آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

در انتظار دندون

1390/11/6 23:41
نویسنده : مامانی
323 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به خوشگلترین و مهربونترین دختر روی زمین خوبی نفسم قبل از هر چیز باطلاعت برسونم که این بار دومه که دارم برات این مطالب رو می نویسم نمیدونی چه حالگیریه وقتی تا نصف بیشتر مطلب رو نوشته باشی بعد یهو ببینی صفحه ات غیبش زده ولی چون شما خیلی گلی دوباره می نویسم ، این روزها شبها خواب خوبی نداری آخه لثه هات خیلی اذیتت میکنن نمیدونم این مرواریدهای قشنگت کی درمیان و چشم ما به جمالشون روشن میشه با وجود اینکه تمام لثههات ورم کردم و حالت دندون از زیرشون پیداست و حتی سفیدی دندون هم مشخصه ولی از مرواریدهای کوچولوت خبری نیست ده روز پیش دو شب پشت سرهم خیلی خوب خوابیدی بجز دو مرتبه که واسه شیر خوردن بیدار شدی بقیه اش رو خواب بودی و بیاد موندنی شد روز بعدش وقتی دیدم دستت توی دهنته فهمیدم شبکاریهام شروع شده خدا کنه زودتر دندونهات در بیان که حداقل خودت خوب بخوابی چون ساعتی یه مرتبه بیدار میشی و حتی داشتم ده دقیقه به ده دقیقه بیدار شدی من که کلا، خواب درست و حسابی ندارم ولی تو فکر خودتم که راحت باشی امیدوارم زود زود مرواریدهات بیان و از دیدنشون لذت ببریم.

نمیدونم از کجا شروع کنم روز دوشنبه رو که رفتم اداره البته مرخصی بودم ولی چون جون و جون و مامان جون جون آخر هفته میرن تهران منم موکولش کرذدم به چهارشنبه از اداره که برگشتم معلوم بود که اونروز دختر گلتری بودی در آشپزخونه بسته بود و مامان جون جون داشت باهات حرف میزد و تو هم مشغول جابجایی وسایل بودی موقع خداحافظی مامان جون جون کلی بوسیدت آخه همدیگه رو تا روز شنبه نمی بینید خونه که رسیدیم بابایی تو اتاق مشغول ور رفتن بهخ کشوی پا تختی بود باز هم یه قسمت رو مرتب کرده بود آخه امروز آفه و وقتی تو خونه اس نمیتونه بیکار بمونه ولی بهرحال دستش درد نکنه بعد از ناهار تو هم شروع کردی به بازی کردن و از اونجایی که صبح یه ساعتی لالا فرمودین و ما رو رهین منت خودت قرار دادی تا اطلاع ثانوی از خواب خبری نیست ولی بهرحال طرفای غروب دیگه نتونستی مقاومت کنی و خوابت برد نمیدونستم از کجا شروع کنم خونه رو مرتب کنم یا بپرم تو آشپزخونه شما هم که دیدی انگار مامان جنبه نداره سریع بیدار شدی و تا دوباره بخوابی کلی طول کشید البته سعی کردی زود به زود بیدار بشی و یا اگه نمیخوای بیدار بشی یه شوک گریه بدی که حساب کار دستم باشه!!!!!

روز سه شنبه تعطیل بود آخه اونروز شهادت امام رضا بود چقدر دلم میخواست بریم زیارت خدا کنه امام رضا بطلبدمون و ما بریم زیارت، اونروز بنده دربست در خدمت بودم تا زمانی که پیشت نشسته باشم حتی اگه حواسم بهت نباشه هیچ مشکلی نداری اممممما اگه خدای نکرده برم توی آشپزخونه و بخوام کاری بکنم سریع میای دنبالم و دستهاتو بلند میکنی و اونقدر نق و گریه راه میندازی تا بغلت کنم و دوباره بیام پیشت بشینم بالاخره بابایی شیفتمو تحویل گرفت و منم رفتم قدری از کارهامو انجام دادم طرفای ظهر رفتیم بیرون دوری خوردیم هوا آفتابی بود و سرما کمتر اذیت میکرد موقع برگشت توی ماشین خوابت برد ظهر آش نذری داشتیم ما ناهار خوردیم تا تو بیدار بشی و بهت غذا بدیم بابایی امشب شبکاره راستی باز شیفتهای بابایی تغییر کرده از این به بعد یه هفته شبکار و یه هفته روزکاره اونم بدون آف ، فقط واسه تعویض شیفت بهشون آف میدن خیلی بده ، خلاصه بابایی رفت سرکار و ما دوتا تنها موندیم به اید اینکه بخوابی طرفای هشت و نیم همه جا رو تاریک کردم اما خبری نبود و بعد از فراز و نشیبهای بسیار و در تاریکی اینور و اونور رفتن و توی تاریکی اشاره به قاب عکس رو دیوار کردن و هی گفتن بابا و بعد به من اشاره کردن که تو هم نگاه کن !!!!!! بالاخره ساعت ده خوابیدی البته همون خواب و یه ساعت بعد هی بیدار ٌ، خواب.

روز چهارشنبه کلاً زیاد خوب نبود آخه سرما خورده بودم و سرم به شدت درد میکرد و اصلاً حوصله کل کل کردن رو نداشتم ولی بهر حال باید تو رو میبردم دکتر واسه دندونات ببینیم کی تشریف میان بماند که تا مطب رو دیدی فریادت به آسمون رفت طوری که بابایی بردت بیرون و من موندم تا نوبتمون بشه وقتی اومدی اخلاقت کمی بهتر شده بود آخ که تا دکتر و دیدی با تمام قدرت گریه کردی و بعد از معاینه اینبار من رفتم بیرون و کلا، نشستیم تو ماشین تا بابایی بیاد خونه که ریسدیم ناهار خوردیم بعد ازقدری بازی خوابیدی و منم کمی دراز کشیدم بیدار که شدم علاوه بر سرم گردن و کمرم هم درد میکرد فکر کنم نمیخوابیدم بهتر بود!!! بابایی رفت سرکار و ما موندیم از من اصرار واسه غذا خوردن و از تو فرار خودمم حوصله نداشتم و اوضاع خوب نبود تا اینکه طرفای نه حس کردم خوابت میاد این احساس طرفای یازده به حقیقت پیوست برام جالبه که خوابت میاد و حتی هی میخوری زمین ولی حاضر هم نیستی بخوابی عجیبه ها!!!

و بالاخره امروز پنج شنبه ساعت 7:15 دقیقه بیدار شدی و منم تند و تند کاهاتو انجام دادم آخه امروز باید بریم اداره خواستم بذارمت پیش خاله بردمت اونجا و بعد یواشکی جیم شدم گریه ات بلند شد پشت در موندم کعه خیالم راحت بشه آروم شدی اممممممممممما آخ آخ صدات هفت محله اونورتر هم میرفت طاقت نیاوردم و اومدم بغلت کردم و با خودم بردمت هر چند خاله و پویا ناراحت شدن که پیششون نموندی نمیدونم چرا؟! نمیخواستم ببرمت اداره آخه اداره عین یخچال فریزر امرسان میمونه یخ میکنی ولی خوب چاره چیه البته خاله انیس هم گفته بود که تو رو ببرم اونجا ولی وقتی اوضاعتو با خاله و پویا دیدم دیگه ریسک نکردم والا جوجه های خاله انیس هم بیدار بودن و میتونستین حسابی بازی کنین اداره هم که رسیدیم بخاری رو روشن کردیم ومن در اتاق رو بستم که هم تو بیرون نری و هم داخل گرم بمونه تو هم هی داد و فریاد میکردی و دلت میخواست میز همه همکارهای طفلکیمو بهم بزنی در نتیجه جیغ میکشیدی اونقدر سر و صدا کردی که بنده خدا رئیس اومد و گفت اگه نمیمونه برید خونه !!!!! ولی خوب نمیشد آخه تقریبا 80 درصد همکارها مرخصی بودن اگه منم میرفتم باید در اداره رو می بستیم !!!! واسه تمیز کردنت بردمت مهمان سرا اونجا تو احساس راحتی بیشتری کردی و هنوز لباس نمپوشیده خواستی راه بیفتی و چون نمیذاشتم با صدای بلند گریه میکردی خلاصه یه آبرو ریزی راه انداختی که نگو رئیس هم از دستت فراری شد!! تا ظهر بشه و وقت رفتن لحظه شماری میکردم بالاخره موقعش شد و کمی زودتر وسایلت رو جمع کردم و رفتیم توی ماشین خوابت برد و خونه هم که رسیدیم خواب بودی منم از فرصت استفاده کردم و به کارهام رسیدم که یه دفعه زنگ در به صدا دراومد واییییییییییی یادم رفته بود آیفون رو هم بکشم اشتباهی بود و تنها ثمره اش بیدار کردن تو شد خیلی عصبانی شدم و کلی بد و بیراه به اون بنده خدا گفتم دیگه همش مشغول غر زدن بودم بابایی که دید اوضاع خوب نیست اومد پادرمیونی کرد و ناهارت رو بهت داد و وقتی دیدم کمی غذا خوردی اخلاقم بهتر شد!دیگه بعدش همش مشغول بهم زدن بود سی دی بره ناقلا رو  گذاشتم من و بابایی نشستیم به دیدنش و تو از این اتاق به اون اتاق !بابایی که رفت سرکار تو هم انگار خوابتمیومد والاخره خوابیدی ولی تا الان که دارم اینو می نویسم چندمرتبه بیدار شدی .

خدایا دندونهای دخترم رو هر چه زودتر برسون و همیشه صحیح و سالم حفظش کن و بهش سلامتی بده هواشو داشته باش خدا جونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان مهراد
7 بهمن 90 12:08
وای خیلی براش سخته مهراد که اصلا نه غذا داشت نه خواب خودت دستاتو تمیز بشور و لثه هاشو براش بمال دستت خنک تر باشه زودتر اروم میگیره


ممنون از راهنماییتون
مامان اسراواسما
8 بهمن 90 8:12
سلامممممم!خوبی؟امیدوارم مرواریدای خوشگل خانمی زودتر دربیان تا زیاد اذیت نشین.