آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

صندلی ماشین

1390/10/8 12:40
نویسنده : مامانی
469 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر شکر پاره مامان خوبی شیطون بلا ، بعضی وقتها حس میکنم وقتی شیطنت میکنی از کنترلم خارج میشی و دیگه از پست بر نمیام و دیگه نمیدونی از کجا شروع کنی و چی رو بهم بزنی دیروز صبح که میخواستم ببرمتن اداره هر کاری کردم حاضر نشدی توی صندلی ماشینی که واست خریدم بشینی و با تمام توانت از من بالا میرفتی که مبادا توی اون صندلی بشینی و من خیلی ناراحت شدم و انتظار این عکس العمل رو از تو نداشتم حالا یه دردسر جدید واسم درست شده البته اولین بار خوب نشستی ولی الان دیگه نه خلاصه مجبور شدم کریرت رو بذارم ولی از ایمنیش خیالم راحت نیست ، ظهر از اداره که برگشتم تو خواب بودی منم رفقتم خونه و به جون جون گفتم هر وقت بیدار شدی بهم زنگ بزنه بیام دنبالت میدونستم خیلی طول نمیکشه تازه ناهار خورده بودیم که جون جون تماس گرفت اومدم دنبالت وقتی رسیدیم خونه به عادت هیشه اول دستتو نشون دادی که یعنی بابایی کو؟ بابا رو که دیدی رفتی پیشش ولی بابایی دو سه روزه که به شدت سرما خورده و ازت فاصله گرفته که مبادا تو مریض بشی خلاصه به هر طریق ممکن منشغولت کردم که سمت بابایی نری تا عصر کمی سوپی خوردی و دوباره بازی جون جون تماس گرفت و ازم خواست کاری انجام بدم منم تو رو برداشتم و بردم خونه جون جون دایی حابلش خوب نیست و باید توی بیمارستان بستری بشه خدا کنه چیز مهمی نباشه از بس که این دایی شیطونه و نمیتونه یه جا بند بشه خوب تو که سرما خوردی باید بمونی خونه تا خوب بشی نه اینکه دو تا آمپول بزنی و تا تبت پایین اومد بری بیرون و حالا ریه ات اذیت بشه دعا کن دایی زود زود خوب بشه، تا من رفتم دنبال کارها تو اونجا رو ریختی بهم و شیطونی کردی و من هر چی بهت میگفتم بیا بریم نمیومدی بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن بردمت خونه اونجا این دفعه هرذ کاتری میکردم نمیخوابیدی چون بابایی بیدار بود توهم میخواستی بیدار باشی منم به بابیایی گفتم باید بخوابی بابایی هم خودش رو زد به خواب ولی تو تازه میرفتی پیشش که چرا خوابیدی پاشو بغلت کردم دستهاتو بشورم تا برگردئیم بابایی رفته بود توی اتاقت و درو بسته بود وقتی گشتی دنبالش و ندیدیش درو که بسته دیدی گفتی بازش کن ولی من حواست رو پرتن کردم و همه خاموش تا اینکه بالاخره خوابیدی و بابایی از زندان نجات پیدا کرد شب بخیر شیطونک من .

خداجونم همه بچه ها و بندگانت رو در پناه خودت حفظ کن و همه مریضها رو شفا بده و لطفا به من حوصله زیاد بده تا بتونم با عروسکم مدارا کنم و با حوصله بیشتری باهاش رفتار کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

رادین
8 دی 90 14:04
وای خیلی جالب نوشته بودید من که کلا تصور کردم همه چی رو