آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

آخ از این فراموشی!!!

1393/5/4 10:25
نویسنده : مامانی
469 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم کوچولوی من خوبی عزیزم ؟ این روزهای گرم تابستون رو با روزه داری داریم میگذرونیم ، اواسط این ماه قصد داشتم واست پست بذارم که بدلایلی منصرف شدم ! بعدشم که تنبلی کردم و ....

هفته اول تیرماه روز پنج شنبه طبق معمول بچه های ساختمون پیشت بودن و حسابی مشغول بازی با هم  و تا دیر وقت کنار هم بودید شب موقع خواب همش میگفتی مامان دلم درد میکنه چون عصرش لوبیا خورده بودی حدس زدم که علتش این باشه شب رو هم مدام ناله کردی و مرتب بیدار میشدی طرفای چهار صبح دیگه بیدار شدی بردمت دستشویی و یهو بالا آوردی و بعد کلی گریه خوابیدی صبح دستم بهت خورد داغ بودی فهمیدم قضیه جدیه و به محض بیدار شدن بردمت دکتر و اول صبحی دو تا آمپول زدی و معلوم شد یه ویروس بی ادب اذیتت کرده ، دکتر هم گفت که چند روزی مهد نری تا بهتر بشی اون روز چند بار دیگه بالا آوردی و دیگه به زحمت چیزی میخوردی و تا عصر جمعه هنوز تب داشتی رفتیم خونه جون جون و اونجا کمی سرحال شدی ، و بعد هم خونه و افطار ( اون روز روزه بودم )و لالا.

روز شنبه دیگه نبردمت مهد و داروهات رو هم دادم مامان که بهت بده تبت قطع شده بود و کم کم رو دور شیطنت افتاده بودی ، از روز دوشنبه دیدم خوبی و فرستادمت مهد و اتفاقا از ابز همون هفته هم تارا و باربد به جمع شما اضافه شده بودن و ظهر که رفتم مهد به منشی مهد گفتم امروز مشکلی نداشتید گفت نه چطور؟ گفتم آخه این سه تا وقتی با هم یه جا باشن حکم همون تی ان تی رو دارن !!! و اونطور هم که از شواهد پیدا بود بشدت از دیدن همدیگه راضی بودین ، یکی دو روز بعد حس میکردم حال خوبی ندارم ولی توجهی نکردم و بی خیال شدم و گفتم خوب میشم و اتفاقا هم همینطور شد ولی از اوایل هفته بعد ریختم بهم و استخونهام بشدت درد میکرد و حتی براحتی نمیتونستم دراز بکشم ، توی اداره هم نتونستم بمونم مرخصی گرفتم و مستقیم رفتم درمانگاه ، فشارم پایین بود و دکتر برام سرم و مقادیر متنابهی آمپول نوشت و از همونجا با مامان تماس گرفتم و گفتم آرشیدا پیشتون باشه تا من کمی حال بیام خونه کمی دراز کشیدم و ظاهراً بهتر شدم ولی نه اون حدی که باید آرشیدا رو آوردم خونه و دوباره افتادم تا نیمه شب از شدت تب رو پا بند نبودم و این وسط دختر گلم هم گریه میکرد و میگفت خوب شو آمپول بزن الان خوب میشی ، آمپول زدی دردت گرفت؟ روز بعد تبم کمی اومده بود پایین و تونستم ببرمت مهد ولی دوباره افتادم ، اشتهام صفر بود و خلاصه یه وضی ، بهرحال گذشت و روز بعد علیرغم حال نداری رفتم اداره و ظهر هم اومدم دنبالت ،  الان که دارم مینویسم برات افسوس میخورم از حرفای شیرینت که فراموش کردم و یادم نمیاد حافظه که کلاً رفته مرخصی .

هفته گذشته هم که دایی اومد ولایت و ما تلپ شدیم خونه جون جون و اصلا هنوز دایی تو هواپیما بود ما خودمون رو واسه افطار دعوت کرده بودیم ، بعد هم که تو اصرار کردی شب بمونیم و من قبول نکردم ، پنج شنبه ظهر هم دایی و پویا اومدن خونمون و تو هم ذوق کردی و کل زندگی رو بهم ریختید و داد و فریاد و سر و صدا ، عصر دایی رفت و گفت که خودتون و افطارتون بیاین خونه جون جون!!! همین که دایی رفت و کلی گریه کردی و بعد خوابت برد ،طرفای افطار بیدار شدی و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم ، بعد افطار طرفای نیمه شب دیگه خواستیم برگردیم که تو اصرار کردی نریم ، شب بمونیم پویا هم از اونور میگفت و منم مجبور شدم برم خونه برات لباس بیارم و برگردم ، روز حمعه هم که به بازی و حرف و حدیث گذشت و البته بخاطر گرمی هوا و روزه اصلا ً از جامون تکون نخوردیم ، روز شنبه ظهر ماشین رو آوردم و با تو و پویا برای مامان جون جون خرید کردیم، عصرش هم با دایی و پویا کلی گفتیم و خندیدیم و بعد افطار دایی رو رسوندیم فرودگاه و بعد هم دیگه نخود نخود هر کی رود خانه خود ، تو هم از خستگی خوابت برد.

روز یکشنبه هم که بعد اداره سریع رفتی خونه خاله اعظم و بهش گفته بودم ما چندونامون بستیم میخوایم بریم تهران پیش دایی ، اونا هم باور کرده بودن!!!! عصر هم واسه پنج دقیقه رفتی پیش علی و سریع اومدی به مامان علی گفته بودی مامانم تنهاست میخوام برم پیشش.فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

دوشنبه بهت گفتم وای آرشیدا ماشین بنزین نداره ، گفتی خوب بریم پم بنزین ، بنزین بزنیم گفتم آخه پول نداریم!! گفتیب خو مامان میریم عابر بانک از بانک پول میخریم میایم !!!! قربونت برم که چقدر ساده مسائل رو می بینی و حل میکنی. پولهات رو تو قلکت جمع میکنی بهت میگم باهاشون چی دوست داری بخری میگی النگو!!

این روزها خیلی ادای بچه لوسها رو درمیاری و خودت رو لوس میکنی ، اگه ظهر خودم نیام دنبالت باید تا عصر جواب پس بدم ، هنوز هم گاهی سراغ مهد پردیس رو میگیری ، تعویض روزانه و دلبخواه لباست همچنان ادامه داره و هر زمان که بخوایم بریم بیرون باید خودت انتخاب کنی حتما که چی بپوشی و تا جایی که ممکنه لباس مورد نظر من نخواهد بود!! کفشات پیدا نشدن!!!! و من هنوز در اندیشه آنم که چه شد واقعاًًً ، دقیقاً روزهایی که کم خوابی دارم و خوابم میاد شدید تو خوابت نمیاد شدید و من که دراز بکشم دم به دقیقه صدام میکنی ، البته یه بار هم دیدی نه واقعا خسته ام رفتی تو سالن بهت گفتم کجا میری؟ میگی آخه مامان من حرف میزنم سر و صدا میکنم تو نمیتونی بخوابی!!! مامان فداتتتتتتتتتتتتت

هنوز هم اسب محبوب تو هستم و همیشه هم مقصدمون رنگین کمان و پارک خانواده است علاوه براین سرسره و الاکلنگ هم هستم در کل شهربازیه سیاریم واس خودم!!!

این قضیه رنگین کمان گذاشتنت و رفتن به زندگی رسیدن هم واسم مفید بوده و دیگه تو گرما با خودم نمیبرمت ، پنج شنبه عصر هم بیرون کار داشتم گذاشتمت رنگین کمان و به قدر نیم ساعت پیاده رفتم  هلاک شدم از گرما اومدم دنبالت و بهت گفتم کمی دیگه بازی کن نزدیک افطاره من تشنمه بعد چند دقیقه اومدی گفتی مامان دیگه بریم خونه !!! رفتیم ماهی خریدیم از چند متر جلوتر جلوی بینیت رو میگیری و وقت خرید هم چند متر اونورتر میمونی و چقدر هم خانمانه میمونی ، روم نشد وگرنه حتما ازت عکس میگرفتم !! وقتی میرسیم خونه شک میکنم که تو روزه بودی یا من!!! و ای کاش خوب غذا میخوردی ولی افسوس!!! برنامه مولتی ویتامینهای طبیعیمون ادامه داره و من هردفعه یه مدل مولتی ویتامینت برات میگیرم و البته تو سیبیش رو ترجیح میدی.

دیروز هم که کلی با علی بازی کردی و معمولا اگه روز تعطیل باشه ناهار خونه ما هستین و بریز و بپاشتون پا برجاست و من ناامید از تمیزی و مرتبی خونه و یه چیز مهم دیگه اینکه تازگیها کمکم ظرف میشوری قربون دستهای کوچولوت برم من کف میمالم و تو آب میکشی و منم همونجور که شستی میذارم بمونه و دوباره شوری نمیکنم کلی خوشحال میشی از این کارت ،  یه سری هم من تو هال بودم تو باز داشتی با ظرفهای ظرفشویی ور میرفتی که یهو داد زدی مامان مامان بیا بدو اومدم دیدم چهار پایه از زیر پات ول شده و به ظرفشویی آویزونی !! دعوات هم بکنم تندی میگی الان باهام دوست بودی !!!! روزی چند بار میگی مامان من دوستت دارم منم میگم من عاشقتم ، بین هر دو نماز میای تو بغلم میشینی من محکم فشارت بدم ببوسمت و بعد بگی بقیه نمازت رو بخون و خودت هم رو به من پشت به قبله بمونی و نماز بخونی و بعد هم بگی من جانمازت رو جمع میکنم تو دست نزن فدات بشمممممممممم، یه شب هم که با هم خونه خاله اعظم بودیم از بس گفتی بریم خونمون خاله بهت گفت اصلا برو خونتون خداحافظ و تو میگی هنوز مامانم نیومده که با من خداحافظی میکنی، فدات بشم.آخخخخخخخخ که یه عالمه شیرین زبونی داشتی و هی گفتم این یادم باشه اون یادم باشه و آخرش یادم رفت، وقتی با هم خونه جون جون هستیم دیگه مامان و بابا رو تحویل نمیگیری و اونا هم میگن باشه روز شنبه می بینیمت انگار یادت رفته میای پیش ما !!! ولی ذوق کردنت براشون و اصرارت که هی بریم خونه جون جون پا برجاست.

عسل خانمی ببخش که بعد این مدت اینجور خلاصه نوشتم واقعاً خیلی چیزها رو فراموش کردم شاید دلیلش روزه داری باشه ولی قول که جبران کنم برات فردا هم احتمالاً روز آخر ماه رمضان باشه و امیدوارم طاعات و عبادات همه دوستان گلم قبول باشه.

خدای خوب و مهربونم مراقب همه بچه های گل و فرشته سیرت و صورت باش و هوای نازگل منم داشته باش و پناهگاه امن و محکمی براش باش و روشنگر راهش باش و          لحظه ای از حالش غافل نشو حتی اگه از تو غفلت کرد و بدون که همیشه به تو سپرده است و من گرچه مادرم ولی وسیله ای هستم که جز با نظر لطف تو هیچم.

پسندها (8)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

مامان آیلا
4 مرداد 93 10:35
نماز روزه هاتون قبول باشه . قربون اون دل مهربون خانم کوچولو بشم مامانی خیلی زود به پیشواز برا عید نرفتی
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم همچنین ، خدا نکنه ،چرا زود رفته باشم آخه خو گفتم شاید فرداروز آخر ماه رمضون باشه خو امروز 28 هست دیگه !!!
nini213
4 مرداد 93 13:38
طاعات قبول ممنون که اومدی. مدتها بود که به دیدن آرشیدا نیومده بودم بهانه خوبی شد تا حسابی ببینمتون !
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم طاعات شما هم قبول خوش آمدید
مامان انیس
4 مرداد 93 17:27
چه گوگولی مگولی هستی تو شیطون بلای شیرین زبون حالا خدایی قدرت این تی ان تی چقدری هست طاعات و عباداتتون قبول و خوش به سعادتتون روزها و لحظه هاتون به شیرینی عسل و دست خدا همیشه یار و یاورتون عیدتون پیشاپیش مبارک
مامانی
پاسخ
دیگه اینو که خودت میدونی!! مرسی عزیزم همچنین برای شما ، عید شما هم مبارک
مامان سونیا
5 مرداد 93 8:28
به به ماشالله به ارشید خانم با محبت و مهربون چقدر شیرین زبونی شما خاله ادم هوس میکنه یک گاز آبدار میکنه وقتی این نوشته های مامانی رو میخونه قربون این تی ان تی زنده برم که انقدر پر انرژیه و از دختر ما چیزی توی شیطونی کم نداره
مامانی
پاسخ
مرسی خاله جون
مامان سونیا
5 مرداد 93 8:29
کم کم غروب ماه خدا دیده می شود صد حیف ازین بساط که برچیده می شود در این بهار رحمت و غفران و مغفرت خوشبخت آن کسی ست که بخشیده می شود عید شما مبارک
مامانی
پاسخ
عید شما هم مبارک و نماز و روزه هاتون مقبول درگاه خدا
مامان صدف
6 مرداد 93 7:46
نماز و روزه هاتون قبول باشه. تو رو خدا برای منم دعا کنید
مامانی
پاسخ
ممنون همچین از شما هم قبول باشه ، چشم حتماً محتاجیم به دعا
مامان اسرا و اسما
7 مرداد 93 6:23
فطر، عید تولد انسان است. انسانی که به هفت دریای عشق گذر کرد و اکنون تولد خود را جشن می گیرد… عید فطر مبارک.
مامانی
پاسخ
عید شما هم مبارک مرسی عزیزم
آجی مهربـــــــــــان
10 مرداد 93 10:52
قربونت برم عیدتون مبارک خوشحالم بهتر شدین وارشیداهم با پویا دایی کلی خوش گذرونده
مامانی
پاسخ
عید شما و فرناز گلی هم مبارک عزیز دلم خوشحال و سربلند باشید ،مرسی عزیزم
بانو
13 مرداد 93 10:37
سلام با شب ادراری کودک خود چه کنیم؟ www.banoo.ir/post/894 منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
لی لی مامی آرشیدا
16 مرداد 93 1:21
باتاخیرفراوون طاعات قبول وعیدتون مباارکآرشیدای شیرین زبون روببوس حسابیالهی همیشه قصه خوش زندگیتون روبخونیم ولذت ببریم
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم عید شما هم مبارک طاعاتتون قبول، ممنون از لطفت ، لحظاتتون همیشه پر از شادی و نشاط
مامان آیلا
19 مرداد 93 10:32
کجایید
مامانی
پاسخ
زیر سایه شما
بانو
20 مرداد 93 12:33
سلام چگونه کودکی مستقل تربیت کنیم؟ http://www.banoo.ir/post/939\ منتظر حضورتان هستیم. جامعه مجازی بانو
زهرام
20 مرداد 93 12:54
سلام مامان مهربون انشااله که خودت و دختر گلت خوب و سلامت باشید 0 شیرین عسل من هم ماه رمضان مثل ارشیدا ویروس گرفته بود عصر که رفتم خونه دیدم رنگ به رخش نیست بعدهم هرچی میدادم بخوره بالا میاورد من هم بردمش دکتر امپول سرم زد بهش و خوشبختانه زودخوب شد 0 این علی اقا خیلی با دخترمون دوست شده مواظب باشه بدون چک وچونه عروس نبرن به خونه . به خدا میسپارمتون
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم خیلی از اومدنت خوشحال شدم ، ای وای بله بد ویروسی بود ، عمرااااااااا من من دختر به این راحتی بده امکان نداره منم شما و بچه ها رو به خدا میسپارم.