آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

طبيعت گردي

1390/9/28 0:28
نویسنده : مامانی
419 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخمل شيطون و قند عسل خودم خوبي مامان؟ قربونت برم كه اينهمه شيطوني روز جمعه مامان جون جون تماس گرفت و گفت كه قراره ناهارو ببريم باغ ما هم قبول كرديم مدتها بود كه نرفته بوديم من امور مربوط به جنابعالي رو انجام دادم و درست كمي قبل از رفتن اراده فرمودين كه بخوابين در نتيجه ما هم مونديم تا خواب ناز فرشته مون بهم نخوره به بابا گفتم شما بريد ما ميايم دنبالتون خلاصه تا شما بيدار بشي و لباس تنت كنم نزديكاي دو شد اونجا كه رسيديم ديدم دارن ناهار ميخورن كلي هم تماس گرفته بودن موبايل من كه روي سايلنت مونده بود بابايي هم موبايلش شارژ نداشت نياورده بود خلاصه تو اول بابابايي رفتي دوري توي باغ زدي و كلي پياده روي كردي بعد رفتي پيش جون جون و ما ناهار خورديم اما بعد هرچي به تو اصرار كردم يه ذره بيشتر غذا نخوردي كلي پوشونده بودمت سه تا لباس تنت بود زيرشلوارت يه شلوار ديگه بود كلاه و شال گردن دستكشهات هم باهام بودن يه باد سردي هم ميمود و منو نگران ميكرد به بابايي ميگفتم نذار صورتش روبه باد باشه خلاصه اونروز براي اولين بار توي باغ راه رفتي اونم به مدت طولاني دست همه رو ميگرفتي و راه ميرفتي از روي زمين صاف هم نه روي شنها ميرفتي موقع برگشتن دم غروب ديگه خيلي سرد بود بابايي تو رو برد توي ماشين و ما هم جمع و جور كرديم توي راه خوابت ميومد و خميازه ميكشيدي خونه كه رسيديم كمي غذا بهت دادم لباسهاتو عوض كردم و باقي كارها ولي تو خيال خوابيدن نداري كلي هم كار داشتم و شما هم ميگفتي بايد پيشم بموني ماشاالله من اگه اينهمه پياده روي ميكردم تا حالا هفت پادشاه رو خواب ديده بودم بالاخره طرفاي ده شارژت تموم شد و خوابيدي و تازه كار من شروع براي خالي نبودن عريضه هر نيم ساعتي هم بيدار ميشدي خدا كنه مشكل خاصي نداشته باشي .

روز شنبه بردمت پيش جون جون اينا و خودم طبق معمول با تأخير رسيدم اداره سريع كارهامو انجام دادم امروز افتتاح نمايشگاه هفته پژوهشه و امروز رو خاله انيس توي غرفه ميمونه بعد از اداره اومدم دنبالت مامان جون جون گفت كه تو تب داري و تمام بدنت داغه خالم بدجوري گرفته شد و با بيحالي تموم برگشتيم خونه بابايي هم حالش خوب نبود ديگه حوصله اي براي من نموند به بابايي گفتم برات استامينوفن بخره بهت دادم تا كمي تبت پايين بياد بعد هم بابايي رفت دكتر تو هم مشغول شيطنت و كمي بهانه گيري بابايي گفت فردا رو مرخصي بگير اولش نميخواستم قبول كنم ولي با توجه به اينكه جون جون و مامان جون جون رفته بودن تهران پيش دايي و تو بايد با من ميومدي اداره و اداره هم يخچال فريزر امرسانه!!! ترسيدم بدتر بشي اين شد كه با وجود اينكه ميدونستم توي اداره كلي كار هست و من بايد باشم مرخصي گرفتم هرچند خيلي هم توفكرشون بودم ، اين شد كه امروز يكشنبه بنده توي خونه موندم ديشب باز تبت رفت بالا و مدام گريه ميكردي بهت استامينوفن دادم و خدا رو شكر بهتر شد صبح علي الطلوع هم بيدار باش زدي خوب منم بهت رسيدگي كردم و كلا چسب دو قلويي و تا اونجا كه راه داشته باشه تو نق زدن كوتاهي نميكني و من ياد اداره ميفتم!!! ظهر كمي خوابيدي ولي بعد از اينكه بيدار شدي بيشتر از قبل نق زدي امروز نشسته عقب عقب ميرفتي اول خودت حواست نبود ولي بعد از چند ثانيه متوجه شدي كه داري با حركت پاهات تند تند عقب ميري و دوباره تكرارش كردي و براي چند لحظه نق زدن يادت رفت، آنقدر نق زدي تا بالاخره خوابت برد تازه دو تا داروي خواب آور ميخوري اوضاع اينطوره بيدار كه شدي واسه ده دقيقه اخلاقت خوب بود هر چند زمانيكه ق ميزني حتما مشكلي هست ولي خوب رو اعصابه! اميدوارم مشكل خاصي نباشه بابايي رفت سركار و تو شروع به داد و فرياد كردي و من تصميم گرفتم ببرمت بيرون رفتيم با ماشين چرخي زديم و من برات شير آماده كردم بخوري چون تازه جوشونده بودم هنوز گرم بود كمي خنكش كردم ولي انگار تو زياد دوست نداشتي چون دوقلپ خوردي و حالت بهم خورد و بعد از تلاشهاي طاقت فرسا خوابيد خاله انيس هم انگار با تارا گلي مشغول بوده شما انگار از طريق تله پاتي برنامه هاتونو با هم هماهنگ مي كنيد!! اين پست رو از صبح شروع كردم و الان كه نيمه شبه بالاخره موفق شدم تمومش كنم!!!

خداي بزرگ و مهربون به همه بچه ها سلامتي عنايت كن و نذار هيچ پدر و مادري شاهد رنج فرزندش باشه كه هيچ دردي بدتر از اين نيست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان رادین کوچولو
29 آذر 90 13:39
سلام به آرشیدا گلی و مامانی مهربون.مامانی حسابی خسته نباشی.امیدوارم که آرشیدا جون زود زود سرحال بشه. یلداتون مبارک
مامان اسراواسما
1 دی 90 15:01
سلام جونم !کم پیدا نیستم میام همه شیطونیای خوشگلمو میخونم ولی بعضی وقتها نمیتونم کامنت بذارم
مامان مهراد
5 دی 90 13:30
من این نظر رو برای پست بالاییت میخواستم بذارم ولی روی نظرپست بالایی نمیشد کلیک کرد نمیومد ایشالله به زودی زود خوب و سرحال و خندون میشه مواظبش باش