آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

فلفل مامان

1390/11/11 10:55
نویسنده : مامانی
370 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام فلفل نمکی مامانی خوبی دختری؟ مامان تو کی شرکت حمل و نقلی راه انداختی که ما نفهمیدیم !!قربونت برم اینهمه زحمت میکشی،روز شنبه بابایی کمی حالش خوب نبود و نمیتونست مثل روزهای قبل باهات بازی کنه و شیطونی کنید در نتیجه تو هم پیش من بودی و نمیذاشتی من کاری بکنم بالاخره رفتم تو آشپزخونه داشتم کار انجام میدادم و میدیدم تو هم هی میری و میای ولی چون فعلا به من کاری نداشتی منم طرفت نیومدم بعد از نیم ساعتی که اومدم بهت سر بزنم دیدم به به دخترم همه پوشکهاش رو یکی یکی درآورده و برده گذاشته توی صندوق میوه ای که گذاشته بودم دم در تا بندازیمش بیرون ، قربونت برم من!

xsgs110روز یکشنبه تا رسیدم اداره چشمم به یه نامه خورد که نوشته بود کلیه همکاران گرامی! خلاصه متنش هم این بود که اگه تأخیر کنید گزارشتون رو رد میکنم ( رئیس گفته بود ) با توجه به اینکه هیشکی به اندازه من تأخیر نداشته میدونستم که منظور اصلی منم این بود که ظهر رفتم با رئیس صحبت کردم و موقعیتم را دوباره توضیح دادم و گفتم که من چاره ای ندارم ناراحتتا آرشیدا  بیدار بشه و آماده اش کنم ببرمش پیش مامانم طول میکشه شما برای من ساعت اول رو مرخصی رد کنیدفرشته اول گفت باشه تو فکر نباش من که از روزانه هات کم نمیکنم!!!از خود راضی( یه وقت فکر نکنی که کم میکنم!!!) شیطان و بعد گفت مرخصی ذخیره داری؟!!!!!!! تعجبآره دختری اینجوری بنده مرخصی به اداره بدهکار میشم! نگرانخونه که رسیدیم از اونجایی که لالا نفرموده بودید پس از یکساعت گشت و گذار و شیطنت بالاخره خوابیدی منم شام بابایی رو آماده کردم که ببره سرکار شما که بیدار شدی کمی سوپ خوردی قرار بود با مامان جون جون بریم بیرون هر وقت از ماشین پیاده میشدیم و میخواستیم دوباره سوار شیم اگه مامان جون جون عقب میموند سوار نمیشدی تا خیالت راحت بشه مامان جون جون توی ماشین نشسته ، رفتیم پاساژ تا مامان جون جون کارشو رو انجام بده تو با ذوق هر چه تمام تر تمام مغازهها رو دور زدی و با فروشنده ها دالی بازی کردی اونا هم که انگار منتظر همچین چیزی بودن کلی باهات بازی میکردن و تو بیشتر کیف میکردی خلاصه آنقدر سر و صدا کردی و از اینور به اونور رفتی که چند تا بچه دیگه که اونجا بودن دورت جمع شدن و میخواستن باهات بازی کنن افسوس که موبایلم تو ماشین مونده بود وگرنه هم فیلم میگرفتم و هم عکس وقتی خواستیم بریم یه داد و فریادی راه انداختی که من نمیام ، خونه که رسیدیم از بس خسته بودی خوابت برد نفس.

دیروز از اداره که برگشتم تو مشغول بازی با جون جون بودی البته من کمی دیر رسیدم چون رفتم بنزین بزنم پمپ بنزین هم شلوغ تازه داشتن تنظیمات هم انجام میدادن و من کلی معطل شدم خونه که رسیدیم طبق معمول واسه بابایی کلی احساسات نشون دادی البته از توی بغل من چون خوابت میومد خواستم بهت غذا بدم ماکارونی رو برات گرم کردم و تو هم با دستت میخوردی تا ناهار بخوریم دیگه خواب از سرت پرید و میخواستی بازی کنی و هر دفعه میرفتی بالا سر بابایی داد و فریاد راه مینداختی پس از کشمکشهای فراوان ساعت چهار و نیم خوابیدی منم پریدم توی آشپزخونه علیرغم انکه خیلی خسته بودماوه و بشدت خوابم میومدخواب ولی آشپزخونه وحشتناک بود افسوسظرف برای شستن، غذایی که باید می پخت ، میوههای که باید شسته میشد و ..... تا ساعت یه ربع به هفت که بیدار شدی من تند تند کارهامو انجام دادم تو این فاصله پویا سه مرتبه تماس گرفت و گفت که بیاین خونه جون جون من اینجام در نتیجه ما هم رفتیم شما تا پویا رو دیدی رفتی بغلش و دیگه پایین نمیومدی !!! با هم توپ بازی کردین بمیرم برات که همبازی نداری چراغها رو خاموش و روشن

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

 

 

 

میکردی و ذوق زده میشدی دیشب کلی هله هوله خوردی موز، زیتون، کیک ، یه اپسیلون ماکارونی! شاید بخاطر این بود که دیشب بیدار میشدی فکر کنم شکمت مقادیری اذیت شده بابایی هم یه گریپ میکچری خریده مال مشهده تحت لیسانسه ،ولی من قبولش ندارم همون معمولی خودمون بهتر بود بهر حال تا اومدیم خونه و خوابیدی شد ساعت یازده شدمن که دیگه حال نداشتم خونه رو که مرتب کردم غششششششششششش کردم شب بخیر عسل.

 

خداجونم حالا من چیکار کنم این فرشته خوب غذا نمیخوره دارم ناامید میشم.کمک کن. 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)