آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سلاممممممممممممممممممم

1390/9/6 23:10
نویسنده : مامانی
402 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای گلم آخ که چقدر دلم واسه وبلاگ شکر پنیر و همه دوستای گلم تنگ شده بود امیدوارم همتون خوب بوده باشید و روزهای پر از شادی رو پشت سر گذاشته باشید اگه بدونید چه دردسری کشیدم تا اینترنت وصل شد بعد ذوق زده اومدم نشستم پای وبلاگ که دیدم همسر محترم ویندوز رو عوض کرده و ورد ناقص نصب شده و فارسی نمینویسه مهدی جان اینو درستش کن ،باشه درستش میکنم، درست شد نه نمیدونم چشه حالا واسه چی میخوای فارسی رو !!! سه روز بعد درست شد ، نه ، دو روز بعد تو رو خدا از یکی بپرس باشه میپرسم و..... تا آخرش خودم باهاش کلنجار رفتم و از یکی هم پرسیدم و اینجور شد که الان در خدمت شما هستم همین یه دقیقه پیش درست شد میومدم و میدیدم دوستای گلم واسم نظر گذاشتن ولی من نمیتونم جواب بدم دیگه خودتون ببینید مکن چی کشیدم!!!!! بگذریم تو این مدت اول از همه تولد عسلی بود جمعه گذشته هر چند مالمان از مکه هنوز برنگشته بود و بدون مامانم صفا نداشت ولی چون اومدن مامان جون جون مصادف میشد با شروع ماه محرم چاره ای نبود بهر حال جشن برگزار شد و بجز گریه های وروجک که من از تو خواب بیدارش کردم که واسه تولدش بیدار باشه و بلایی بر سرم آورد که به ..... ولی در کل خوش گذشت جای همتون خیلی خالی بود دیروز صبح هم مامان جون جون بسلامتی برگشت و من کلی ذوق کردم البته همه خوشحال بودن ولی ذوق من مضاعف بود یه وقت فکر نکنید علتش این بوده که زین پس آرشیدا دوباره میره پیش مامان و من از بردنش به اداره رهایی خواهم یافت اصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصلاً !! من مرخصی گرفتم و رفتیم استقبال و هممون کلی با احساسات و عواطف همدیگر و در آغوش گرفتیم بعدشم که اومدیم با کلی بوق بوق خونه و مامان جون جون هنوز پیاده نشده یه قسمتی از سفرش رو تعریف کرد و ما هم بعدش بهش گفتیم مامان این ساکهات توی راهن میخوای ببیریمشون توی اتاق بازشون کنیم وسایلشو در بیاریم سبک بشه برشون داریم!!! واییییی چه دخترهای مهربونی !!! هممون بست نشستیم پای سوغاتیها و مامان جون جون کلی شرمنده مون کرد با اون همه سوغاتی واسه جوجو هم اندازه یه بوتیک لباس خریده بود واسه پویا هم کلی وسیله آورده بود بعدش هم که ناهار مهمون جون جون بودیم کلی حال کردیم تا عصر هم تلپ شدیم تا مامانی همه چمدونها رو باز کنه و خیالمون راحت بشه که چیزی از قلم نیفتاده البته قصدمون کمک بود بببببباااااور کنید!! آرشیدا خانوم که تا اونجایی که راه داشت آتیش سوزوندو جلوی چشم مامان جون جونش ادویه هاشو پرت میکرد روی موکت آشپزخونه! مامان باور کن در غیابت اصلاً اینطوری نبود نمیدونم چرا الان اینکارو میکنه و واقعا هم نبود فکر کنم دخترم مقادیری جو گیر شده بود خلاصه تا اوضاع خرابتر از اینی که هست نشده من وسایل آرشیدا رو جمع کردم و تشریف بردیم منزل که لا لا بفرمایند ولی با دیدین بابایش که تازه از سر کار اومده بود انگار دوباره شارژشد و شروع کرد به ریخت و پاش ولی با حمکومت نظامی اینجانب و اول خوابوندن باباییش و بعد هم خودش قبول کرد لا لا کنه و من هم نفسی کشیدم رفتم توی آشپزخونه یه لنگه پا تا ساعت 12 الان هم که دارم اینو مینویسم ناهار فردا آماده نیست و کلی کار دارم ولی بیخیال به لذت نوشتنش میارزه،چند شبیه که جوجوی مامان بخاطر لثه هاش بشدت بیتابی میکنه و دیشب علرغم زدن ژبل باز هم با گریه شدید بیدار شد و من وقتی روی لثه های پایینیش هم ژل مالیدم همشون متورم بودن بمیرم واسه دخترم که اینهمه اذیته خدا کنه مرواریدهاش زودتر دربیان تا عسلی کمی راحت بشه.

امروز هم که صبح رفتیم اداره و قندعسلمو تحویل پرستارش دادم و خودم مشغول کارهام شدم و رفتم مأموریت و در غیاب من پرستارش موفق شده بود برای اولین بار بخوابوندش و بخاطر همین خودش کلی خوشحال و خیال من هم راحت این هفته رو به مامان جون جون مرخصی دادم که استراحت کنه ولی مامانی فقط این هفته رو گفته باشم!!! خونه که رفتیم جوجویی شروع کرد به آتیش سوزوندن و کلی شیطونی کرد منم ناهار نخورده اول جارو کشیدم و بعد ساعت 4 ناهار خوردم خواستم عسلی رو بخوابونم شیر خورد چشمام بسته بود هان ولی دوباره بلند شد نشست و شروع کرد به بازی بابایش رو هم دید که دیگه کلا خواب کنسله وقتی باباییش رفت سرکار اونم میخواست بره بیرون منم لباس پوشیدم و بردمش خونه جون جون توی راه کلی خمیازه کشید ولی اونجا که رسیدیم شروع کرد به پله نوردی و شیطونی طرفای ساعت نه دیدم دیگه داره کار به خرابکاری میرسه و دقیقه ای یه دفعه میخواد بره بالا پشت بوم لباس پوشیدم و بهش گفتم بیا بریم نیومد گفتمش بای بای من رفتم برام دست تکون داد پیش خودم گفتم الان اگه برم منو نبینه پشت سرم گریه میکنه و میاد رفتم اونم گریه کرد اما فقط واسه یه ثانیه چشمش که به پله های پشت بوم افتاد مامان و همه چی از یادش رفت و شروع کرد به پله نوردی تو. رو خدا می بینید منو به یه پیله فرخت بیا بچه بزرگ کن بهرحال بغلش کردم و رفتیم و خونه و ایشون لا لا فرمودن هرچند دوباره یه ساعت پیش با گریه شدید بیدار شد فکر کردم شیر میخواد اما درد لثه هاش اذیتش کرده بود علیرغم مالیدن ژل به لثه هاش ولی انگار هنوز اذیته خدا کنه دندونهاش زودتر در بیان انشاالله.

خداجونم ازت ممنونم که مسافر عزیزمون بسلامت پیشمون برگشت حالا قدرشو بیشتر از قبل میدونیم همه مسافرها رو بسلامت به مقصد برسون و مواظب همه قند عسلها باش و هوای شکر پنیرهایی رو که میخوا دندون در بیارن رو داشته ممنون خدای مهربونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان تارا و باربد
8 آذر 90 5:19
به به سلام خوش اومدي دوباره دخمل آتيش پاره لباساي جديد مبارك باشه اميدوارم هميشه سالم و سرحال باشي. و از خدا مي خوام كه سه تائيتون بيشتر هواي ماماناتونو داشته باشين.يه خورده گناه داريم به خدا
مامان تارا و باربد
8 آذر 90 5:21
چي شد به خدا نظر گذاشتم ولي تدئيديه نيومد راسنشو بگو كجا قايمشكردي من نظر خودمو مي خواممممممم
مامان آدرین
14 آذر 90 3:12
سلام عزیزم من شمارو لینک کردم به ماهم سربزنین