آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

همراهان قشنگ زندگيم

1392/8/21 8:33
نویسنده : مامانی
545 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقممممممممم خوبي خانومي ، خوبي گلم ،خوبي عزيزم با اين مامان تنبل خانت(درست نوشتم؟!!! سوالسواليا دوباره برم كلاس اول بشينم؟!!!متفکرنیشخند ) كنار اومدي !!!! امروز اومدم يه چيزي بنويسم و برم ، امروز صبح كه بيدار شدم ( يعني با اجازه تون خواب موندم چون روز قبلش زودتر از زنگ ساعت بيدار شده بودم خاموشش كرده و يادم رفته بود دوباره روشنش كنم) در نتيجه امروز خواب موندم ديگه داشتم تند تند كارهامو انجام ميدادم كه بيدار شدي با جيغ و داد فراوان بغلت كردم و چون وقت كم بود گذاشتمت روي مبل و تو هم دوباره شروع كردي به فرياد زدن كلاً مدتيه اين كارت بشدت زياد شده كه البته يكي از دلايل مهمش فرصت بسيار كميه كه اخيراً براي تو ميذارم و تو به اين شكل عكس العمل نشون ميدي و من واقعاً ديگه بهم ميريزم و كنترلم رو از دست ميدم كه باز هم بخاطر عدم مديريت خودم هست چون ميخوام همه چي رو قاطي و با هم انجام بدم و هيچكدوم كيفيتي نخواهند داشت خلاصه خيلي داد و فرياد كردي بهت گفتم كه وقتي داد ميزني من بشدت ناراحت ميشم اينو كه شنيدي يهو ساكت و آروم شدي قربون اون دل مهربونت بشم منقلبماچبغل كه اينهمه فهميده اي بشدت دلت ميخواست كه مدتي تو بغلم باشي و منم كه هميشه خدا وقت ندارمخجالتناراحت (بالاخره يه روزي همه اينها تموم ميشه و وقتم رو عادلانه بين عزيزانم تقسيم خواهم كرد )ولي تا اون زمان هم درستش ميكنمفرشته خلاصه دوباره شروع كردي به فرياد كشيدن با اينو ببين و اونو ببين لباس تنت كردم ولي ديگه صبرم سر اومده بود وقتي بخاطر كفشهات دوباره جيغ زدي منم داد زدم و يواش هلت دادم و همين فريادت رو بيشتر كرد و بدبخت از ايبن همسايه ها آرامش ندارند كه ابروديگه حوصله نداشتم صداي گريه و جيغت رو بشنوم رفتيم تو ماشين و من ديگه همش داد ميزدم رسوندمت مهد و حس ميكردم حالم بده سرم گيج ميرفت و سيستمم ريخته بود بهم خيلي هم دير رسيدم و دلم ميخواست رئيس باشه و چيزي بگه تا بزنم لهش كنم ( ياد اومد كه دو روز از مرخصيهام كم كرده بود )شانس آورد واقعاًً!!!!شیطانشیطانعصبانیهيچي نشستم پشت سيستم و هي نامه نوشتم تو اتوماسيون و هي پريدعصبانیبعد كاشف بعمل اومد همكار محترم تو سيستم بودندنیشخند منم ول كردم رفتم تو وبلاگم پيش دوست جونيهام و اينا رو ديدم

اينو مامان عزيز تاراي گلم درست كرده بود ناخودآگاه قلبم پر از شادي شد و بشدت تحت تاثير قرار گرفتم و بوضوح يه عالمه انرژي مثبت گرفتم و بعد هم اينو ديدم

و اين رو دوست عزيزمممم مامان آينده يه فسقلي برام گذاشته بود كه شادي امروزم كامل شد و قلبم پر از محبت دوستان نازنينم شد و يهو اونهمه ناراحتي و استيصال از من دور شدو بعد هم پيامهاي محبت آميزي از يكي از عزيزترين افراد زندگيم بهم رسيد و قلبم رو پر از اطمينان كرد.

و اينم دوست با معرفتم خواهر فرناز خاتون گل برامون گذاشته

همه اينها رو نوشتم كه بگم ممنون رويا جون ممنون بخاطر محبتت و ممنون مامان آينده يه فسقلي بخاطر محبت و زحمتي كه كشيدي و ممنون دوست و همراه عزيزممممممم بخاطر انتقال حس خوبت بدون كه خيلي دوستتتتتتت دارم و دوستتون دارممممممممممممممممممم و ممنون همه دوستان مهربون مهربون و گل خودم ممنون بخاطر بودنتون و

ممنون خدا جونننننننننننننننننننننننن ممنون كه اينهمه مهربوني و اينهمه هواي بنده هات رو داري ممنون كه هستي و بهم ميفهموني كه اميد هميشه هست و هيچ چيز اونو از بين نميبره.

دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم خداجوننننننننننننننننننننننننننننن. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

ღ مامان ِ آینده یه فسقِـلی ღ
20 آبان 92 11:47
عزززززززززززززززززززیزم چقدر خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم خانووووووومی... تنها کاری که واسه تبریک ِ تولد از راه ِ دور از دستم بر میومد، همین بود... کاش میشد هدیه حقیقی واست بفرستم آرشیدا جون، نه مجازی...
مامانی
پاسخ
فداي محبتت مهربونم نميدوني چه هديه قشنگي بود خيليبيييي
مامان تارا و باربد
20 آبان 92 19:37
اصلا این اتوماسیون حکایت غریبیه امان از تکنولوژی و عواقبش خسته نباشی واقعا جوجه ها مامانا رو از کت و کول می اندازن تا برن مهد بیچاره همسایه ها عادت کردن دیگه می بوسمت گلی خانوم
مامانی
پاسخ
آره ديگه رو اعصاب راه ميره!!مرسي عزيزم ما هم ميبوسيمت
مامان تارا و باربد
21 آبان 92 13:05
عزیزم تولدت مبارک
مامانی
پاسخ
ممنون خاله جونیییییییییی
ღ مامان ِ آینده یه فسقِـلی ღ
21 آبان 92 13:43
مامانی
پاسخ
جااااااانننننننننننن!!!!!
مامان آیلا
25 آبان 92 10:31
به به چه هدیه های خوشگلی ببخشید ما شرمنده شدیم
مامانی
پاسخ
مرسي عزيزم اين چه حرفيه شما همين كه مدام به ياد ما هستيد بهترين هديه است.
مامان خورشيد
28 آبان 92 15:34
عزيزم هميشه شاد باشي و پر انرژي و از شاديهات برامون بگي. عزيزم منكه خورشيد رو بزرگ كردم و مهد مي ذاشتمش و كارمند بودم كاملا دركت مي كنم و بهت حق مي دم گاهي خسته و كلافه بشي. شما داد مي زني من بعضي روزا پابه پاي خورشيد گريه مي كردم. اين روزا هم مي گذره و خاطره اش مي مونه و خب چه خوب كه بتونيم راحت تر بگذرونميشون. يكم كه آرشيدا بزرگتر بشه خيلي راحت تر ميشي و بهتر دركت مي كنه و بهتر راجع به خواسته اش باهات صحبت مي كنه و خلاصه كمتر داد و فرياد پيش مياد و اين گلي كه من مي بينم حتما حتما دسته گلي ميشه كه كيفشو مي كني. حالا مي خوام مثه يه آدم با تجربه تر نصيحتت كنم خواهر : هرچقدر الان براش وقت بذاري و با صبوري باهاش حرف بزني بزرگتر كه ميشه ياد ميگيره آروم و صبور باشه و لج نكنه. البته كه مطمئنم من بايد از شما ياد بگيرم.
مامانی
پاسخ
ممنون از حرفهاي قشنگت حق با شماست بايد صبوري كنم و آروم حرف بزنم ولي گاهي ديگه كنترل خودم رو از دست ميدم و مي بينم كه اون هم بعد با كوچكتر از خودش همين رفتار رو ميكنه و من خودم خيلي ناراحت ميشم ولي حتما حتما اين نصيحت خواهرانه شما رو آويزه گوشم ميكنم ممنون عزيزمممممممممممممممم