آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

پایان چهارده ماهگی

1390/10/25 1:16
نویسنده : مامانی
525 بازدید
اشتراک گذاری

 

مباررررررررررررررررررررررررررک مبارررررررررررررررررررررک چهارده ماگیت مبارررررررررررررررررررررررک نففففففففففففففففففسسسسسسم

 

سلام به گل دختر خودم که توی دنیا از این نمونه گل فقط و فقط خودتی امیدوارم که همیشه گل بمونی و عمرت مثل گل نباشهٰ گل خوشگل خودم بالاخره امروز نه امشب بعد از سه روز فرصت شد تا بیام برات پست بذارم و از شیرینکاریهات برات تعریف کنم.

روز چهارشنبه از اداره که برگشتم اومدم دنبالت و به گزارش مامان جون جون کلی شیطونی کردی و نقاشیهای خوشگل کشیدی قربونت برم با این مداد دست گرفتنت مامان جون جون گفت که عاشق نقاشی کردن هستی و باید برات دفتر نقاشی و مداد رنگی بخرم، به روی چشمم، خونه که رسیدیم از اونجایی که بابایی خونه بود اولش نخوابیدی تا اول با بابایی بازی کنی ولی بعد خسته شدی و خوابت برد اون روز قرار بود من و خاله انیس به مناسبت چهارده ماهگیتون شما سه تا وروجک رو ببریم شهر رنگین کمان ولی تارا و باربد خواب بودن و نشد ولی عوضش بابایی قبل از اینکه بره سرکار ما رو رسوند اونجا من پیش خودم فکر میکردم که زیاد اونجا نمی مونیم مطمئن نبودم دوست داشته باشی امممممممما اولش کمی اینور و اونور میرفتی و با یکی دو تا بچه که اونجا بود طرح دوستی ریختی یه دختر آتیش پاره ای هم که البته سه سالی از تو بزرگتر بود و کمی هم غیر قابل کنترل اومد هلت داد البته من پیشت بودم و مامانش هم پیش اون بود اومدی گریه کنی ولی زود یادت رفت کلی سرسره بازی،تاب، ماشین و.... بعد از نیم ساعت بهت گفتم که مامان بیا بریم اما تو اصلا به روی مبارک نیاوردی و همچنان مشغول بازی بودی البته از سر لطف هر از چند گاهی هم منو بای بای میکردی که بدونم منو فراموش نکردی قربونت برم، تازه به یه پسری هم که سوار ماشین بود میگفتی پیاده شو من سوار شم!! هر چی صدات میکردم کار خودتو کردی کلی ازت عکس و فیلم گرفتم که خواستم تو این پستت بذارم ولی کابل توی کشوی کمد تو اتاق شماست و توی تاریکی نمیتونم پیداش کنم بعدا واست میذارم، خلاصه بعد از یه ساعت با وعده خونه جون جون و دایی از اونجا رفتیم خونه جون جون نموندیم چون سرکار علیه مدام مقنعه منو میدادی دستم و همه رو بای بای میکردی که یعنی بریم خونه!!! معلوم بود حسابی خسته شده بوی منم آوردمت خونه و تو هم لالا فرمودی و منم طبق معمول تشریف بردم توی آشپزخونه تااااااااااااااااااااااااااا ساعت 1 .

روز پنج شنبه ساعت 7:15 بیدار شدی من خوشبختانه ساعت 6 بیدار شده بودم و قدری از کارهامو انجام داده بودم تازه میخواستم واست فرنی درست کنم که دیگه نشد سریع لباس تنت کردم که بریم بابایی به شوخی بهم گفت حالا کجا هنوز که زوده!! ( ساعت یه ربع به هشت بود) البته از بس با تأخیر رفتم اداره خوب معلومه که زوده!! تحویل مامان جون جون و جون جون دادمت و رفتم اداره اونجا که رسیدم برقا بسلامتی رفته بودن و بنده کلی کار داشتم که باید انجام میدادم خوشبختانه بعد از یه ساعت تشریف آوردن و منم تند تند کارهامو انجام دادم آخه امروز باید مرخصی ساعتی بگیرم مامان جون جون کار داره، خونه که رسیدم شما با پویا مشغول بازی بودی بغلت کردم و کلی همدیگه رو بوسیدیم، بعدش رفتیم خونه ما و بابایی همزمان رسیدیم تا من کارهامو بکنم و غذا رو آماده کنم شماها هم کلی خونه رو بهم زدین مرسی واقعا، قرار شد ناهارو ببریم بیرون طفلی بابایی خسته بود ولی رفتیم آخه دیشب نخوابیده بود خوش گذشت هر چند که یه خطری هم از بیخ گوش من رد شد ما زیر دیواره کنار ساحل رودخونه نشسته بودیم تو که یه جا بند نمیشدی و مدام اینور و اونور میرفتی من دنبالت بودم تا بابایی غذا خورد بعد بابایی اومد پیشت تا من ناهار بخورم بعد ناهار داشتم از دوتاتون فیلم میگرفتم و حواسم کاملا به شما بود که با صدای بلندی از جا پریدم وای خدای من  یه سنگ به بزرگی توپ بیسبال(کمی بزرکتر از بیسبال اسباب بازیت اون پک چهار توپی ) افتاده بود وسط سفره و بعد از شکستن لیوان و بشقاب افتاد یه گوشه بابا مهدی رو صدا کردم و مدام بهش میگفتم آرشیدا رو اینجا نیار از اینجا ببرش بابایی تو رو به من داد و ما چند متری اونورتر وایسادیم دو تا دیگه از خانوادهها که اوضاع رو اینجور دیدن جمع کردن و رفتن بابایی هم وسایل رو جمع کرد و ما هم رفتیم  هروقت فکرشو میکردم که اگه من کمی اونورتر نشسته بودم یا اگه خدای نکرده تو و بابایی... خدایا ازت ممنونم خدایا دخترم،همسرم و خودم رو به تو میسپارم هوامونو داشته باش البته قبلش هم یه لیوان خیلی اتفاقی شکست بهرحال خداجونم از اینکه سلامتیم هزاربار تو رو شکر میکنم، خونه که رسیدیم خوابت برد و من و بابایی هم از شدت خستگی خوابیدیم من زود بیدار شدم و کمی مرتب کردم و تو بیدار شدی امروز باید واسه پایش چهارده ماهگیت ببیریمت چکاب پیش دکتر قبلش بهت گفتم که فکر نکنی میریم دد واااااای چشمت که به در مطب افتاد از من میرفتی بالا و با صدای بلند گریه میکردی و به هیچ طریقی آروم نمیشدی منشی دکتر هم تعجب کرده بود و مدام میگفت تو که بچه آرومی بودی پس چرا اینجوری میکنی به سختی وزن و دور سرتو گرفتیم قد که پیشکشت، آخ آخ دکترو که دیدی با تمام توان گریه کردی سریع معاینه ات کرد و من تو رو از محل دور کردم ولی تا از مطب بیرون نرفتیم آروم نشدی ، دیگه دکتر هم ناراحت شده بود سر همین قضیه پول ویزیت رو نگرفت و گفت هر وقت آرشیدا با من آشتی کرد ازتون میگیرم! خلاصه خونه که رسیدیم کمی بازی کردی ولی زود خوابت برد طفلکم شبت بخیر.

روز جمعه با وجود اینکه دیشب دیر خوابیدی ساعت هشت بیدار شدی منم با خودم بردمت دعای ندبه همسایمون اونجا هم دست از شیطنت برنداشتی و در اولین قدم جعبه دستمال کاغدی رو از وسط مجلس بلند کردی و آوردی جلو خودت و خواستی که برگ برگ از توش در بیاری که خانوم بغل دستیم در یک اقدام غافلگیرانه حواستو جای دیگه پرت کرد و منم جعبه رو کش رفتم تو مگه یادت میره کمی دنبالش گشتی دیدی نیست راه افتادی ببینی دیگه چیا هست!!! خونه که برگشتیم بردمت حمامی بعد کلی آب بازی اومدیم بیرون و تو خوابت برد یه خواب خفن رفتی و من که دیشب ساعت دو خوابیده بودم و صبح ساعت شش بیدار شده بودم بیهوش شدم بعد یه ساعت بیدار شدم و تند تند خونه بهم ریخته ٰ حمام ظرفها و.... مرتب کردم و وسطاش به این فکر میکردم که اگه بیدار شدی ببرمت خونه جون جون و خودم برگردم کارهامو بکنم آخه بابایی سرکار بود ولی تو منو خوشحال کردی حدود سه ساعت خوابیدی بابا ای ول من ظرفیتشو دارم هان همیشه از اینکارها بکن!! خلاصه تقریبا کارهامو انجام داده بودم که بیدار شدی لباس پوشیدیم و رفتیم خونه جون جون اونجا هم که خونه خودته کمد مامان جون جون با تمامی متعلقات باز مال خودته و همینطور چه عیبی داره که جون جون خواب باشه و تو در اتاقو بازکنی و بری بالا سرش آنقدر جیغ بزنی تا بیداربشه! و مهم نیست که سامسونت دایی رو بذاری زیر پات و من هی بلندش کنم و تو دوباره بندازیش و ازش بالا بری و ذوق کنی عصر بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه و تو کلی شیطونی کردی و بعد خوابیدی عسلم.

امروز شنبه اربعین بود صبح من و شما با خاله و مامان جون جون رفیتم خونه خاله من  روضه اونجا کار من این بود که هی بیام دنبالت که جایی نری در کابینتی باز نکنی راه نیفتی بری تو حیاط به هوای بچه ها، و در نهایت بغلت کنم و سرپا بایستم ( یاد خاله انیس افتادم )اصلا منو چه به روضه رفتن! خونه خوابت برد و من به سرعت نور اجاق گازو که مدتی بود تمیز کردنش برام یه آرزو شده بود تمیز کردم و تا خواستم بشینم بیدار شدی و شروع سرویس دهی خلاصه از ظهر سرپا بودم تا همین دو ساعت پیش ( الان ساعت 23:30 دقیقه است ) خونه رو تا جایی که راه داشت بهم ریختی بسلامتی در کابینت رو هم که دیگه یاد گرفتی باز کنی جون جون فهمید گفت خوب کاری میکنه پس فقط کابینتهای ما رو بهم بزنه هر کاری دوست داری بکن دخترم!!! برام جالب بود که با عجله میرفتی لوگو میاوردی و مینداختی تو آشپزخونه و میرفتی قربونت برم مامان راضی به زحمت نیستم ولی ماشاالله به جونت هر وقت ازت چیزی رو میخوام برام میاری بدون اینکه اشتباه کنی َ،خیلی شیرین میگی بابا خییییلی شیرین میگی دلم میخواد بخورمت شباهتها رو میشناسی و مدام با انگشت نشون میدی که این دو تا شبیه هم هستن ، راستی یه راه حل پیدا کردم واسه پوشک کردنت تا میای فرار کنی سریع واست لی لی حوضک یا اتل متل میخونم شما هم با انگشت کف دستتو نشون میدی یعنی لی لی حوضک بخون و یا میزنی روی پات یعنی اتل متل بخون و من بارها و بارها میخونم ،تازه عروسکت رو خیلی شیرین بغل میکنی خصوصا وقتی تازه از خواب بیدار شدی بابایی به این عروسک لنگ درازت میگه جودی ابوت!!! و باید واسه دوتاتون اتل متل بخونم و یه پای عروسکت ورچین بشه و وقتی لی لی حوضک به کله گنده میرسه دستتو بالا میگیری و میگی پر و یا میگی تاب تاب عبا ولی هنوز سیشو نمیگی ٰ رنگ آبی رو میشناسی و میگی آب، بعضی وقتها روت حساب میکنم و ازت میخوام فلان چیز رو برام بیاری و تو بدون اشتباه انجامش میدی و من کیف میکنم قربووووووووووووووووووونت برم نفسم خدایا این لحظات چقدر شیرینن ،دیدن رشد فرزند ،واقعا که خوردنی هستی و کلی خاطرخواه داری هرجا میبرمت همه دورتو میگیرین ،تو عین خورشیدی !

خدای مهربونم این عسل منو صحیح و سالم در پناه خودت حفظ کن و از تمام بلاها دورش کن از چشم بد محفوظش کن و همیشه هواشو داشته باش سعادت و خوشبختی و عاقبت به خیریش رو از تو میخوام ازت ممنونم خدایا که همچین فرشته ای بهم عطا کردی و اجازه میدی که بزرگ شدنش رو قد کشیدنشو رو ببینم و شیرین زبونیهاش رو بشنوم دوستتتتتت دارم خدایا دوستت دارم.

و تو فرشته محبوبم همه قلب منی و با تمام وجودم دوستتتتتتتتتتتتتتت دارم و میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان تارا و باربد
26 دی 90 11:03
به به سلام شیطون اولا 14 ماهگیت مبارک بچه خبرا.........یی بوده تو این دو سه روز حسابی همه رو مشغول کردی عسلی خانم پیشرفتای جدیدتو اول به خودت بعد به مامانت تبریک میگم گلم
مامان ترنم کوچولو
26 دی 90 11:09
سلام مامان مهربون.آفرین به این حوصله که همه روزانه ها رو مینویسی.کاش عکس دخملی هم میذاشتین.