آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

ای بلا

1390/10/19 12:33
نویسنده : مامانی
461 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخمل گلم خوبی مامان بنازم به تو که رتبه اول در تخلیه انرژی مامانی رو داری و باید بهت مدال طلا داد چون وقتی بیداری ( که معمولاً یه سره هستی تا شب !) دیگه همه انرژی منو تخلیه کردی و خیالت راحته که دیگه من نا ندارم اونوووووووقت شاااااید بخوای تصمیم بگیری بخوابی!!! دیروز از اداره که برگشتم دایی سریع اومد گفت بیا فیلم آرشیدا رو ببین یه فیلم خفن ازت گرفته بود که داشتی با دایی توپ بازی میکردی هی توپ رو پرت میکردی واسه دایی و دایی واسه تو و تو هم کلی ذوق میکردی و میخندیدی دیگه کاملاً پرت کردن توپ رو یاد گرفتی یادم باشه فیلمو از دایی بگیرم، رفتیم خونه دیدم بابایی کیف داروها رو درآورده و همه رو ریخته رو اپن و مشغول تقسیم بندی و جداسازیه چیزی شده نکنه دوباره سرما خوردی؟ نه دارم داروهای اضافی رو جدا میکنم که بندازم ، نه بذار تحویل مرکز بهداشت بدیم شاید کسی به اینها نیاز داشته باشه تا ما مشغول این مکالمه بودیم تو هم از خجالت داروها دراومدی و بابایی هم هی میگفت از اینجا ببرش چیزی نذاره تو دهنش بعدش که ناهار میخواستیم بخوریم جنابعالی از خجالت کاسه ماست دراومدی و آنقدر ماست ریختی روی میز و مالیدی به بلوز و شلوارت و بعد خودت با دستمال کاغذی پاکش میکردی آخر سر هم قاشق ماستیت رو انداختی روی فرش و شادیمونو تکمیل کردی خصوصاً من! حسابی بوی ماست میدادی بابایی گفت آرشیدا مستقیم باید بره حمام منم با وجود اینکه خیلی خسته بودم مقدماتش رو فراهم کردم و رفتیم حمام اونجا بشدت آب بازی کردی و همه اسباب بازیهایی رو که برات آورده بودم از توی وانت مینداختی کف حمام انگار دیگه مزاحمتن و شالاپ شالاپ میزدی روی آب و هی سعی میکردی لوله ها رو باز و بسته کنی و خلاصه کلی بازی کردی بعد حمامت کردم و اومدیم بیرون تا من کارهامو انجام دادم اپن راه افتادی خدا رو شکر که بخاری روشن بود لوسیونت رو گرفته بودی دستت که یعنی برام لوسیون بزن راستی به حمام میگی اما ! سریع لباس تنت کردم و بهت شیر دادم و خوابیدی منم غش کردم از بس صبحها که میخوام برم اداره استرس دارم و آخرش همیشه باتأخیر میرسم نمیدونم چقدر خوابیدم که یهو از خواب پریدم و راه افتادم و هی میگفتم وای ساعت 7 شد خوابم برد و به حرف بابایی که هی میگفت ساعت 5 توجه نمیکردم بعد از چند لحظه یه دفعه به خودم اومدم و گفتنم وای خدا ساعت 5 عصره! و یه نفس راحت کشیدم اما تا چند دقیقه گیج میزدم وارد هال که شدم نمیدونستم از کجا شروع کنم ظرف بشورم جمع و جور کنم و... شیر هم نداشتی بابایی رفت واست خرید ولی خوب تا آماده بشه تو بیدار شدی و هرکاری کردم دوباره بخوابی بی فایده بود و چون بد خواب شدی مقادیری نق فرمودین به بابایی گفتم کمی دیرتر برو سرکار حداقل من ظرفها رو بشورم بعد بابایی رفت سرکار و علی ماند و حوضش!!! تا میخواستم برم تو آشپزخونه جیغ و گریه و بغل منم نشستم پیشت با هم بازی کنیم گفتم ببرمت بیرون دوری بخوری هر چند خیلی خسته بودم و حوصله نداشتم ولی بهرحال نیم ساعتی رفتیم و برگشتیم خونه که رسیدیم بهت گفتم مامان دیگه خوابت میاد چراغها خاموش و تو توی بغلم هی پیچ وتاب خوردی و آواز خوندی و انگلیسی حرف زدی و تا خوابت برد یکساعت و ربع طول کشید وای که عجب پروژه ای بود و من تازه تشریف بردم توی آشپزخونه و گفتم سلامممممممممممم تا ساعت دو بعد از نیمه شب که دیگه غششششششششششش کردم شبت بخیر جوجه جوجه طلایی خوابهای خوب ببینی جیگر مامان.

خدایا این دختر شیرین تر از عسل رو صحیح و سالم در پناه خودت حفظ کن و کمک کن که همیشه شاداب و سر حال و خندان باشه مررررررررررررررررررسی.   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان رادین کوچولو
19 دی 90 21:37
سلام خسته نباشی مامانی مهربون. ارشیدا جون با مامان همکاری کن خاله