پرنسسم
سلام به دوست جونيهاي خودم، نماز و روزه و دعاهاتون مقبول درگاه خداي مهربون و اميدوارم ما رو هم از دعاي خيرتون فراموش نكنيد و سلام به پرنسس خودم حال و احوال كه انشاالله خوبه عرض كنم خدمتت كه چهارشنبه گذشته مصادف بود با اول ماه رمضون و من عين اين بچه هاي كلاس اولي كلي هيجان زده بودم و تازه قبل اذون صبح هم يه گپي با خاله اعظم دم در داشتيم كه هر كي صدامون رو مي شنيد احتمالا فكر ميكرد خواب نماشديم اون وقت صبح هرو كر ميكنيم!!!! شما لطف فرمودي ساعت 8 بيدار شدي و منم آماده پرواز بودم و رسوندمت خونه جون جون و خودم هم اداره عصر هم كه اومدم دنبالت صداي مربيت از پشت در ميومد كه بهت ميگه صبركن در قفله كيفت كو و خلاصه خودت درو باز كردي و پريدي تو بغلم بعد هم خونه و لالا اون شب براي افطار خاله اعظم و مامي جانش ميهمان ما بودند و خيلي هم بهمون خوش گذشت و تا ديروقت هم مشغول گپ زدن بوديم و تو هم كه مامي جان خاله اعظم رو برده بودي تو اتاقت و مشغول بازي بوديد!!! بعد هم كه جمع و جور و لالا.
پنج شنبه اصلا و ابدا محض رضاي خدا از تو خونه تكون نخوردم بيرون گرم بود و برخلاف هفته هاي گذشته هرچي فكر كردم ضرورتي نديدم بريم بيرون عوضش كلي با هم بازي كرديم و كلي بهم گير دادي بعد هم رفتي حمام از حمام كه اومدي بيرون با وجود اينكه عين اين اردكها كلي آب بازي كرده بودي بازهم مثلا ازم آب ميخواستي بخوري بهت ميدادم دست ميكردي تو ليوانت و دستهات و پاهات رو ميشستي هرچي هم بهت گفتم نكن بي فايده بود خلاصه افطار خورديم و بعد هم مشغول تماشاي سريالها شدم البته اگه ميذاشتي و هي نميومدي تو صورتمو كاري كني كه من به هر جايي نگاه كنم الا تي وي .
روز جمعه بخاطر اون آب بازيهات سرفه كردنهاي شديدت شروع شد خيلي ناراحت شدم اصلا سرفه نداشتي و حالا كاملا معلوم بود كه سينه ات سرما خورده اون شب ما رفتيم بهمراه افطارمون خونه خاله اعظم و اونجا بوديم و هرسه بخاطر سرفه هات ناراحت.
شنبه اينبار تصميم گرفتيم برخلاف دفعات قبل كه تا بهتر ميشدي ميفرستادمتن مهد تا كاملا خوب نشي نبرمت هر دارويي هم كه بهت دادم بي فايده بود البته سرحال بودي و شيطنت رو داشتي و اين همون حساسيته هست كه من منميدونستم دارويي فراي اين داروها هست كه اگه پيداش كنم قطعا خوب خواهي شد و حتي بهخ اين فكرب ميكردم بپرسم شربت سرماخوردگي خارجي هست !! چون حس ميكردم اينهايي كه ميدم بهت فقط آبه بي هيچ فايده اي!!! عصر اومدم دنبالت و رفتيم خونه روزه بودم و خسته و خواستيم استراحت كنيم بشدت سرفه كردي و حالت بهم خورد هعمون لحظه شال و كلاه كردم و توي گرما خفه كننده رفتيم پي دكتر متخصصهايي كه ميخواستم هيچكدوم نبودن و دوباره رفتيم پيش دكتر خودت تازه مطب باز شده بود و دكتر نيومد منشي تا منو ديد تعجب كرد و همون لحظه اشكهام اومد پايين كه نميدونم چيكار كنم و واقعا سرفه هاش ناراحتم ميكنه تقريبات دو ساعتي طول كشيد تا رفتيم تو دكتر يه معاينه مفصل ازت كرد و بعد هم گفت كه هيچ مشكلي نداري همون حرفهاي دفعات قبل فقط حساسيته همين گفت بدوه ، بپربپركنه ، آب بازي ، دود حالا هرچي ماشين، سيگار،بوي ادكلن ، حيوانات خانگي ، بستني ، آب خنك و.... همه و همه ممكنه باعث سرفه اش بشن گفتم دكتر آرشيدا حالت عادي راه رفتنش دويدنه همه روز بپر بپر ميكنه مگه من ميتونه يه بچه رو اينهمه محدود بكنم بهرحاغل دكتر باز دارو داد همون هميشگيها و البته آمپول گفت براش بزن سرفه اش رو تسكين ميده بماند كه چه كشيدم تا آمپولت رو زدي ولي توي دلم بازهم مطمئن بودم كه يه دارويي هست مگه ميشه همش سرفه و آبريزش داشت حتما چيزي هست كه كاملا خوب بشي از خونه با دايي تماس گرفتم كه برام يه متخصص توي تهران پيدا كنه و نوبت بگيره تو رو ببرم اونجا بشدت نگرانم كه مبادا اين داروهايي كه ميدونم بدرد تو نميخوره نكنه اثر بدي بذاره و خلاصه حال خودم نبودم خاله اعظم پيشنهاد داد ببرم پيش متخصص حلق و گوش و بيني ولي من ميترسم اصلا از يه حساسيت ساده واسم داستاني درست كنند اينه كه اصلا نبردم!!! خاله اعظم و مامانش هم خيلي نگران شدند البته اينها فقط مال ما بزرگترها بود وگرنه تو كه عين خيالت هم نبود و فقط مشغول وروجك بازي بودي رسيديم خونه خوابيدي .
يكشنبه راستش ديگه نميخواستم سري دوم آمپولهات رو بزنم مثل دفعات قبل بگم بي خيال و بهتر شدي ولي وقتي ديدم سرفه ميكني عصر رفتيم مطب و آمپولت با صداي جيغ بلندت زده شد البته خونه باهات حرف زدم گفتي نه آمپول نزنيم بعد كه يهو سرفه ات گرفت گفتي بريم مامان بريم مطب آقاي دكتر آمپول بزنيم مامان بميره برات تو مطب هم كه مستقيم رفتي سراغ آب سردكن كه آب بازي كني !!! خونه كه رسيديم خوابت برد و بعد هم افطار و....
دوشنبه صبح كه داشتم وسايلت رو آماده ميكردم تصميم داشتم بفرستمت مهد چون خدارو شكر بهتر شده بودي و سرفه هات كمتر شده بود ولي دلم ميگفت بذار بمونه امروز رو هم خونه تا بهتر شد نفرستش و دوباره وسايلت رو درآوردم تو خونه ومرتب بازيهايي رو كه تو مهد انجام ميدين رو بازي ميكني كلماتي رو كه ياد گرفتي ،با دوستهات حرف ميزني اميرحسين، هستي ،النا ،عصر خوابيدي و من هم از فرصت استفاده كردم برم دوش بگيرم طبق معمول بيدار شدي و اومدي در زدي ميگي مامان با تارا و باربد از په ها افتاديم !!!! گفتم مامان بايد حواستون رو جوع كنيد بعد ديدي انگار نگرفتم چي شد ميگي مامان از په ها از په ها افتاديم منم گفتم وايييييييييي چرا مامان حواستون رو بديد چيزيتون نشد ميگي نه مامان يادشون نبود (تارا و باربد) يادشون!!! مامان فداي حرف زدنت بشه .اون روز از مهد تماس گرفتند و سراغت رو كه چرا نميري منم گفتم كه فردا انشاالله مياد ديگه.
چند روز پيش هم رفتي اسپري آبپاش رو آوردي و يه دستمال هم از من گرفتي و همه ميزها رو گردگيري كردي باضافه تلفن بيچاره كه البته دوش حسابي گرفت !!! قربون دختر با محبتم برم من.
سه شنبه بشدت دنبال يه متخصص خوب هستم كه البته يه دوست بسيار عزيز يكي رو بهم معرفي كرد و احتمالا بعد ماه رمضون ببرمت پيشش البته ديگه سرفه هات خيلي كم شده ولي غذا كلا پختنيه و مدتهاست كه روغن سرخ كردني بجز برخي موارد داره خاك ميخوره اون روز ديگه وسايل مهدت رو آمالده كرذدم و رفتيم خونه جون جون يه ساعتي هم مرخصي گرفتم چون جنابعالي موقع سحر بيدار شدي و هرچي گفتم مامان برو بخواب منم الان ميام نرفتي نشستي رو صندليت تا من سحري بخورم!!! كه البته از گلو نميرفت پايين چند روزيه يبه محض اينكه از پيشت تكون ميخورم حتي اگه خواب عميق باشي بيدار ميشي كفرم در مياد كلا انگار يه سنسور به من وصل كردي كه نتونم جم بخورم ديگه سريع جمع كردم و بردم خوابوندمت و بخاطر اون يه ساعت مجبور شدم يه ساعت ديرتر برم خلاصه بعد اداره خرامان خرامان بعد يه گپ با خاله انيس رفتم خونه جون جون كه ساكت رو ببرم يهو ديدم به به صداي دخملي مياد جاننننن !!! پس تو اينجا چيكار ميكني چرا نرفتي مهد و معلوم شد جون جون فرصت نكرده و با منم تماس نگرفتن كه خودم بيام و در نتيجه هيچي به هيچي عصر هم لالا بعد بيدار شدنت هم بنده يا در حال كولي دادن بودم يا اينكه سكوي پرتاب حضرتعالي تازه زاويه دستهام رو هم تعيين ميكني كه چطور بمونم بري رو پشتم بعد بپري پايين يا ايبنكه تو كمرم سرپا بموني و ذوق كني خاله اعظم ميگه بذار چند سال ديگه كه از كمر درد و زانو درد نتونستي راه بري همين دخترت بهت ميگه تو چرا اينجوري هستي حالا هي بذار صفا كنه!!!! ديشب خاله اعظم اومد پيشمون البته بعد ديدن دو تا سريال ميگه دخترت نميذاره بفهميم چي به چي شد!! حالا خاله داره سريال مي بينه تو اومدي تو صورتم دستات رو ميگري جلوي چشمام حرف ميزنم جلوي دهنم يا رو پاهام مي شيني الاكلنگ سواري ميگم طفلي دخترم چند روز نرفته رنگين كمان من شدم شهربازي!!!! خاله ميگه نذارش بخوابه تا يك كه تا صبح بخوابه باز سحر بيدار نشه البته خودت اتومات 12:30 خوابيدي بعد من يك پاشدم به كارهام برسم خوبه ساعت يك و نيم بياي تو سالن بشيني رو صندلي كه يا بيا پيشم بخواب يا نميخوابم اي خدااااااا خاله اعظم كجايي؟!!!
امروز هم بخاطر اين دو روزي كه دير تر رسيدم حاكم بزرگ سريع مرخصي رد كرده پشت برگه هم نوشته چون خيلي ساعتي گرفتي از اين تاريخ به بعد ديگه ساعتي بهت نميدم!!!!!!!!! به نظر شما ميتونن حق رسمي كارمندي رو ازش بگيرن تازه خودش كاملا ميدونه كه ما مشكل داريم بچه داريم اصلا ميدوني چيه مخصوصا دير ميايم ميخوايم حرصتو در بياريم حالشو ببريم
تو تمام دلخوشي و عمر و زندگي مني عزيزم.