اردیبهشت نامه
سلام خانوم خوشگله ناز گل من خوبی عزیزم؟ اعتراف میکنم که این سری واقعاً تنبلی کردم و نیومدم بنویسم از شیرین زبونیها و شیطنتت ، و خوب بهتر اسم این پست رو بذارم اردیبهشت نامه چون خدا قبول کنه د یگه کم کم داره میشه یه ماه از آخرین باری که خاطراتت رو ثبت کردم
عرضم به حضور انورت که هفته اول اردیبهشت رو مامان خانوم تشریف بردن تهران پیش گل پسرشون و منم بعد از تعطیلی مهد میاوردمت اداره و البته تا جایی که راه داشت دیر تر میومدم دنبالت !! و حالشو میبردی و به محض رسیدن من از صندلی و پشت میز اخراج میشدم چون شما با سیستم کار داشتی و میخواستی کارهاتو انجام کنی!!و من آواره، تا قبل تشریف فرمایی شما باید کارهامو انجام میدادم ، حسابی هم با همه همکارها دوست شده بودی و بازی میکردی و دیگه اگه آخر وقت تارا و باربد هم میومدن که دیگه بزمتون تکمیل بود و اداره تو حلقومتون بود و صد البته از شیطنت و فریاد شادیتون گرچند تظاهر به ناراحتی میکردیم و هیس هیس میکردیم !! ولی جملگی ته دلمون لذت میبردیم از شیطنت و بازیگوشیتون و البته حرف زدنتون با هم که خیلی خوشگل حرف میزدید خصوصا وقتی دعواتون میشد و بهم میگفتید باهات دوست نیستم و یه ثانیه بعد انگار نه انگار ، ای کاش ما که بزرگ شدیم از شما یاد میگرفتیم و این صفا و سادگی قلبهای مهربونتون رو الگو میکردیم ای کاش دلهامون همونجور صاف و کوچیک میموند ای کاش... بگذریم اون هفته من به طرز محسوسی کمبود مامان رو احساس میکردم نه بخاطر اینکه تو رو پیشش بذارم ، و منم فقط تلفنی با بابا حرف میزدم و اصلاً سر نزدم !تااااا روز جمعه که مامان جون جون برگشت همون شبانه ریختیم اونجا و اتفاقاً پویا هم اونجا بود و کلی حرف و حدیث و لباسهای قشنگی که برای نوه ها آورده بود ،راستی روز پنج شنبه هم عصر با سه چرخه بردمت بیرون گفتم بریم به بابا سربزنیم ولی تو گفتی بریم پیش تارا و باربد و یواش یواش رفتیم اونجا و کلی بازی کردید و بعد هم رفتیم پیتزا بلوط یعنی یه جو آبرو واسمون نذاشتید و جالب بود که ما دو تا فقط می خندیدیم از بس از پله ها بالا و پایین رفتید و همه جا سرک کشیدید یکی از کارکنان دعواتون کرد و بعد عذرخواهی کرد گفت میترسم بیفتن منم تشکر کردم ازش که خوب کاری کردید !! و دیگه میخواستین تکون بخورین اشاره به اون آقا میکردم انگار لولو بود بنده خدا و میگفتم دعواتون میکنه و شما که راه به جایی نداشتین از زیر میز میرفتین و میومدین و بعد هم که شام را آوردن و آنقدر ریخت و پاش کردین که دیگه مجال موندن نبود و خاله انیس رفت که جعبه بگیره و مسئول اونجا هم سریع جعبه داده بود دستش که ما زودتر بریم ، وا !! چه بی ادب مگه چیکار کردن بچه هامون !!! گیریم که یه نوشابه ای هم ریخته شد رو میز و صندلی و زمین و اینا، گیریم که چندین تا تیکه سیب زمینی و پیتزا هم رو زمین له شد ، گیریم که سر جعبه دستمال کاغذی هم یه دعوایی بینشون پیش اومد ، گیریم که... !!! آخه باید اینجور با ما برخورد بشه نه واقعاً میگم!!!! خلاصه ما هم رفتیم ، محوطه بیرونی فضای سبز بود و شما هم اونجا شروع کردین به دویدن و جیغ و داد و طفلی بچه های دیگه که شما رو میدیدن و مؤدب باید در کنار بزرگترهاشون می نشستن با حسرت از پشت شیشه شما رو نگاه میکردن و نکته اساسی اینکه هر از گاهی از لج مسئول اونجا میرفتین تو و یه حالی به پله ها میدادین یه وخ فکر نکنن ما عقب نشیبنی کردیم، بله شما اینید دیگه!! یه نی نی کوچولویی هم بود که عین سه تفنگدار بالا سرش بودید و بابای بیچاره اش هر جا می پیچید که ازدستتون فرار کنه شما مگه ول می کردید ، بعد هم رفتیم پارک و اونجا هم کمی بازی کردید و خدا قبول کنه دیگه خسته شده بودید خاله جون هم زحمت کشید و یه رفت و آمد اضافه رو تقبل کرد و سه چرخه ات که خونشون مونده بود برامون آورد از روز شنبه هم که دوباره بعد مهد میبردمت خونه جون جون وقتی تارا و باربد اومدن سراغت رو گرفتن حسابی بهم عادت کرده بودید این بود که روز بعدش دوباره آوردمت اداره تا با هم بازی کنید البته رئیس هم نبود شما هم تا جایی که راه داشت آتیش سوزوندین ، اون هفته هم مهد براتون جشن پایان سال گرفت و هی یادداشت میذاشت امروز مرتب بیان عکس، امروز مرتب بیان جشن، فکر کنم یه سه چهار بار جشن گرفتن براتون ،یه روز هم جشن آب براتون گرفتن که من نمیتونستم باهات بیام چون ساعت یازده بود و فقط اومدم تو و مامان جون جون رو رسوندم و بعد دوباره ساعت دو اومدم دنبالتون و بعد هم رفتیم خونه، روز چهارشنبه هم که جشن دیگه ای بود تو رستوران HFC ، تنها بچه هایی که میدویدن و مامانهاشون دنبالشون بودن تو و محمد امین بودین بقیه آروم کنار خانواده هاشون نشسته بودن حالا اینجا سئوالی مطرحه آیا شما غیر عادی هستین یا اونا غیرعادی هستن، تازه طلبکار هم بودین و محمد امین تا مامانشو میدید بهش میگفت تو اصلا مامان خوبی نیستی حرفمو گوش نمیدی ببین آرشیدا حرفمو گوش میده!!!!!!! مامانش هم می خندید و به من میگفت نگاش کن هنوز هیچی نشده منو فروخت!!!! خلاصه شام هم خوردیم و برگشتیم خونه البته خاله کوچیک هم با ما اومده بود بهتون هدیه هم دادن و برگشتیم .
آهاننننننننننن دو سری هم رفتیم عقد و عروسی اونم دخترخاله های خاله اعظم !!! عقد دخترخاله اش مریم بود که شما بهش میگی مریم خانوم!!! تازه به اخویشون هم میگی آقا محمد رضا!!! اوهههههههه کی بره این همه راهو!!! این اعظم طفلکی با چندین سال سابقه همسایگی و خاله بودن!!!!اصلاً انگار نه انگار بهش میگی اعظم بعد بهت میگم مامان بگو خاله میگی: نه اعظم!!! یعنی خاله های عروس رفتن ما هنوز تو جشن عقد بودیم!! خو به ما چه موندیم با اعظم برگردیم دیگه!!! خودشون گفتن بمونید!!! کلی هم بازی کردی، یکی از دوستای مهدتم دیدی و حسابی ذوق کردین .
جمعه هم با خاله اعظم تشریف بردیم پارک خانواده و سریع طرح دوستی ریختی با برو بچ و بعد هم رفتیم هایپر زیتون و بعد هم خونه و لالا
شنبه بردمت مهد وقتی اومدم دنبالت تا منو دیدی زدی زیر گریه و اصلا دیگه باهام حرف نزدی خیلی ناراحت شدم علت رو از مربیتون پرسیدم گفت مهدشون تعطیل شده !!!!!!!! گفتم چطور؟! تا آخر اردیبهشت باید باشید گفت حالا ما تا آخر این هفته هستیم !!!! کاشف به عمل اومد سه چهار تا بچه بودین و بعدش هم اونا رو زودتر بردن و تو تنها مونده بودی ، خلاصه مامان جون جون که قضیه رو فهمید گفت نمیخواد دیگه نبرش ولش کن عصرش هم که جشن بود HFC .... (ببخشید قاطی نوشتم )
دیگه از یکشنبه نرفتی گرچند دلم میخواست از لج اونا ببرمت ولی خوب تو مهم تر بودی عوضش تلپ شدی خونه جون جون و خیلی دلت برای مهد تنگ شده بود، موقع برگشت مامان گفت یعنی دیگه ارشیدا رو نمی خوای ببری مهد؟؟؟!!!! یعنی چهارماه تو خونه است!!!! ای بابا مامان خودت گفتی نبرش بیارش پیش خودم!!! گفتم نه مادر من نگران نباش نوشتمش یه مهد دیگه و مامان اینجوری شد
سه شنبه هم که خان دایی جان تشریف آوردن ولایت و ما هم تلپ شدیم اونجا عصر هم عقد پسرخاله بود و رفتیم، تو هم کلی رقصیدی ، چهارشنبه بعد اداره اومدم دنبالت بهت میگم مامان چه خبر؟ میگی مامان پویا امروز هم تلپ بود خونه جون جون!!!! شب هم رفتیم پارک رعنا و پیتزا زدیم تو رگ
پنج شنبه صبح هم رفتیم کنار رودخانه برای صبحانه آبش یخخخخخخخخخ بودددددد ، شب هم یه گشت و گذار بی نتیجه در بازار با زندایی و به اصرارت شب موندیم اونجا. داشتیم اسم و فامیل بازی میکردیم خودکارت خراب شد میگی مامان خودکارم پکید!!!! دیروز هم ناهار رفتیم باغ و آب بازی و عصر هم دایی برگشت تهران و ما هم اومدیم خونه، حمام کردی و از شدت خستگی و کم خوابی روزهای قبل خوابت برد.
کل هفته گذشته خاله انیس اداره نیومد چون تارای ما کمی بدحال بود که الان خدا رو شکر خوب شده
خدای خوب و مهربونم هوای همه کوچولوهامون رو داشته باش خصوصاً این سه تا وروجک ما و سلامتی ازت میخوام براشون.
بعداً نوشت: یه روز ادکلن منو از تو کشو میزتوالت برداشته بودی بهت گفتم برو بذار سرجاش ، بعد چند دقیقه سراغش رو ازت گرفتم گفتم کجا گذاشتی؟، میگی مامان گذاشتمش تو دستشویی!!! چی تو دستشویی برای چی؟ مظلومانه نگام کردی و میگی : مامان تو دستشویی اتاقت!!! من اول اینجوری شدم بعد اینجوری منظورش میز توالت بود!!!!