آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

حس ششم

1390/10/20 13:26
نویسنده : مامانی
414 بازدید
اشتراک گذاری

سلام وروجک خوبی ببین چیکار کردی!! چقدر بهت میگم مامان لالا کن باور کن همه چی سر جاش میمونه تا تو از خواب بیدار بشی شیطونیهات هم محفوظ گوش نمیدی دیدی دیگه خاله انیس تو وبش تورو لو داد قربونت برم حالا خودت نمیخوابی دیگه واسه چی برای وروجکهای خاله انیس پیام مخابره میکنی حالا خوبه اونها هم دیگه یه سره شدن و دارن پوست خالتو میکنن!! گناه داره هان لطفاً دیگه پیام مخابره نکن!! دیروز ازاداره که برگشتم با مامان جون جون مشغول بودی وسایلت رو جمع کردم و رفتیم خونه امروز هم که بابایی شبکاره و تو جشن داری چون دیگه خواب تعطیل از صبح هم که تعطیل بوده ناهار خوردیم وایییییییییی چه ناهار خوردنی اندازه یه بشقاب برنج ریختی روی زمین دوبرابر اونچه که خوردی ریختی تازه میخواستی خدمت سالاد هم برسی هی کلم گذاشتی توی دهنت و عین آدامس جوییدیش بعد دادی دست مامانی!!

 

 

بعد ناهار مشغول بازی با بابایی شدی همراه با مقدیر فراوانی جیغ حس کردم این جیغها بی قراری واسه خوابه منم سریع تمهیدات لازم را انجام دادم و بهت شیر دادم و تو هم خوابت برد در نتیجه از ترس بیدار شدنت ارتباط با دنیای خارج قطع شد آخه خوابیدن تو اونقدر پدیده نادریه که وقتی خوابی باید خیبلی مراقب بود!!!! منم غش کردم البته تو زیاد به من اجازه لالا نمیدی تا میام بخوابم سریع گریه میکنی البته شکمت کمی اذیتت کرد که زود مشکلت حل شد و خوابیدی منم از شدت خستگی دوباره خوابم برد بعد یهو بیدار شدم گفتم تا تو خوابی به کارهام برسم مامان من نمیدونتم تو از کجا میفهمی من بیدارشدم اگه نخوای کامل بیدار شی یه شوکی میدی که بگی فهمیدم بیدار شدی قربونت برم با این تله پاتی قویت!!! تا نماز بخونم هنوز پام نرسیده به آشپزخونه بیدار شدی منم گذاشتمت پیش بابایی باهات بازی کنه که من بداد آشپزخونه برسم قرار شد بریم بیرون لباس تنت کردم و رفتیم پارک و تو تا اونجایی که تونستی از اینور رفتی به اونور حیف دوربین باهام نبود یه دفعه هم به طرز قشنگی سقوط کردی توی چمنها همه صورت و دهن و لباس و... پر شد از چمن و... کمی گریه کردی ولی بعد یادت رفت موقع برگشت بابایی بغلت کرد و تو هم که انگار فهمیده بودی میخوایم بریم دادو فریاد رو راه انداختی که میخوام برم پارک !! بهت وعده دور خوردن با ماشین رو دادم که راضی بشی ، خونه که رسیدیم از اونجایی که قبل از رفتن داروهای خواب آورت رو داده بودم تو دلم قندآب میکردم که الان میخوابی امممممممممممما از ساعت نه تا ده و ربع توی بغلم وول خوردی هی حرف زدی هی گفتی بابا، بابه و... تا بالاخره خسته شدی و لالا بنده هم تو آشبزخونه تا ساعت 12:30 اومدم بخوابم بیدار شدی شیر بهت دادم تا بخواب شد یک و نیم شب بخیر جوجه طلایی. دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم.

خداجونم همه جوجه ها رو صحیح و سالم واسه پدر و مادرهاشون حفظ کن ، سعادت و خوشبختی دخترم رو از تو پروردگار مهربونم خواستارم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان یسنا گلی
22 دی 90 7:56
سلام.ممنون خاله جون که به ما سر زدین.آره خاله جون دستش تقریبا خوب شده اما هنوز یه کوچولو جاش هستش. با اجازه لینکتون کردم.باز هم به ما سر بزنین
بابای مهرسا
23 دی 90 12:33
بابای مهرسا
23 دی 90 12:33
╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬..* سلاااااااااااااااااااااااام * ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬ * خوبــــــــــی دوست عزیز * ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬...*......آپـــــــــــــــــــــــــــم........* ╬♥═╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬مــــــــنتظــــــر حضــــــــور قشـــــــــــنگت میبـــــــــاشــــــــم ╬═♥╬ ╬♥═╬ ╬═♥╬ ╬♥═╬♥´¨) ........* ........* ........*