آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

اردیبهشت نامه

1393/2/28 9:27
نویسنده : مامانی
405 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم خوشگله ناز گل من خوبی عزیزم؟ اعتراف میکنم که این سری واقعاً تنبلی کردم و نیومدم بنویسم از شیرین زبونیها و شیطنتت ، و خوب بهتر اسم این پست رو بذارم اردیبهشت نامه چون خدا قبول کنه د یگه کم کم داره میشه یه ماه از آخرین باری که خاطراتت رو ثبت کردمخندونکخجالت

عرضم به حضور انورت که هفته اول اردیبهشت رو مامان خانوم تشریف بردن تهران پیش گل پسرشون و منم بعد از تعطیلی مهد میاوردمت اداره و البته تا جایی که راه داشت دیر تر میومدم دنبالت !!شیطانشیطان و حالشو میبردی و به محض رسیدن من از صندلی و پشت میز اخراج میشدم چون شما با سیستم کار داشتی و میخواستی کارهاتو انجام کنی!!و من آواره، تا قبل تشریف فرمایی شما باید کارهامو انجام میدادم ، حسابی هم با همه همکارها دوست شده بودی و بازی میکردی و دیگه اگه آخر وقت تارا و باربد هم میومدن که دیگه بزمتون تکمیل بود و اداره تو حلقومتون بودخندونک و صد البته از شیطنت و فریاد شادیتون گرچند تظاهر به ناراحتی میکردیم و هیس هیس میکردیم !! ولی جملگی ته دلمون لذت میبردیم از شیطنت و بازیگوشیتون و البته حرف زدنتون با هم که خیلی خوشگل حرف میزدید خصوصا وقتی دعواتون میشد و بهم میگفتید باهات دوست نیستم و یه ثانیه بعد انگار نه انگار ، ای کاش ما که بزرگ شدیم از شما یاد میگرفتیم و این صفا و سادگی قلبهای مهربونتون رو الگو میکردیم ای کاش دلهامون همونجور صاف و کوچیک میموند ای کاش...  بگذریم اون هفته من به طرز محسوسی کمبود مامان رو احساس میکردم نه بخاطر اینکه تو رو پیشش بذارم ، و منم فقط تلفنی با بابا حرف میزدم و اصلاً سر نزدم  !تااااا روز جمعه که مامان جون جون برگشت همون شبانه ریختیم اونجا و اتفاقاً پویا هم اونجا بود و کلی حرف و حدیث و لباسهای قشنگی که برای نوه ها آورده بود ،راستی روز پنج شنبه هم عصر با سه چرخه بردمت بیرون گفتم بریم به بابا سربزنیم ولی تو گفتی بریم پیش تارا و باربد و یواش یواش رفتیم اونجا و کلی بازی کردید و بعد هم رفتیم پیتزا بلوط یعنی یه جو آبرو واسمون نذاشتید و جالب بود که ما دو تا فقط می خندیدیم از بس از پله ها بالا و پایین رفتید و همه جا سرک کشیدید یکی از کارکنان دعواتون کرد و بعد عذرخواهی کرد گفت میترسم بیفتن منم تشکر کردم ازش که خوب کاری کردید !! و دیگه میخواستین تکون بخورین اشاره به اون آقا میکردم انگار لولو بود بنده خدا و میگفتم دعواتون میکنه و شما که راه به جایی نداشتین از زیر میز میرفتین و میومدین و بعد هم که شام را آوردن و آنقدر ریخت و پاش کردین که دیگه مجال موندن نبود و خاله انیس رفت که جعبه بگیره و مسئول اونجا هم سریع جعبه داده بود دستش که ما زودتر بریم  ، خندهخنده  وا !! چه بی ادب مگه چیکار کردن بچه هامون !!! گیریم که یه نوشابه ای هم ریخته شد رو میز و صندلی و زمین و اینا، گیریم که چندین تا تیکه سیب زمینی و پیتزا هم رو زمین له شد ، گیریم که سر جعبه دستمال کاغذی هم یه دعوایی بینشون پیش اومد ، گیریم که... !!! آخه باید اینجور با ما برخورد بشه نه واقعاً میگم!!!! قه قهه خلاصه ما هم رفتیم ، محوطه بیرونی فضای سبز بود و شما هم اونجا شروع کردین  به دویدن و جیغ و داد و طفلی بچه های دیگه که شما رو میدیدن و مؤدب باید در کنار بزرگترهاشون می نشستن با حسرت از پشت شیشه شما رو نگاه میکردن و نکته اساسی اینکه هر از گاهی از لج مسئول اونجا میرفتین تو و یه حالی به پله ها میدادین یه وخ فکر نکنن ما عقب نشیبنی کردیم، بله شما اینید دیگه!!خندونک یه نی نی کوچولویی هم بود که عین سه تفنگدار بالا سرش بودید و بابای بیچاره اش هر جا می پیچید که ازدستتون فرار کنه شما مگه ول می کردید ، بعد هم رفتیم پارک و اونجا هم کمی بازی کردید و خدا قبول کنه دیگه خسته شده بودید خاله جون هم زحمت کشید و یه رفت و آمد اضافه رو تقبل  کرد و سه چرخه ات که خونشون مونده بود برامون آوردمحبت  از روز شنبه هم که دوباره بعد مهد میبردمت خونه جون جون وقتی تارا و باربد اومدن سراغت رو گرفتن حسابی بهم عادت کرده بودید این بود که روز بعدش دوباره آوردمت اداره تا با هم بازی کنید البته رئیس هم نبود شما هم تا جایی که راه داشت آتیش سوزوندین ، اون هفته هم مهد براتون جشن پایان سال گرفت و هی یادداشت میذاشت امروز مرتب بیان عکس، امروز مرتب بیان جشن، فکر کنم یه سه چهار بار جشن گرفتن براتون ،یه روز هم جشن آب براتون گرفتن که من نمیتونستم باهات بیام چون ساعت یازده بود و فقط اومدم تو و مامان جون جون رو رسوندم و بعد دوباره ساعت دو اومدم دنبالتون و بعد هم رفتیم خونه، روز چهارشنبه هم که جشن دیگه ای بود تو رستوران HFC ، تنها بچه هایی که میدویدن و مامانهاشون دنبالشون بودن تو و محمد امین بودین بقیه آروم کنار خانواده هاشون نشسته بودن حالا اینجا سئوالی مطرحه آیا شما غیر عادی هستین یا اونا غیرعادی هستن، تازه طلبکار هم بودین و محمد امین تا مامانشو میدید بهش میگفت تو اصلا مامان خوبی نیستی حرفمو گوش نمیدی ببین آرشیدا حرفمو گوش میده!!!!!!! مامانش هم می خندید و به من میگفت نگاش کن هنوز هیچی نشده منو فروخت!!!!خندهخنده خلاصه شام هم خوردیم و برگشتیم خونه البته خاله کوچیک هم با ما اومده بود بهتون هدیه هم دادن و برگشتیم .

آهاننننننننننن دو سری هم رفتیم عقد و عروسی اونم دخترخاله های خاله اعظم !!! عقد دخترخاله اش مریم بود که شما بهش میگی مریم خانوم!!! تازه به اخویشون هم میگی آقا محمد رضا!!! اوهههههههه کی بره این همه راهو!!! این اعظم طفلکی با چندین سال سابقه همسایگی و خاله بودن!!!!اصلاً انگار نه انگار بهش میگی اعظم بعد بهت میگم مامان بگو خاله میگی: نه اعظم!!!  یعنی خاله های عروس رفتن ما هنوز تو جشن عقد بودیم!!خندونک خو به ما چه موندیم با اعظم برگردیم دیگه!!! خودشون گفتن بمونید!!! کلی هم بازی کردی، یکی از دوستای مهدتم دیدی و حسابی ذوق کردین .

جمعه هم با خاله اعظم تشریف بردیم پارک خانواده و سریع طرح دوستی ریختی با برو بچ و بعد هم رفتیم هایپر زیتون و بعد هم خونه و لالا

شنبه بردمت مهد وقتی اومدم دنبالت تا منو دیدی زدی زیر گریه و اصلا دیگه باهام حرف نزدی خیلی ناراحت شدم علت رو از  مربیتون پرسیدم  گفت مهدشون تعطیل شده !!!!!!!!تعجب گفتم چطور؟! تا آخر اردیبهشت باید باشید گفت حالا ما تا آخر این هفته هستیم !!!! کاشف به عمل اومد سه چهار تا بچه بودین و بعدش هم اونا رو زودتر بردن و تو تنها مونده بودی ، خلاصه مامان جون جون که قضیه رو فهمید گفت نمیخواد دیگه نبرش ولش کن عصرش هم که جشن بود HFC .... (ببخشید قاطی نوشتم ) 

دیگه از یکشنبه نرفتی گرچند دلم میخواست از لج اونا ببرمت ولی خوب تو مهم تر بودیمحبتمحبت عوضش تلپ شدی خونه جون جون و خیلی دلت برای مهد تنگ شده بود، موقع برگشت مامان گفت یعنی دیگه ارشیدا رو نمی خوای ببری مهد؟؟؟!!!! یعنی چهارماه تو خونه است!!!!تعجب ای بابا مامان خودت گفتی نبرش بیارش پیش خودم!!! گفتم نه مادر من نگران نباش نوشتمش یه مهد دیگه و مامان اینجوری شدخستهخسته

سه شنبه هم که خان دایی جان تشریف آوردن ولایت و ما هم تلپ شدیم اونجا عصر هم عقد پسرخاله بود و رفتیم، تو هم کلی رقصیدی ، چهارشنبه بعد اداره اومدم دنبالت بهت میگم مامان چه خبر؟ میگی مامان پویا امروز هم تلپ بود خونه جون جون!!!!خندهخنده شب هم رفتیم پارک رعنا و پیتزا زدیم تو رگ

پنج شنبه صبح هم رفتیم کنار رودخانه برای صبحانه آبش یخخخخخخخخخ بودددددد ، شب هم یه گشت و گذار بی نتیجه در بازار با زندایی و به اصرارت شب موندیم اونجا. داشتیم اسم و فامیل بازی میکردیم خودکارت خراب شد میگی مامان خودکارم پکید!!!! خندهخندهدیروز هم ناهار رفتیم باغ و آب بازی و عصر هم دایی برگشت تهران و ما هم اومدیم خونه، حمام کردی و از شدت خستگی و کم خوابی روزهای قبل خوابت برد.

کل هفته گذشته خاله انیس اداره نیومد چون تارای ما کمی بدحال بود که الان خدا رو شکر خوب شده

خدای خوب و مهربونم هوای همه کوچولوهامون رو داشته باش خصوصاً این سه تا وروجک ما و سلامتی ازت میخوام براشون.

بعداً نوشت: یه روز ادکلن منو از تو کشو میزتوالت برداشته بودی بهت گفتم برو بذار سرجاش ، بعد چند دقیقه سراغش رو ازت گرفتم گفتم کجا گذاشتی؟، میگی مامان گذاشتمش تو دستشویی!!!تعجب چی تو دستشویی برای چی؟ مظلومانه نگام کردی و میگی : مامان تو دستشویی اتاقت!!! من اول اینجوری شدمتعجبتعجب بعد اینجوریقه قههقه قهه منظورش میز توالت بود!!!!خندهخنده

پسندها (7)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (20)

مامان
28 اردیبهشت 93 10:01
چقدر این بچه ها شیرین و با مزه هستند
مامانی
پاسخ
خیلیییی
مامان انیس
28 اردیبهشت 93 11:32
سلام به روی ماه مامانی و گلی خوشگلش به به چه پر و پیمون و چقدر زیبا و چقدر همیشه در کنار شما خوش می گذره به به دائی جان .... امیدوارم همیشه شاد کام باشید و جمعتون جمع بوس برای خانوم خوشگله من
مامانی
پاسخ
سلام به روی ماه خاله جان ، مرسی عزیزم شما هم شاد باشید
هستی
28 اردیبهشت 93 12:08
سلام عزیزم ممنون از محبتت گلم ارشیدا عسلی خوبه
مامانی
پاسخ
سلام ممنون از لطفت
مامان آیلا
29 اردیبهشت 93 8:52
به به چه عجب مامان خانمی خدا رو شکر که روزگار بر وفق مراد هست . به به همیشه به عروسی و شادی . امان از دست این سه وروجک خدا همیشه حافظشون باشه . فقط یک لطفی عکس عکس عکس منتظریم
مامانی
پاسخ
فداتتتتتت عزیزمممممممممم بیا بهلم
مامان سونیا
29 اردیبهشت 93 10:51
انشالله همیشه به جشن و عقد و عروسی و پارک پیتزا خورون باشید و حسابی بهتون خوش بگذره
مامانی
پاسخ
فداتتتتت عزیزممممممم
فاطمه مامان باران
30 اردیبهشت 93 1:42
قربون این دختر شیرین زبون برم من که حرفاش منو یاد حرفای بارانم میندازه خدا همتونو حفظ کنه
مامانی
پاسخ
خدا نکنه ، مرسی عزیزم خدا شماها رو هم حفظ کنه
مامان و بابای آریا و آرمین
30 اردیبهشت 93 14:38
سلام سورپرایز شدم فکر کردم میدونید من کی هستم حالا میدونی یا نه هستی دارم برا بچه ها به قول خودشون سایت درست میکنم مرسی عزیزم
مامانی
پاسخ
سورپرایز؟؟؟؟ ببخشید من شما رو میشناسم ؟ !!! خیر شما لطفاً؟؟؟؟
آجی مهربـــــــــــان
30 اردیبهشت 93 23:40
وای خاله میخورمتا با این همه شیرین زبونیات خدایا چه دنیایی دارن این بچه ها خدا حفظشون کنه قسمت میز توالت خیلی باحال بود
مامانی
پاسخ
وای نه نه خاله جونننننننآره خودمم خیلی خندیدم باورم نمیشد چی میگهفدات عزیزم که سر میزنی و با دقت میخونی
مامان
1 خرداد 93 10:06
به به چه سایت زیبایی عزیزم .چه زیبا مینویسی .به منم سر بزن خانومی
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم حتما
: •●مامانِ آینده یه فسقِـلی●•
1 خرداد 93 12:02
خخخخخخخخخخخ خیلی بامزه هستین بخدا، مامانییییییییییییییییییییییی خیلی خیلی لذت بردم از دست نوشته و بیان ِ قشنگت و بسیاری از قسمت های خنده دارش
مامانی
پاسخ
فدات عزیزم ما هم لذت میبریم از لذت شما
مامان
3 خرداد 93 8:18
عزیزم خیلی از سایتت خوشم اومده
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم
: •●مامانِ آینده یه فسقِـلی●•
6 خرداد 93 16:44
چرا مطالب هنوز بی رمز هستن؟
مامانی
پاسخ
واااااااااخو دلم میخواد!!!!
مامان
10 خرداد 93 8:47
سلام عزیزم صبح زیبای روز شنبه شما بخیر و شادی . خوبی عزیزم؟ خوش میگذره ؟ آخر هفته خوش گذشت؟
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم صبح روز زیبای شما هم بخیر ، مرسی به لطف خدا
روزهای آبنباتی
11 خرداد 93 14:40
سلام تشریف بیارید به تولد مجازی آمی تیدا .
مامانی
پاسخ
سلام بله حتما
هستی
12 خرداد 93 12:12
سلام خیلی قشنگ بود عزیزم یه پست اپ کردم بچه ها عاشقشن خوشحال میشم ببینید ممنون
مامانی
پاسخ
سلام حتما
مامان
13 خرداد 93 8:57
سلام دوست عزیزم . صبح زیبایت بخیر و شادی . خوبی خانومی؟طوفان دیروز را چگونه گذراندید ؟جواب این پست را در وبلاگ خودم میدی عزیزم؟میخوام ببینم دوستان طوفان را چگونه گذراندند؟
اسی
13 خرداد 93 23:24
الهی...چه بچه ی نازی
مامانی
پاسخ
مرسی لطف دارید
مامان آیلا
17 خرداد 93 10:11
خواستم سلامی بکنم و بگم ما دلمون براتون تنگ شده
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم فداتتتتتتت
هستی
21 خرداد 93 7:05
سلام خوبی عزیزم یه پست بستنی اپ کردم فکرکنم بچه هاخیلی دوست داشته باشن خوشحال میشم ببینی