پفک نمکی
سللللللللااااااممممممم خوبی محبوبه شب مامانی؟ برشتوکم ! روز پنج شنبه از اداره که برگشتم و اومدم دنبالت طبق معمول بغلت کردم و بعد از خداحافظی رفتیم خونه ،بابایی داشت ناهار میخورد ( شکمو یکم صبر نکرده تا ما هم بیایم ) بعد از سه روز از توی قرنطینه در اومده و با احتیاط میتونه بهت نزدیک بشه اووووووووه مگه بابا چش بوده که زندانی شده ، آنفولانزا گرفته بود!!!!! وای وای وای چه جرمیییییی !!!! و تو هم با ذوق پریدی طرفش و با هم مشغول شدین برات کمی غذا کشیدم که بخوری خوردی ولی آنقدر دوغ و ماست خوردی که دیگه سیر شدی و غذات نصفه موند عوضششششش خواب رفتی اونم چه خوابی سنگینی ، آخ جون چه لبنیات مفیدی!!! قبراق و سرحال بیدار شدی و بازی بعد هم با بابایی رفتی بیرون بدون خداحافظی از مامان! مامان هم تو آشپزخونه مشغول اشپزی و... خونه که برگشتی انگار دلت سیر نشده بود و با کلی بازی حواست رو پرت کردیم و بالاخره سیر که بازی کردی خوابیدی.
روز جمعه قربونت برم ساعت هفت و ربع بیدار شدی روزهای عادی که من عجله دارم میخوام برم اداره تا ساعت هشت و ربع میخوابیدی اونوقت دیروز صبح علی طلوع بیدار شدی تازه شب قبلش هم پوست منو کندی گیج گیج بودم بس که بیدار شدی نمیدونم چرا چند وقته اصلاً خوب نمیخوابی و مدام ساعتی یه مرتبه بیدار میشی اونوقت دم صبح یکم بهتر میخوابی به کارهات رسیدم و بعد صبحانه خوردیم تو این فاصله تا من صبحانه رو آماده کنم رفتی سراغ گوشی تلفن و بعد از چند دقیقه اومدی گوشی رو گرفتی طرفم اصولاً وقتی با جایی تماس میگیری و یا شماره ای عجیب وارد میکنی و اون اپراتور بنده خدا هی میگه شماره مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد میای میدی دستم نگاه کردم دیدم ای داد و بیداد با همسایمون تماس گرفتی خدا کنه بیدار نشده باشند روز جمعه ای سریع قطعش کردم بعد از صبحانه کلی بازی کردیم و بعد واسه کاری رفتیم بیرون و دوباره برگشتیم و بعد شما خوابیدی خانم همسایمون تماس گرفت و نگران شده بود که چرا صبح زود تماس گرفتیم و از اونجایی که من تلفنو کشیده بودم بیشتر نگران شده بود عذرخواهی کردم و بهش گفتم که شما تماس گرفتی امیدوار بودم که بیدارتون نکرده باشه این روزها کار من شده عذرخواهی کردن بابت تماسها و پیامهای شما!! بعد به کارها رسیدم و تا خواستم بشینم بیدار شدی ناهار خوردیم و بعد با جون جون و بقیه رفتیم باغ اونجا کلی ذوق کردی و نمیدونستی چطور این حس آزادیت رو به منصه ظهور برسونی و هی میرفتی و هی میومدی و وقتی پویا و خاله داشتن فوتبال بازی میکردن وسط میموندی و میگفتی برای من توپ پرت کنید و هی که میاوردنت کنار شما دوباره وسط بودی شیطون بلا ،طرفای 4:30 هوا سرد شد و من ترسیدم سرما بخوری این بود که رفتیم توی ماشین نشستیم و بازی کردیم پویا هم بهمون ملحق شد یه ساعتی که گذشت دیگه خسته شدی و شروع کردی به بهانه گیری البته دیگه میخواستیم بریم ولی بهرحال پیاده شدیم تا حال و هوات عوض بشه و رفتیم دم در و با دیدن بع بعیها کلی ذوق کردی موقع برگشت هم که سخنرانی کردی تا خونه ، خونه که رسیدیم بهت غذا دادم و البته دیگه خیلی خسته بودی بابایی اومدو بهمراهش عمه و دختردایی بابا هم اومدن تو ، عمه بوس بارونت کرد اولش تحویل نگرفتی ولی بعدش حسابی هردوشونو گذاشتی سرکار تا برات دست بزنن یا برات لی لی حوضک بخونن و بعدش هم که خودت شروع کردی به نی نای نی کردن و دیگه چیزی نمونده بود وادارشون کنی حرکات موزون انجام بدن وقتی رفتن شما هم سریع خوابت برد شب بخیر مامانی .
خداجونم تمام چیزهای خوب دنیا رو واسه دخترم میخوام هواشو داشته باش.مرسسسسی.