تعطيلات
سلام سلام خوبيد خوشيد انگار خيلي مشغوليد!!! سلام خوبي دخمل طلاي جيگر مامان تعطيلات خوش گذشت؟ خداااارو شكر!!!!
چهارشنبه گذشته هي ما دلمون قيلي ويلي رفت كه فرداش عيد باشد كه نشد و البته بدمان هم نيامد چونكه بدان ترتيب روز شنبه رو هم در تصوير بوديم خونه و حالش را مي برديم شبش رفتيم تلپ شديم منزل خاله اعظم اينها تا پاسي از شب و بعد هم خونه و لالا.
پنج شنبه در يك اقدام جوگيرانه رفتيم بيرون براي انجام چند تا كار يكيشون هم دادن ماشين به كارواش بود كه بچه ام بعد چند ماه حمام كنه نه كه حمام نكرده باشه هان چرا دور از جون ماشينم گربه شور شده بود!!!! خلاصه تا ماشين آماده بشه ما هم رفتيم خونه جون جون و حرفيديم و بازي كرديم و رفتيم ماشين رو تمييييييززززززززز تحويل گرفتيم روحمون شاد شد و البته نقره داغ هم شديم زيرا بصورت كاملا ناجوانمردانه 30 هزار تومان پياده شديم و از بس كه نرخها بصورت تصاعدي بالا مي روندما هم خيال كرديم راست مي گويند البته شك هم كرديم ولي خونه كه رسيدم هرچي حساب ميكرديم جور در نميومد سوپر هم رفتيم شير بگيريم بابت دو پاكت شير 18000 تومان پياده شديم و ظاهرا آفتاب ظهر بدجوري باعث هنگستانمان شده بود خلاصه رفتيم خونه باد خنك كولر خورد بهمان و تازه شوكه شديم و دوباره رفتيم سوپر و اعتراض كه چه خبره اگه دو پاكت شير شده 18000 تومن من اصلا نميخوام دخترم شير بخوره !!! و بعد كاشف بعمل آمد كه جناب آقاي گيج عليپور هر چي سرميز بوده اعم از پنير و آبميوه و .. رو هم پاي من حساب كرده خلاصه كلي معذرت خواهي شد ازمان تا اعصابمان آْمد سرجايش بعد هم خونه و ناهار خوردي و لالا عصر مشغول آماده كردن افطاري بودم كه خاله انيس هم با يك ظرف پلوي خوشمزه آمد پيشمان و قدري حرفيديم البته دوقلوها خواب بودند و خاله بعبارتي جيم زده بود!!! بعد افطار هم خوب شب عيد بود و كلي آهنگ شاد پخش شد و خوب ما هم كه يكماااااااااهههههه تمام قر تو كمرمان گير كرده بود و در نتيجه خودمان را راحت نموديم!!! و البته كلي بازي كرديم يكساعت آزگار منتظر مانديم دودكش ببينيم و بعد هم خو ديگه خسته شديم خوابيديم.
جمعه : از اونجايي كه روز شنبه به صرف ناهار تلپينگ بوديم ديگه خودمان را بابت ناهار اذيت نكرديم و هرآنچه از روز قبل مانده بود نوش جان كرديم كلا آن روز تا عصر به نظافت شخصي و غير شخصي پرداختيم عصر هم يه كيك پختم به مناسبت هزار روز ه شدن گل دخملي و رفتيم خونه جون جون البته از عصر هم تو ساز رنگين كمان كوك كردي و ما هم هي قول روز ديگر داديم خاله و نيكا و عمو رضا و پويا هم آمدند و ديگر جمعمان جمع شد و همه با هم حرف ميزديم و صدا به صدا نميرسيد البته جاي دايي و زندايي خالي بود ،كيك را هم باتفاق دختري برديم و صرف شد و البته سهم دايي و زندايي جان را هم كنار گذاشتيم پويا كه قربونش برم اومده بود پيشواز با ساك وسايلش كه چون دايي فرداش مياد ايشون از شب قبل جا گرفته بود ما هم دير وقت رفتيم خانه و لالا.
شنبه: بعد از صبحانه و جمع و جور كردن طرفاي ظهر رفتيم خونه جون جون و اعزام شديم جهت انجام كار به بيرون دايي هم تو راه بود وقتي برگشتيم دايي اومده بود و تا دايي رو ديدي يه جيغ بلند كشيدي و دويدي طرف من كه هنوز دم در بودم و گفتي مامانننننننننننننن دايييييييييي اومده ، قربون دخترم برم و ديگه اصلا شادي تو چهره ات كاملا معلوم بود ناهار خورديم و حرف زديم و با اون همه سر و صدا هيشكي نتونست خواب عصري بره شب هم رفتيم بيرون كه تو ماشين خوابت برد و بعد هم خونه و لالا.
يكشنبه صبح زود بيدار شديم قرار بود براي صبحانه بريم استخر و البته تا همه بيدار شن و راه بيفتيم به ظهرانه شباهت بيشتري پيدا كرد رفتيم باغ و كلي شنا كرديم تو هم تو تيوپت نشستي و آخراش ديگه دندونات بهم ميخورد آنقدر تو آب بوديم كه وقتي اومديم بيرون نفري بيست كيلو انگار وزنمون اضافه شده بود بعد هم خونه و ناهار و از اونجايي كه ميدونستم اونجا بموني نميخوابي رفتيم خونه و از شدت خستگي خوابت برد شب هم دوباره تلپينگ خو چيكار كنم تعطيلات و مرخصي تموم شد و باز اداره و ساعت هفت صبح و ... البته اين هفته كلا مهد رو واست پيبچوندم
دوشنبه صبح زوددددددد با آمپاس شديددددددددد در حاليكه همههههههههه در خواب ناز بودند بنده هلك هلك رفتم سركار بعد اداره اومدم دنبالت و ناهار خورديم و لالا شب هم با دايي و زندايي و پويا رفتيم شهر بازي موقع رفتن زندايي رو در حال آرايش كردن ديدي بهش ميگي زندايي منم ميخوام
زندايي: نميشه وقتي بزرگ شدي اونوقت ميتوني استفاده كني !!
آرشيدا : يه دوري خوردي برگشتي به زندايي ميگي من بزرگم !!
زندايي: نه وقتي عروس شدي اونوقت
آرشيدا: دوباره يه چرخي زدي برگشتي ميگي دوست دارم عروس بشم!!!
شهربازي و صد البت خييييلييييي بهت خوش گذشت كلي سوار وسيله هاي مختلف شدي و ترامبولين و ما هم البته ماشين ديگه موقع برگشت هممون خسته بوديم حالا رسيديم خونه تو كه تا يه دقيقه پيش خواب بودي سرحاللللل!!!
سه شنبه: بعد اداره اومدم دنبالت و رفتيم خونه داري سي دي بره ناقلا مي بيني رفتم مام زدم ميگي مامان چي زدي دستا بالا؟!!! ميگم مام ميگي منم ميخوام ميگم اين وسيله شخصيه مثل شونه و مسواك ميگي پس برام ادكلن بزن!!
اون روز رفتيم تو مغازه مامم تموم شده بود مام بگيرم اولا كه اصلا نذاشتي من تست كنم خودت تند تند درهاشون رو باز كردي و بعد هم يكي پسنديدي بعد جلوي اون آقاي مغازه دار دستت رو بردي بالا از هموني كه خوشت اومده بزني من كه اصلا از شدت خنده توام با خجالت كلا رو ويبره بودم و از گوشه چشم هم ميديم كه مغازه داره هم در حال غش كردنه !!!!
دايي و زندايي جان هم كه ديشب پرواز داشتند واسه تهران آخر شب كه رفتيم خونه جون جون ميگي مامان دايي اينجاست ميگم نه رفتن تهران دمپاييهايي رو كه زندايي اون روز واسه استخر پوشيده ديدي ميگي اهههههه چرا زندايي دمپاييهاشو نبرده ميگم مال زندايي نبوده ميگي چرا بوده!!!
خدايا شكرت بخاطر اين روزهاي كوتاه ولي شاد و شكرت بخاطر همه چيز هوامون رو داشته باش .