آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

عشق منی تو

1390/11/16 12:22
نویسنده : مامانی
473 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عزیزتر از جانم شیرینی وجودت تمام قلب منو پر کرده و بشدت بهت وابسته هستم و از این وابستگی خودم میترسم تحمل اینکه بدون من جایی بری رو ندارم یعنی اصلا به این موضوع عادت ندارم آخه از همون روزی که شما مهمان دلم بودی تا الان که با پاهای کوچولوت میدوی همه جا با هم بودیم این بود که اون روز که بدون من و بدون بای بای کردن رفتی با بابایی بیرون خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم !!!

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

دیروز از اداره که برگشتم پیش جون جون نشسته بودی و داشتی موز میخوردی قربونت برم که اینهمه موز دوست داری بغلت کردم و بوسیدمت کمی موندیم بعد وسایلت رو جمع کردم و رفتیم خونه فکر کردم که میخوابی چون گریه کردی گفتم حتما خسته ای بهت شیر دادم شیرتو خوردی ولی از خواب خبری نبود خیلی ناراحت شدم اگه میدونستم گرسنه هستی حتماً بهت غذا میدادم خلاصه شروع کردی به شیطونی و نقل و انتقال وسایل تا من اومدم کمی دراز بکشم اومدی بهم لم دادی و گفتی مامان گفتم لالا میاد سرتو تکون دادی یعنی آره بغلت کردم که بخوابی ولی تو خندیدی و فرمایش فرمودی که بریم توی اتاق سر تخت تازگیها خیبلی مامانو سرکار میذاری مثلا چند روز پیش بهت گفتم آرشیدا مامان تلفنو برام بیار رفتی تلفن رو آوردی دستتو دراز کردی خواستم ازت بگیرم دستتو عقب کشیدی دوباره هم اینکارو تکرار کردی پس دیگه ما سرکاریم مرسی فدات شم بفکر اوقات فراغتم هم هستی خلاصه طرفهای یه ربع به پنج با کمی غر من راضی شدی بخوابی بابایی که از سرکار اومد هنوز درو نبسته میگه خوابه میگم آره میگه واسه چی تعجب هان !خوب خوابه دیگه! البته انتظار بابایی زیاد طول نکشید چون یه ربع بعد بیدار شدی و انگشتات رو بهم میمالیدی یعنی دستاشو میشوره مامان مطمئنی خوابی یا بیدار میخوابی خلاصه ما کشیک موندیم دم در تا بابایی دستاشو شست و براش ذوق کردی و بغلت کرد و شروع کردید بازی کردن شام نه سوپی نه بعد هم بابایی گفت بریم بیرون منم تند تند کارهامو کردم که بریم البته تا من کارهامو انجام بدم دیگه بابایی داشت میرفت تو عالم خواب!! خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم یهو بابایی گفت میخوای آرشیدا رو ببریم باغ پرندگان منم قبول کردم پوشوندمت آخه هوا خیلی سرد بود و شما هم که یه فضای آزاد دیده بودی نمیدونستی چیکار کنی با جیغهای بلند هی اینور و اونور میرفتی و با دیدن پرندهها ذوق میکردی چند روز پیش به جون جون گفته بودم باید واست بع بعی بخریم اما انگار جوجه هم باید بخریم چطوره یه باغ وحش خونگی برات درست کنم منو بابایی که عاشق طبیعت و حیوانات هستیم شما هم که مشکلی نداری مامانی هم که تخصصش همینه پس دیگه همه چی رله اس!!! مسئول باغ پرندگان وقتی منو شناخت پول نگرفت هر چی اصرار کردئم فایذده نمداشت بزور از تو باغ بردیمت بیرون آخه ما لباس گرم نپوشیده بودیم و داشتیم قندیل می بستیم خونه که رسیدیم یه نوک کوچولو به غذا زدی و بعدش دوباره بازی تا بالاخره با اعلام خاموشی از طرف بنده ساعت یازده و ربع لالا فرمودین عشق من  تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com نفسم جیگرم عمر و وجودم.میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتت میلیاردها میلیارد بار ودوستت دارم به اندازه تک تک ستارههای آسمون.

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

خدایا به خاطر وجود این فرشته ازت ممنونم همیشه مراقبش باش و سالم و سلامت نگهش دار، مرسی خداجون.

راستی فرهنگ لغت جدیدت:

دا: دایی

دایی: دالی

دد:دید

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان تارا و باربد
16 بهمن 90 22:48
دخمل بلا حالا كلك مي زني اگه دستم بهت نرسه دوست منو ميزاري سر كار الان ميام مي خورمت
مامان مهراد
17 بهمن 90 11:37
ایشالله همیشه شاد باشید ودور هم روزهای خوشی رو سپری کنید


.مرسی خاله جون
مامان آیلا
18 بهمن 90 10:23
ای بابا این کوچولوها چرا اینقدر با خواب مشکل دارن حالا دیگه کلک می زنه ای شیطون بلا


خاله جون میترسن بخوابن از اخبار دنیا غافل بشن
مامان اسراواسما
18 بهمن 90 20:23
سلام گلم!همه بچه هایی که ماماناشون شاغلن یه جورایی باخواب مشکل دارن چون میترسن وقتی اونا خوابن مامانی جیم میشهدرست مثل اسمای ما


آره عزیزم مشکل اساسی هست