آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

عابر بانكم كو؟!!!

1390/9/24 23:27
نویسنده : مامانی
629 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر گل شيطون ، بلا كه اگه جلوشو نگيري همه دسته گلي به آب ميده آخه دختر هم اينهمه شيطون چه خبره مامان!! ديروز كه خانوم بيدار شدن و بنده با كلي تأخير رسيدم اداره بگذريم كه آنقدر سريع رانندگي كردم كه نزديك بود تصادف كنم آخر وقت جوجوهاي خاله انس با باباييشون اومدن اداره و منم تارا گلي رو گذاشتم روي ميز مامانش كه هركاري دوست داره بكنه چرا تو توي اون يه ماه پوست منو كندي از بس زندگيمو بهم ريختي به من چه تازه موبايل نو مامانشم كه جزء وسايل جييييييييييييييززززز محسوب ميشه دادم دستش تارا هم سريع گذاشت دهنش كه البته درش آوردم چون ديگه نيتم تا اين حد خير نبود!!!!!!! باباييشون هم در مورد موهاي تو يه چيزايي گفت كه با وجود اينكه شوخي بود نميدونم چرا منو حساس كرد اومدم خونه هي به موهات دست كشيدم ( خاله انيس نري به همسري بگي بشه نقطه ضعفي گفته باشم!!) خلاصه از خونه جون جون كه برگشتيم معلوم بود بشدت خوابت مياد اين بود كه سريع بهت شير دادم و خوابيدي البته واسه نيم ساعت دوباره شير دادم خوابيدي واسه يه ساعت و بعدش هم كلا بيدار شدي كاشف بعمل اومد كه پي پي داشتي بعد تميز كردنت يه جيغ و دادي راه انداختي بيا به ديدن بد خواب شده بودي و خوب لابد اين تقصير مامانيه!! ولي در كل بيدار شدي و منم باهات بازي كردم تا اينكه بابايي اومد ديگه خدارو شكر بابابايي مشغول شدي من رفتم پاتوق!!!( آشپزخونه) به بابايي گفتم كه صندلي ماشينت رسيده بريم بياريمش اونم قبول كرد و لباس پوشيديم من فقط كيف پولم رو همراهم بردم و عابر بانكم رو هم گذاشتم توي اون اصلا يادم نبود كه تو صاحب كيف مني تا ببينيش بيچاره ام ميكني خلاصه توي مغازه تا ما چونه زديم و يه جفت پاپوش واست خريدم تو تمام محتويات كيفم رو ريختي رو پيشخون ازت گرفتم جيغ زدي بابايي رفت صندلي ماشين رو بذاره تو ماشين منم حساب كردم و ديدم عابر بانكم دست جنابعاليه خواستم بگيرم ازت كه ديدم جلدش افتاده روي زمين جلدشو برداشتم و ديگه نميدونم چطور شدكه اصلاً عابر بانك فراموشم شد حتي يادم نميومد كه كي كيف پولم رو روي صندلي ماشين گذاشتم خلاصه خواستيم از يه مغازه ديگه واست كلاه و شال گردن بگيريم وقتي انتخاب كردم و اومدم حساب كنم همه جا رو گشتم واي عابر بانكم كو؟! تو ماشين ، كيفم ، جيبهام و اونوقت بود كه يادم اومد جنابعالي احتمال زياد عابر بانكمو انداختي دوباره برگشتيم به مغاه قبلي ولي هرچي گشتم نبود واي اصلاً باورم ميشد كه گم شده توي اين چند سالي كه از خدا عمر گرفتم يادم نمياد چيزي رو گم كرده باشم واسم خيلي سخت بود ولي چه ميشد كرد از طريق تلفنبانك اعلام مفقودي كردم اولش کلافهخيلي عصباني بودم ولي بهرحال كاريش نميتونستم بكنم تو خيلي شيطون شدي و من حس ميكنم بعضي وقتها از پست برنميام برگشتيم و به بابايي گفتم بايد بري بخوابي تا تو بيداري آرشيدا نميخوابه بنده خدا رفت توي اتاق و دراز كشيد تو هم خدا رو شكر خسته بودي و سريع خوابت برد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

رادین
25 آذر 90 13:18
خب خاله جون کیف و بدید به خودش حساب کنه!!!
بابای مهرسا
28 آذر 90 16:28
یلداتون مبارک ممنون از حضور شما
مامان اسرا واسما
29 آذر 90 21:12
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن راباید جشن گرفت یلدایتان مبارک@