آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

اینا الماسن

1390/11/19 13:01
نویسنده : مامانی
404 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر گلی بابا!!! خوبی فلفل نمکی مامان ؟ عسل بابا؟ گل دختر بابا؟!! چرا بابا ؟ خودت میگی شب زنده داریهات مال منه نق زدنها و جیغ جیغ کردنهات مال منه اونوقت بابایی بهت میگه تو گل دختر کی هستی شما می فرمائید بابا!! بهت میگم بگو مامان تو میگی بابا بازهم خوش بحالت، خوش بحالم ، خوش بحالشون ، خوش... دیشب تا بابایی شبکار بود رو فکرت کار کردم شیطانکه بگی مامان کلی باهات تمرین کردم اونوقت باز میگی بابا خیلی هم خوب!!ناراحت

عرض کنم خدمتت که روز دوشنبه عصر از خواب که بیدار شدی داشتی بازی میکردی و من توی آشپزخونه کار انجام میدادم یهو چشمم بهت خورد دیدم داری نماز میخونی قربونت برم هی میرفتی سجده میومدی بالا دوباره بلند میشدی تازه زمزمه هم میکردی و بلوزت رو هم انداخته بودی روی سرت وقتی سرپا میموندی یه دستت رو میذاشتی روی اون یکی مامان فدات بشه ما شیعه هستیم نه سنی !!!! اونقدر محو نماز خوندنت شدم که اصلاً یادم رفت ازت فیلم بگیرم قبول باشه جوجه طلا!

دیروز از اداره که برگشتم خونه بشدت گرسنه بودم مامان جون جون گزارش داد که شما ناهار گل کلم خوردی خفن! خونه که رسیدیم هر چی اصرار کردم کمی حلیم بادمجون بخوری فایده نداشت اما زیتون و دوغ به وفور البته دوغ رو که مخصوصا بهت دادمشیطان بعد از کلی بازی بالاخره با کلک فراوان خوابیدی منم غش کردم چون شبها رو اصلا خوب نمیخوابی و منم قاعدتا بیدارم نمیدونم این دندونهات کی میان ولی اینو میدونم که هروقت بیان خیلی با ارزشن و قیمتشون حد یه الماسه و باید خوب خوب مراقبشون باشی،تا بیدار شدم و رفتم توی آشپزخونه به کارهام برسم بیدار شدی همه جا رو تاریک کردم و بهت شیر دادم و صدام در نیومد تا دوباره لالا کنی خدارو شکر خوابیدی و من تند تند کارهامو کردم ناهار فردا و شام شب بابایی رو درست کردم و به وفور ظرف شستم تقریباً کارهام داشت تموم میشد که بیدار شدی بغلت کردم و بعد بابایی پیشت بود تا کارهام تموم بشه و بعد از اینکه بابایی رفت سرکار ماهم با خاله و پویا رفتیم بیرون اول رفتیم یه مغازه تا خاله خرید کنه و شما هم هی به من لباسها رو نشون یدادی و میگفتی واسم بخر قربونت برم چند روز دیگه میام خفن خرید میکنم واسه عیدت.بعد پویا گفت بریم آتلیه عکسها رو بگیریم هر چی گفتم خودم عکسها رو میگیرم الان جای پارک گیر نمیاد قبول نکرد خلاصه کلی توی خیابونها گشتیم تا با فاصله زیاد ماشین رو پارک کردیم آرشیدا خانوم هم که مایل بودن خودشون راه برن اونوقت هر ارتفاع کوتاهی رو که میدیدی دوست داشتی هی بالا و پایین بری در نتیجه بغلت کردم شما هم یه جیغ و دادی راه انداختی که ولم کن مجبور شدم ببرمت توی پاساژ تا اونجا کلی راه بری هی از این مغازه رفتی داخل و اومدی بیرون دالی بازی کردی و انگشت نمامون کردی آتلیه رو که کلاً بی خیال شدیم حالا هر چی خواستیم ببریمت قبول نمیکردی تا اینکه پویا گفت خاله آرشیدا رو بذار پیش ما برو ماشین رو بیار دم پاساژ که کمی بازی کنه بعد از کلی سفارش قبول کردم و رفتم البته مقادیری از مسیر رو هم دویدم ترسیدم گریه کنی ماشین رو توی جای بدی پارک کردم و اومدم توی پاساژ دیدم واسه خودت داری هنوز اینور و اونور میری سریع بغلت کردم و خاله و پویا رو هم صدا کردم و رفتیم تو ماشین و بعدش هم خاله رو رسوندیم خونه و خودمون یه سر رفتیم خونه جون جون کمی هم اونجا موندیم دیگه خوابت میومد و جیغ و داد میکردی خونه که رسیدیم سریع همه جا رو تاریک کردم و شیر بهت دادم و لالا فرمودین شب بخیر شکر پنیر.

خدای مهربونم بخاطر همه نعمتهات تو را سپاس و به ما کمک کن که همیشه و همه جا به یادت باشیم و شکر گذار نعمتهایت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

خاله مهسا
19 بهمن 90 13:50
سلام خاله نماز خوندنت قبول ،میشه سفارش مارو هم به خدا بکنی آخه میگن خدا به دعای فرشته هاشو زود اجابت میکنه
مهسا
19 بهمن 90 14:11
لینک شدید