آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سريالي به نام پست!!!!!

1392/5/16 12:24
نویسنده : مامانی
490 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قند عسلم خوبي خانوم طلا؟ آقا ما سه روزه كه ميخوايم آپ كنيم اما نميشد حالا ميگم واسه چي ، اي پست امروز هم فكر كنم يه سريال دنباله دار بشه تا بتونم بفرستم رو سايت !!!! ولي همانا من مادري هستم كه از هر لحظه به نفع وبلاگم بهره مي جويم!!!نیشخند اي روزاي آخر ماه رمضونم همچين انگار داره كمي فشار مياره بهمون از يه طرف ناراحتم كه اين ماه عزيز داره ميره از يه طرف هم كه ديگه خو مهمون يكي دو روزه حالا اگه خدا قربونش برم يه ماه مارو مهمون سفره اش كرده نميشه كه كنگر بخوريم لنگر بندازيم والاااا !!اصل مهم اينه كه هر چي رو  اندوختيم برباد نديم انشاالله.

آقا مجددا سلام عليكم ما رفتيم ماموريت تو گرماي پنجاه درجه و خاك توپپپپپپي هم نوش جان فرموديم بعد مقاديري متناسبي هم پياده روي فرموديم و الان اينجوريم من

يكشنبه گذشته اداره كه رسيدم عين اين تشنه ها شيرجه زدم تو نت ببينم چه خبر از دوست جونيها چه كردند يني از بس تو نت بودم و شب قبلش هم تا سحر بيدار بودم واسه احيا كلا چشام اينجوري شدند البته در كنارش كارهامم انجام ميدادم ( يعني يه همچين كارمند وظيفه شناسي هستم من تعجبفرشته) خلاصه بعد اداره هم كه طبق معمول كارهاي خونه بعد هم شرفيابي به محضر آرشيدا گلي و خونه و لالا و افطار و....

دوشنبه هم شب احيا بود و من بيخوابي شديد داشتم و نتونستم تا صبح بيدار بمونم فقط جوشن كبير رو با تلويزيون خوندم و دختري هم مفاتيح كوچيك منو گرفته بود دستش و هي لبهاش رو تكون ميداد و بعد كه من رفتم رو مهر واسه دعا ميگه مامان چي شده چي شده ميگم دارم دعا ميكنم بعد گير داده ميگه مامان نماز بخون نماز خوندم دارم جانمازمو جمع ميكنم ميگه ماماننننننننن دها نكردي دها كن بعد بلند شو.

سه شنبه بخاطر شهادت حضرت علي (ع) تعطيل بود ما هم تا لنگ ظهر خوابيديم يعني آنقدر خوابم ميومد كه دلم ميخواست تا افطار بخوابم خلاصه بيدار شديم و گلي خانوم صبحانه خورد و بعد هم بازي كرديم بعد قدري اومده ميگه مامان ميخوام اسب سواري كنم خم شو!!!!تعجبتعجب يعني دخترم رسما باورش شده من اسبشم!!! عصر هم هي گفتم بيا بخواب  هي گفت نه خوابم نمياد طرفاي هشت ايندفعه تو گفتي خوابم مياد منم گفتم نمي خوابونمت شام بخوري بعد اونوقت بخوابي يعني اون شب با خيال راحت نشستم دودكش ببينم بعد وسطاش بيدار شدي بيا پيشم بخواب مامان خوب بخواب ديگه هنوز يه ساعت نيست خوابيدي آخه اي باباااااا.

آقا تايم اداري تموم شد فعلا باي.

 

آقا بازهم سلام عليكم ما ديروز هي قمپز در كرديم هي قپي اومدم كه ديگه امروز اداره ام و نميروم مأموريت و صبح هم كفش تر تميز پوشيديم و هي گفتيم هاها و گفتيم بلدم بلدم كفش تميز بپوشم خلاصه اداره كه رسيدم هنوز كيفه رو نذاشتم ر وميز همكار اومده ميگه حاكم بزرگ گفته با خانوم ... بريد فلان جا رو بازديد كنيد بيايد هه هه هه !!! ما هم رفتيم و  الان آمده ام اداره و الان اينجوريمپياده روي در شرجي و گرما و زبان روزه و صد البت آمپاس شديدنیشخندناراحتناراحت

بگذريم تا كجا نوشتم آهان چهارشنبه صبح كه بيدارت ميكنم پاهات رو حلقه ميكني دور كمرم و سرت رو شونه ام و دستهات دور گرد ن يعني كلاً در محاصره ام و جز اينكه با خودم بلندت كنم ندارم اين كوالاها رو ديدين چطور به مامانه ميچسبن يه چيزي تو اون مايه ها البته دوررررررررررر ازززززززززز جون دختر من!!!  طبق معمول خونه جون جون و اداره و بعد هم مهد و درگيري سر سي دي بره ناقلا و خواب عصر  اماااا اونشب عليرغم نگراني وافر من از عكس العمل دخملي طرفاي دوازده رفتيم سبزقبا كه تو مراسم احيا شركت كنيم اونجا همونجور دور و برت رو نگاه ميكردي كه چقدر آدم نشسته و ما دعا ميخونديم و ساكت نشسته بودي كم كم يخت متاسفانه باز شد و دوربينت كار افتاد آخراي دعا منو دوبار  كشوندي دستشويي و بعدم تو اون شلوغي با اعتماد به نفس كامل ميگي مامان من ميرم تا تو دستات رو بشوري و راه افتادي!!!تعجب منم سريع ازترس گم شدنت ميومدم دنبالت يه بارش البته به بهانه دستت رو بشور كه بابا ميلت هست نگهت داشتم خلاصه ديگه ساعت دو حال نداشتي خواب كاملا تو چشمات بود ما هم با خاله اعظم ديگه پاشديم و رفتيم ،دم در پاركينگ ميگي اينجا كجاست ميگم اه مامان خونه است ديگه پاركينگ ميگي پاركينگ پاركينگ چي كجا ؟!!! تعجبسوالبميرم دخترم آنقدر گيج خواب بود كه ديگه خونه رو نمي شناخت خلاصه تا بخوابيم شد سه صبح.

پنج شنبه: تا خود ظهر خوابيديم تازه اگه تو بيدارم نميكردي دلم ميخواست هنوزم بخوابم بعدش صبحانه بهت دادم و بازي كرديم و ناهارت رو آماده كردم عصر هم نخوابيدي و رفتيم بيرون و قدري خريد داشتيم و برگشتن ديگه حال نداشتم حالا دم افطار ديگه سيب زميني درست كردنم چي بود اونم از نوع دوشسش و يه عالمه ظرف كثيف شد دختري رو خوابوندم و تا نيمه شب عين علم پاي ظرفشويي ظرف ميشستم و به روح پرفتوح خودم رحمت ميفرستادم.منتظر

آقا تايم تموم شد با زهم بايييي.نیشخند

 

آقا اه چرا هي ميگم آقا خانم سلام عليكم مجدداً نیشخندنیشخند امروز ديگه تصميم گرفتم بدون قيف و قپي و لغز خوني و قمپز در كردن برم سر اصل مطلب كه ادامه پستم باشهنیشخندنیشخندفرشته

جمعه: آره جمعه هم ديگه نميگم كي بيدار شديم !!!نیشخندچشمک صبحانه بهت دادم و از اونجايي كه عين خانوم هاويشام شده بودم تماس گرفتم مركز خوشگلاسيون فرمودند كه سه بيا ماهم كارهامون رو انجام داديم و سه باتفاق رفتيم اونجا هم اين مسئولش هي ازت تعريف ميكرد آره آرشيدا دست به چيزي نميزنه آره بچه مثبته و ميخواست سرت كلاه بذاره تو هم گفتي زررررررشششششششكككككك هنوز حرفش تو هوا خشك نشده بود از صندلي رفتي بالا و سراغ كمد ،كشوها و... خلاصه اون خانومه هي به حرفت گرفت و تو هم تا ميديدي نيست ميرفتي سروقت كشوهانیشخندنیشخند آخر سر هم يكي ديگه شون گفت آفرين دختر خوب آب معدني ميخوري نريزي زمين و آرشيدا حواسش هست و اينا هنوز داشت ميگفت خيلي شيك آب معدني رو ريختي رو آلبومها و زمين و خلاصه بنده ظاهراً دعوات ميكردم باطناً ميخنديدمشیطانشیطان خلاصه برگشتيم خونه ناهار بهت دادم و لالا غروب هم بعد افطار و از اونجايي كه دو هفته اي ميشد قول رنگين كمان و خريد سي دي تام و جري رو داده بودم رفتيم و آنقدرررررررررررر اونجا بازي كردي كه ديگه خودت بي حال شدي و گفتي بريم خونه شام دير وقتي خوردي و بعد هم لالا و منم به روح پرفتوح رنگين كمان شادباش ميفرستادم.نیشخندنیشخند

شنبه: آخ آخ اون روز من مأموريت بودم شب قبلش هم براي اينكه دير نشه واسه رنگين كمان از چايي خوردنم فاكتور گرفتم و سحري هم خواب موندم رسيدم خونه يه سردرد وحشتناكي گرفتم اولش كمتر بود كمي كارهاي خونه رو انجام دادم ولي بعد آوردنت از مهد و خوابيدي اومدم كنارت دراز كشيدي آنقدر سردردم شديد بود كه از خواب بيدار ميشدم بدنم ميلرزيد و حالم دگرگون بود دلم ميخواست برم قرص بخورم ولي دلم نيومد روزه ام باطل كنم ديگه طرفاي هفت بي طاقت شده بودم و به اين فكر ميكردم كليدهاي خونه رو بدم به خاله اعظم كه اگه برام اتفاقي افتادم اقلا بتونه بياد تو  همون موقع خود خاله اعظم اومد اون شب براي افطار دعوتمون كرده بود و اومده بود كه پيتزاها رو بذارم تو فر تا درو باز كردم و ديدمش بغضم گرفت و قيافه مو كه ديد گفت تو چرا اينجوري شدي و بيا بريم درمانگاه و ... مادرش هم اومد و هرچي اصرار كرذدن گفتم نه افطار كنم خوب ميشم البته علت اصليش اين بود كه از شدت سردرد و حالت ... نميتونستم راه برم تو هم گير داده بودي كه بهلم كن هرچي ميگفتم مامان حالم بده انگار نه انگار خلاصه وقت افطار شد و اولين كاري كه كردم چاي خوردم و يه كدئين و برام جالب بود كه بعد هر لقمه حالم بهتر ميشد!!! بعد اونوقت تو تازه به من ميگي مامان حالت خوب نيست؟!!!تعجب كمي سرحال شده بودم و بعد چاي و قدري شب نشيني خاله ها رفتند منم دراز كشيدم اومدي پيشم ميگي مامان حالت خوب نيست؟ ميگم نه ميگي بايد بري دكتر آمپول بزني خوب بشي ميگم برم دكتر؟ ميگي آره ولي تو كه نميتوني بري ميگم چرا؟ ميگي اول بايد كوچيك بشي بعد بري دكتر آمپول بزني!!!

يكشنبه: من نميدونم اين مهدها پس چيكار ميكنند كه وقتي تو از مهد مياي خونه نه تنها خسته نيستي كه من اميدوارم باشم سريع بري تو استندباي تازه انگار دوپينگ كردي و بند نميشي يه جا بعد دروباز كردي رفتي بيرون بعد كه اومدي داخل بهت ميگم كجا رفتي ميگي هفتم بالا هفتم پايينماچ كلي هم باهات كلنجار رفتم تا بخوابي بعد از پيشت تكون بخورم بيدار ميشي گریه بعد هي ميگم مامان خوابت رو تكميل كن ميگي نه نميخوام بعد ميچسبي بهم و گريه نقققققق تا يه دو ساعتي كه حال بياي .

دوشنبه:بعد اداره و اومدن دنبالت مهد باز يادم اومد كه تو ميوه نميخوري ( اصولا اين حس مثه سونامي هر از چند گاهي منو جوگير ميكنه!!) خلاصه منم يه سيب رنده كردم و به روش خصمانه اي خواستم بهت بخورونم كه خوب مسلماً نخوردي كه هيچ كيف صورتي محبوبت رو زدي زير بغلت و با يه قيافه دلخور ميگي من ميرم خونه خاله اعظم درو بازكردي رفتي در زدي تا خاله درو باز كرده با صداي بلند شروع كردي گريه كردن هي خاله هم طفلك با نگراني ميپرسيد چي شده چي شده و رفتي تو بهش ميگم حالا هركي ندونه فكر ميكنه سير زدمش يه سيب واسش رنده كردم خانوم قهر كرده !!! منم هي فكر كردم كه چطور بهت بخورونم يهو عين پروفسور بالتازا جرقه زد و وقتي اومدي سيبه رو بهت خوروندم بدون اينكه بفهمي تازه با ميل هم خوردي!!!شیطان آره جيگرم درسته كه شما اين نسليها خيلي اليد و بليد ولي ما مادرهاي قهرمان با پشتكاري بسيار هنوز در خط مقدم جبهه حضور فعال داريم و نميگذاريم شما هركاري عشقتونه بكنيد هاهاهاها!!!نیشخندنیشخند حالا خبيثانه يا غير خبيثانهشیطانفرشته اون شب خاله اعظم و مامانش افطار مهمان ما بودند دمدماي افطار يه ظرف هم براي خاله انيس جدا كردم و تو فكر بودم كه به روش گاز انبري برم بهش بدم و بيام كه بيدار شدي و آويزون گردنم بهت ميگم بريم اين ظرف رو بديم خاله انيسه تو حالت نق و گريه ميگي آره بعد ديدم دير شد و خاله اعظم و مامانش هم اومدن نشد حالا گيررر دادي بريم ظرف رو بديم خاله انيس يعني كاري به آدم ميكني به هر كلمه اي كه از دهنش دربياد به شكر خوردن بيفته.!!!

سه شنبه: يه ساعتي مرخصي گرفتم و ديرتر رفتم  كه البته گفتم شايد صبح بيشتر بخوابي ديگه بدخلقي نكني بعد بيدار شدي كيسه رو دستم ديدي ميگي اين چيه ميگم همون ظرفه است كه ميخوام بدم خاله انيس ميگي مامان خوب اول بريم خونه خاله انيس ظرفو بهش بديم بعد من برم خونه جون جون تو برو ادايه من برم مهد تو بيا دنبالم!!!!خنده ميگم مامان خاله انيس الان اداره است ميگي خوب مامان اول بريم ادايه ظرفو بديم خاله انيس بعد بريم خونه جون جون و.... آنقدر گفتي كه بهت قول دادم شب ببرمت خونه خاله انيس ولي الان بي خيال قضيه بشي !!! اداره كه رسيدم ظاهراً تارا هم بهانه مشابهي گرفته و خاله قول داده كه باتفاق بريم رنگين كمان و نتيجه اين شد كه ديشب بعد افطار رفتيم دنبال تارا و باربد و خاله و باتفاق رفتيم رنگين كمان حالا اونجا بجز شما و پسر مسئول اونجا كسي نبود اونوقت سه تاتون سر يه تاب دعواتون بود!!!! تا يه ربع سر هر وسيله با هم نبرد كرديد ولي شكر خدا بعدش بصورت مسالمت آميز مشغول بازي شديد طفلي يه سري تاب خورد به باربد و كلي گريه كرد موقع رفتن هم بخاطر حواس پرتي من دستت لاي در گير كرد و گريه بعد هم رفتيم دور بخوريم حالا كجا بريم تارا: بريم عقاب و همپيماهان و اسبو ببينيم آرشيدا: بريم گلابي رو ببينيم ما هم مسير شناسي كرديم اول بريم گلابي رو ببينيم بعد بريم باغ وحش شهرمون رو ببينيد ذوق كنيد!!!نیشخندنیشخند ( مجسمه در چند نقطه شهر!!! ) تازه مجسمه گوزن رو هم نشونتون داديم بعد يه ساعت كه معرف حضورتون شد آرشيدا و تارا ميگن مامان اين اسبه؟!!تعجب تعجب فكر كنم ديگه زيادي خسته شديد!! بعد خداحافظي و مي بينمت و اينا با مجسمه ها رفتيم خونه و بخش دلپذير آن يعني لالا كردن شما !!!نیشخندنیشخند

امروز صبح باز هم يه ساعت مرخصي گرفتم و بعد چندروز با اخلاق نيكو بيدار شدي ميگي مامان امروز نريم خونه جون جون ميگم مامان فدات امروز روز آخر كاريه بعد هم عيده و چند روز تعطيليم و نميريم اين يه روز هم برو عوضش چند روز آينده همش بازي ميكنيم كه قبول كرديماچماچبغلبغل ديشب كاملا خواب بودي و برخلاف شبهاي پيش رد منو نميزدي و من بازهم به روح پرفتوح رنگين كمان شادباش فرستادم چون خونه جون جون هم كه گذاشتمت بدون گريه زاري رفتي تو ،حاكم بزرگ هم مأموريته و كلاً همه چي آرومه و من بالاخره تونستم اين پست رو بنويسم و گوش شيطون كر آپ كنم تعطيلات خوشي رو براي خودمون و خودتون آرزومندم.نیشخندنیشخند

 

حرفهام با خدا:

خداجونم قربون اون معرفتت سلام چقدر تو چند روز گذشته باهات حرف زدم توي ذهنم يه پست كامل بر ات گذاشتم چقدر يادم اومد درست زماني كه خسته و دلگير بودم يه نقطه روشن تو تاريكي ذهنم برام گذاشتي و باز هم منو حيرت زده كردي ممنونتم خداجون چقدر دلم پر از شادي ميشد وقتي نشون ميدادي كه حواست بهمون هست خداجونم آغوشت رو باز كن و منو  محكم بغل كن كه آرامش فقط تو بغل تو معني داره خداجونم بذار بهت تكيه كنم و واسه بلند شدن از تو كمك بگيرم يادمه كوچيكتر كه بودم وقتي از چيزي ميترسيدم و نگران بودم تو رو تو ذهنم تصور ميكردم و پشت سرت قايم ميشدم كه ازم حمايت كني و تو اينكارو برام ميكردي خداجونم الان خييييليييييييي بيشتر از گذشته حمايتت رو ميخوام بيشتر از گذشته هوامونو داشته باش و اگه ازت غافل شدم تو هوشيارم كن خداجونم مرسي بخاطر همه چيزهاي خوبي كه بهم دادي مرسي بخاطر اين فرشته كوچولوي شيرين زبون كه گاهي وقتها يه حرفايي ميزنه و خوردني ميشه خدايا هواي همه بچه ها رو داشته باش ميدوني كه قلبهاشون پاكككككك پاكه عين آيينه واضح و روشن خدايا بلا و بدي رو از وجود نازنينشون دور كن و هر كدومشون رو كه خداي نكرده اسير بيماريه شفا بده خداجونم هواشونو خيلي داشته باش چون با وجود كودكيشون خيلي چيزها ميشه ازشون ياد گرفت چيزهاي مثل صداقت ،صفا و پاكي .مرسي خداجونننننننننننننننننننننن.

 

پي نوشت: الان خاله انيس يه خبري خوند راجع به يه بچه به اسم محمد طاها كه تو خرداد از تو كالسكه اش دزديدنش همينجا از صميم قلب آرزو ميكنم كه خيييييييلي زود به آغوش خانواده اش برگرده چون ميدونم كه مادر بيچاره اش چه حال و روزي داري لطفا شما هم دعا كنيد.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامان تارا و باربد
16 مرداد 92 18:44
مراتب تبریک منو به خاطر اینکه بالاخره این پست سریالی تموم شد بپذیر باور کن من بیشتر منتظر بودم که کی تموم میشه بالاخره
امیدوارم همه لحظه هاتون پر شادی و سلامتی باشه و هر چیزی که دوست داری خدا بهتون عنایت کنه
در ضمن یه پول قلمبه بده اسب برای دخمری بخری
میشه بگی نقشه خبیثانهات برای سیب خوروندن چی بوده شاید تونستم انجیر به خوردشون بدم
آشتون هم که عالی بود و بسیار خوشمزه قربون دخمر مرهربون گلم بشم
دیشب هم بسیار خوش گذشت خودمونیم شباهت گوزن و اسب در چیه


مرسي عزيزم ، وايييييييي انشاالله ولي اونوقت كجا نگهداريش كنم؟[سئوال]
اتون نقشه خبيثانه من براي بچه ها كارگر نخواهد افتاد چون اونوقت واييييي.....!!!! خواهم گفت
نوشششش جانتان پلوي شما هم خوشمزه بود والا ايسنهم سئوالي است؟[سئوال]
مامان آیلا
17 مرداد 92 10:45
به به چشمها روشن بلا به دور خدا رو شکر که با تخوردن بهتر شدید ولی درک می کنم در حال بی حالی حالا بشنو ماما بیا بغلم کن .

بابا چرا به زور می دی مامانی خیلی اصرار کنی کم تر جواب می گیری من که این تجربه رو دارم مگر دارو باشه حالا آیلا تا کباب رو می بینه می گه اه کباب نه .




ممنون عزيزم ، آره راست ميگي ولي خوب اعصابم خراب ميشه ميوه نميخوره.


مامان سونیا
21 مرداد 92 9:48
سلام علیکم
شما پست سریالی گذاشتی من باید نظر سریالی بگذارم
این بار چهارم هست که دارم برای این پست کامنت مینویسم ارگ ارسال بشه انشالله
بازم سلام علیکم برو کنار مامانی این سالم برای ارشیدا جونم بود مال شما که نبود میپری جلو
پس توی ایشگاه توی دلت میخندیدی از ویرانگری فسقل خانمت خوب کاری میکردی دلم خنک شد
اسب بخر برای این نازدونه حیف نیست در حسرت یک اسب باشد این دختر
ببینم این گوزنه کجاش به اسب شبیه بود اونوقت
تجربه نشون داده که شما بعد از این نه کفش نو بپوشی نه قمپز در کنی نه قپی بیایی چون حاکم بزرگ علم غیب داره گلم میگی نه امتحانش مجانیه
ای به قربان این کوالا بشم من که لنگه اش در منزل ما لانه کرده
خانم اجازه سلام علیکم
ببخشید خدا حافظ


سلام عزيزم دستت درد نكنه لطف داري
سلام خاله جونيييييي آفرين مرسي كه سفارشم رو پيش مان جانم ميكني اسب بخره البته واسه خودش هم بهتره مگه نه خاله جوني.خدانكنه عزيزم پس شما هم بله.
سارا مامان آرتین
28 مرداد 92 10:26
خدارو شکر بلاخره سریال تموم شد و انتظار ما هم به سر رسید


ممنون عزيزم.
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
2 شهریور 92 0:56
ای جووووون.... قبول باشه دعاهاتون تو شبهای قدر
قمپز در کنی ... و قپی اووومدی
کوالا دور از جوووون...
پخخخخخ نيمه شب عين علم پاي ظرفشويي ظرف ميشستین و به روح پرفتوح خودتون رحمت ميفرستادین...
ههه.. چه داستان ِ باحالی داشتین توی خوشگلاسیون....
ا ی مامان ِ خبیثث... سیب رنده شده
لالا کردن آرشیدا واسه شما بخش ِ دلپذیره... ای مامانِ بلا
آخی... حرفات با خدا جالب بود...


ممنون عزيزم با اين كامنتهاي باحالت.
مامی سویل
31 شهریور 92 13:22
ماشالله چه داستااااااااااااا نی هم بود
یه دختر بلا با یه مامانه بلا


ممنون عزيزم.