجود اينكه بندر انزلي خيلي شلوغ نبود كلي گشتيم و چند تا ويلا سر زديم تا بالاخره تو يه اتاق نسبتاً شيك و تازه كار و تر تميز كه اولين مسافرهاش ما بوديم يه اتاق خوب رو به دريا بهمون دادند فاصله تا دريا شايد يه پنجاه متري ميشد و شب صداي آب دريا به گوشمون ميرسيد خصوصا كه باد شديدي هم ميوزيد و دريا طوفاني بود تازه ساعت يازده شب يادمون اومد كه شام نخورديم و گرسنه ايم  رفتيم يه رستوراني كه گفتن خيليييي خوبه ولي.... بد نبود ولي ما اصلا خوشمون نيومد !! شب هم ديگه حال نداشتيم و خوابيديم.


سه شنبه: صبح تا ده خوابيديم بعد تصميم گرفتيم صبحانه رو ببريم لب دريا بخوريم جمع و جور كرديم و رفتيم كلي آب بازي و شنا و ماسه بازي و بعد هم برگشتيم هتل حالا تو راه چون مسير شني بود دختر خانوم تر تميز ! من هي داد ميزد كه شن رفت تو دمپاييم بهلم كن ،بعد هم تصميم گرفتيم بريم تالاب گل لاله كه يه تالاب زيبا و تحت حفاظت سازمان بود دم اسكله  رسيديم و بعد چونه زدنهاي معمول نشستيم تو قايق اولش ميترسيدي و نميومدي ولي وقتي ديدي همه رفتن اومدي نشستي نشوندمت بين خودم و مامان و محكم گرفتيمت البته جليقه هم پوشيده بوديم گفتيم اون وسط مسطا كله پا شديم غرق نشيم يه وخنگران تالاب بسيار زيبايي بود صداي پرنده ها ،ديدن پرنده هاي شمالي كه فقط عكسشون رو ديده بودم برام خيلي جالب بود وقتي عكس ميگرفتم تو هم مدام ميگفتي مامان منو بگير! كشتي تفريحي ميرزا كوچك خان و يه كشتي بزرگ پررررررر از ماشينهاي آخرين سيستم كه منتظر ترخيص بودند و قايق ران به شوخي ميگفت كدومش مال شماست؟!نیشخندناراحت بعد هم براي ناهار رفتيم رستوران نيلوفر آبي و اونجا هم تو طبق معمول سريع با چند تا بچه اي كه بود ارتباط برقرار كردي و دوست شدي بعد ناهار رفتيم به قسمتي كه اسبهاي وحشي زندگي ميكردند خيلي خوشگل بودند ولي تو بس كه نق زدي و بهل بهل كردي نذاشتي ازشون عكس بگيرم بعد هم اين سفر تالاب نوردي دلنواز تموم شد و ما پياده شديم و بعد قدري عكاسي و اينا سوار ماشين شديم به قصد قسمت شيرين سفر يعني خريد ديگهنیشخندچشمک منم عين رگبار هي ميگفتم بريم مجتمع تجاري منطقه آزاد  بريم سمت زيبا كنار ، تو مسير مون به يه بازارچه ساحلي رسيديم و با وجود اينكه خيلي چيز آنتيكي نداشت ولي قدري خريد كرديم و من مردم بسكه دنبالت بگردم و صدات كنم و تو هم تا بچه اي ميديدي سريع سيستم روابط عموميت رو بكار ميگرفتي هوا هم گرم بود پختيم!! بعد از اون دايي گفت بابا بيا ببرمتون همون منطقه آزاد پس فردا هي نق نزنيد بگيد ما رو نبردي اونجا و فلان از گيت كه اومديم بيرون مسير رو از نگهبان پرسيديم گفت الان ميخواين برين اونجا تعطيل ميشه هان تا نه بازه ساعت يه ربع به هشت بود نيم ساعت هم مسير بود ولي ما رفتيم آقا رسيديم اونجا جاي پارك كه نبود شلوووووغغغغغ دو تا مركز خريد بزرگ داشت كه آدم ياد جهنم ميفتاد كولرهاشون هنوز روشن نكرده بودند و خلاصه ديگه پختمون كامل شد!!! فروشنده هاي بيچاره هم معذب بودند و ميگفتند مردم ديگه دارند فحشمون ميدن!!!!با اين احوالات مقاديري خريد كرديم تو هم يه قسمتيش رو تو بغلم خواب بودي كلي هم نق زدي كلي هم دربدر دنبالت گشتم و چشمم دنبالت بود بيرون هوا بهتر بود، ضمنا مجتمع هم تا پاسي از شب باز بود!!! برگشتني هم رفتيم سوپر واسه شام يه فكري بكنيم پفك ديدي گير دادي و فرياد كه من ميخوام هركاري كردم راه نيومدي منم شروع كردم به بازي كردن تا بالاخره حواست پرت شد يادت رفت بعد هم هتل و شام و لالا.  


چهارشنبه صبح ساعت هفت بيدار شديم و بعد جمع و جور كردن و تسويه حساب بندر انزلي رو به مقصد ماسوله ترك كرديم و از يه مسير ميانبر كه دايي پرسيده بود و همش هم شاليزارهاي برنج و جنگل بود رفتيم تو مسير هم همش قرار بود كه بمونيم واسه صبحانه كه خبري نشد ورودي ماسوله غلغله بود راستي صبح كه از بندر انزلي خارج شديم حسابي شلوغ شده بود و يه عالمه مسافر اومده بود واسه چند روز تعطيلي قدري معطل شديم تا تونستيم ماشين رو پارك كنيم و از طبيعت و خود روستاي زيباي ماسوله لذت ببريم واقعا زيباست درهاي قديمي و چوبيش، پله هاش ،صنايع دستيش كه همون اول وادارم كردي برات يه عروسك بخرم و ناهار تو يه رستوران سنتي كه خوب بود و شيطنتها و بدو بدو كردن تو مسير شيب دار و پر از پله كه كلي حرصم دادي و برگشتن كه دوباره عروسك خواستي و من نگرفتم و چنان هوار ميكشيدي و داد ميزدي و اصلا گوش نميكردي من چي ميگم با كلي دردسر از پله ها اومديم پايين به بيست پله آخر كه رسيديم دو تا آقا نشستن و يكيشون گفت اه چه دختر نازي چرا گريه كردي؟ اون يكي گفت طفلك از همون بالا داشت گريه ميكرد!!!!!!!!تعجبتعجب يعني صدات تا پايين رسيده بود و اونها رادار داشتند آيا؟!! كه فهميدن تو بودي؟ يعني آنقدر تابلو بود بهر حال با اون لحني كه اونها گفتن حس شمر بودن بهم دست دادناراحت بعد هم سوار ماشين شديم و به سمت تهران حركت كرديم و اينبار از جاده سراوان برگشتيم يك ساعتي در پارك جنگلي زيباش استراحت كرديمو بعد دوباره راه افتاديم، رودبار هم مونديم واسه خريد زيتون دربدر دنبال زيتون پرورده خوشمزه مي گشتيم!!!!خوشمزه كه البته موفق هم شديم تو همون چند دقيقه تو با يه دختر خانمي همسن خودت دوست شدي و شروع كردين به بازي كردن بعد هم تو مسير كلي دست زدي و ماهم و تو هم ميرقصيدي!!! و در نهايت ساعت نه و نيم رسيديم تهران خستتتتتتتتتتتههههههههه و طفلك دايي كه بشدت خسته شده بود و بعد يه دوش و شستن قسمتي از لباسها خوابيديم .


خواستم همه سفر رو تو يه پست بنويسم خيلي طولاني شد بقيه اش تو پست بعدي.مرسي دوست جونيها كه وقت ميذارين و ميخونين اميدوارم خسته نشده باشين.قلبقلب

همه اين گلهاي زيبا تقديم به شما دوستان گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان تارا و باربد
20 خرداد 92 14:22
همه لحظه هاتون به سبزی جنگل و عظمت دریا خوشحالم که بهتون حسابی خوش گذشته
ول خب زنبور جای تأمل داره یعنی چی پس همدردی کجای این قضیه بود هااااااااا
می بوسمت دخمل خوشگله صدا بلند


مرسي عزيزم ، هر كي به فكر خودش بود[نيشخند] مرسي خاله جون
zohre,mamane kiyan
20 خرداد 92 14:36
سلام مامی آرشیدا جون
چه پرنسس نازی خدا نگهش داره
شما با افتخار لینک شدید


سلام گلم خوشبختم از آشناييتون ، مرسي عزيزم لطف داري.
مامی امیرین
21 خرداد 92 11:56
سلام خانمی./.

چه سفر پر بار و پر ماجرایی داشتین.

خدا رو شکر که از نیش زنبور جان سالم به در بردی

راستی پستت بدون عکس..یا برای من باز نشده!!!

بازم میام سر میزنم.




سلام عزيزم مرسي سر زدي عكسها رو قراره تو يه پست جداگانه بذارم آخه خيلي طولاني ميشد.


مامان آیلا
21 خرداد 92 13:34
سفر به خیر به به چه تعریفی و تمجیدی لطفا همراه با مستندات باشه خواهر جون . همیشه خوش باشید


مرسي عزيزم چشم پست بعدي حتما همين خواهد بود.
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
21 خرداد 92 13:49
سلام علیکم. بالاخره من اومدم

قسمت اول که خییییییییییلی بامزه نوشته بودی. مخصوصا اون قسمت ِ " حتی شما دوست عزیز" ...
با مورچه ها مسابقه ی دو میدانی داشت ؟!!! ...هن هن کنان
چقدر جریان آسانسور رو باحال تعریف کردی. ای خدااا.. از دست این وروجک
اه... از دست این زنبور...حالمو گرفت .. چرا آخه ...؟! این از کجا پیداش شد.؟

وااای.. از دست این کارای تو ... همدردی های همسفرها رو چه بامزه نوشتی!!!
ههه.. چه باحا میگه: بهل = بغل ، چی؟! رگباری میگفتی؟
چه باحال پیچوندی قضیه ی پفک رو
رادار داشتن اون آقاها . چقدر ماشالا روابط اجتماعیش بالاست آرشیدا جون، هم تو رستوران هم اونجا که زیتون میخواستین، دوست پیدا میکرده

میگم مامانی، منه ساده رو باش، وقتی اسم از بلیط تهران آوورده بودین، اولش فکر کردم میخواستین بیایین مرقد امام .

من که اصلا خسته نشدم از خوندن این پست، تازه کلی هم خندیدم. و گفتم ای کاش زودتر میومدم و میخوندم




به به عليك و سلام و رحمت ال... صبر كن صبر كن همون دم در بمون تا اون گاوه رو بكشم جلو پات بعد بياي تو[نيشخند] والا به قرعان!!![چشمك] يعني اين ساده بودنت تو حلقم!!! اين از اون دفعه ، چيييي جانمممممم مرقد امام !!! قربونت كه وقتي مياي آنقدر قشنگ كامنت ميذاري و تعريف ميكني خودم هم تشويق ميشم برم دوباره پستمو بخونم بس كه جو ميدي آدم جو گير ميشه[چشمك]بوسسس براي تو
مامان سونیا
21 خرداد 92 14:16
همیشه به گردش و شادی و خوش بگذره

هواست رو جمع کن دیگه پنجره ماشین نیار پائین تا هوای آزاد بهت بخور و با کولر یک جوری کنار بیا زنبوره میخواسته همین رو بهت بگه منتها گلوت رو با گوشت اشتباه گرفته توی گلوت گفته

چه دخملی صداش از بالای ماسوله تا پائین ماسوله می رسیده پس سخنران خوبی خواهد شد


چشمممممم توصيه هاي ايمني رو جدي ميگرم از اون لحظه به بعد ما ديگه هواي آزاد رو تجربه نكرديم!!![چشمك]
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
21 خرداد 92 14:36
آنلاینم...

چه کنیم دیگه، واسه مامانی هایی که اینقدر وقت میذارن و دقیق مینویسن، و همیشه هم میان وبلاگ آدمو کامنت خوشگل و بامزه هم میذارن، باید اومد وبلاگ دخملیشون و با دقت خوند و کامنت هم گذاشت.

این کمترین کاری هستش که میتونم در قبال ِ خوبی ها و معرفت شما انجام بدم

باور کن، تو فکر بودم که بیام، هی وقت نمیشد. تا اینکه امروز اومدم. دوست نداشتم الکی کامنت بذارم و برم. دوست داشتم نوشته هاتو بخونم و بعد کامنت بذارم


تو گلي عزيزمممممممممممممم
مامان تارا
23 خرداد 92 1:06
یواشکی میری اونوقت میای میگی یه بلیط اضافه داشتم حتی برای شما دوست عزیز... راست میگی قبلش تعارف میکردی؟

خووووو گناه داشت بنده خدا همسفرچهارم جای خواهری قبولش میکردین

واااااااااااااای زنبور خداییش بگو وقتی ورم کرد چه شکلی شدی ؟
با اینهمه همدردی اطرافیان معلوم شد که فقط خودت مستحق نیش زنبوره بودی نه؟

به تایتانیک هم سوار شدی؟؟؟؟؟؟؟
خو یکی از همون ماشین خوشگلا رو جای ابوقراضه ات دودر میکردی دیگه!


يعني اگه جار ميزدم ميومدي جيگرررر!!![شوخي] ههههههه راست ميگي جاي خواهري قبولش ميكرديم!!! چييييييي من مستحق بودم!!![عصباني] نههههه نشد ديگه ابوقراضه ماشين خودته [عصباني] ماشين عين عروسك منو بيا ببين حال ميكني والا به قرعان [ نيشخند]
منرسي اومدي عزيزم