آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

مهارتهای آرشیدا گله

1390/11/23 2:24
نویسنده : مامانی
384 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به تک ستاره آسمون قلبم خوبی جیگر طلا؟ علت انتخاب این اسم واسه پستت متورم شدن رگ غیرتم بود بدلیل دست کم گرفته شدن نفسم از سوی جون جون و مامان جون جون چرا؟! آخه این پدر بزرگ و مادر بزرگ به خودشون زحمت دادن و رفتن برقکار آوردن و دم و دستگاه که تلفن رو از دید دختر من مثلاً بردارن و بذارن زیر میز تلویزیون یعنی هنوز شما رو نشناختن و یعنی شما رو دست کم گرفتن چقدر بگم قربونت برم یه چند تا چشمه خفن نشون بده که اینجوری نشه گوش نمیکنی که ! و اما مهارتها:!

* فوق تخصص در رشته کردن انواع دستمال کاغذی و تست آنها به جهت مرغوبیت

*فوق تخصص در خوردن یه بند انگشت برنج و پخش و پراکنش باقی برنجها در اقصا نقاط خونه

*فوق تخصص در گذاشتن صندلی بر روی میز جلو مبلی و رفتن و نشستن بر روی آن

*فوق تخصص در خاموش و روشن کردن لامپها تا حدی که امیدی به روشنائیشون نباشه!

*فوق تخصص در خالی کردن ساکی که مامان تازه بسته و عجله داره و پراکنده کردن لوازم در اقصا نقاط خونه

*فوق تخصص در اومدن دنبال مامان توی دستشویی با پای برهنه در یه چشم بهم زدن وقتی مامانی داره دستهاشو میشوره و شوکه شدن مامان به دفعات.

*فوق تخصص در کشیدن جیغهای بنفش

*فوق تخصص در خالی کردن کابینت و تخلیه سبدها و نشستن توی سبد در جیک ثانیه  و ...... هنوز هم از تخصصهات بگم یا کافیه دیگه نبینم کسی دخمل منو دست کم بگیره هان حتی اگه جون جون و مامان جون جون باشن بعیده والله!!!!

و و و البته داشتن یه دل پاک و مهربون که منو اسیر خودش کرده که حتی وقتی یه نی نی دیگه جلوش گریه میکنه نمیتونه بی تفاوت باشه ناراحت میشه و برای اینکه آرومش کنه نازش میکنه که دیگه گریه نکنه و من که مادرتم آرشیدا ،روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که منو لایق مادری تو کرد عزیز دلم و حتی یه بار که عجله داشتم و باید بیرون میرفتم لباس تنت کردم و تو باز با جوراب رفتی توی دسنتشویی و من مجبور شدم جورابهات رو عوض کنم و چون دیرم شده بود عصبانی شدم و داد زدم که چرا اینکارو کردی وقتی جورابت رو پات کردم یه نگاهی بهم کردی که اگه میتونستی روون حرف بزنی معنیش این بود مامان دیگه ناراحت نباش ببین جوراب پامه و من بشدت شرمنده و ناراحت شدم و هنوز بعد از گذشت مدتی از اون ماجرا هر وقت یادم میفته و نگاه مهربونت بیادم میاد ناراحت میشم و بی اختیار اشکم جاری میشه عسلم با تمام وجودم و با تک تک سلولهای بدنم دوستت دارم و تو همه قلب منی امیدوارم همیشه خدا حافظ و نگهدارت باشه و از تمام بلاها و بدیها و چشم بد دورت کنه خداییییییییا قرررررربونت برم مرسسسسسسسیییییییی بخاطر این فرشته آسمانی.

و اما آنچه گذشت در این سه روز ،روز پنج شنبه که روز باحالی توی اداره بود آخه یه کارگاه آموزشی از طرف اداره برگزار شده بود و همه رفتن اونجا بجز بنده که کارشناس بودم حتی سرایدار هم رفت و بنده مأمور شدم توی اداره تشریف داشته باشم من واقعاً به اداره خودم تبریک میگم که اینهمه همه چی عوضیه توش!! خلاصه بعد از اداره اومدم دنبالت و رفتیم خونه اون روز من کمی کسالت داشتم و زیاد سرحال نبودم و اتفاقا شما با وجود اینکه از صبح بیدار بودی اصلاً میلی به خواب نداشتی و من که تقریباً رو به کما بودم  نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه بالاخره ساعت سه خوابیدی و خوب طبیعیه که من بیهوش بشم پس از خارج شدن از حالت کما رفتم توی آشپزخونه آخه بابایی شبکاره و باید براش شام درست کنم و در ضمن به ناهار فردا هم فکر کنم وقتی بابایی رفت ما هم رفتیم خونه همسایه مون که نی نی دارن و بالاخره بعد از یکماه ونیم طلسم شکست و من موفق شدم کادوی تولد پسرشو بهش بدم اولش گریه کردی آخه فکر کرده بودی میخوایم بریم دد یعنی بیرون در نتیجه رفتیم توی پارکینگ قدری بازی کردیم و با کلی فیلم و سریال رفتیم مهمونی به قول همسایمون شما از اون بچه هایی هستی که اصلاً نمیشه گولت زد و فراموش نمیکنی که چه هدفی داشتی و این خیلی بده که سرت کلاه نمیره!! البته بزودی دخترخاله شدی و شروع کردی به دسته گل به آب دادن و من قدری از وسایلشون رو در ارتفاع قرار دادم و هی میومدم دنبالت که مبادا در کابینتها رو باز و بسته کنی و چیزی بشکنه و کم کم داشت کار بالا میگرفت که بغلت کردم سرپا موندم و بعدش هم اومدیم خونه و برای اولین بار خودت از خواب استقبال کردی و بهم میگفتی منو بخوابون منو میگی سریع اطاعت امر کردم!!!

روز جمعه علیرغم اینکه شب قبل دیر خوابیدی ولی طرفای یه ربع به نه بیدار شدی و من هم بیدار شدم و مشغول رسیدگی به امورات بهت صبحانه دادم و ناهار رو آماده کردم که دیدم بابایی بیدار شده و میگه چقدر سر و صدا میکنید آخه باز صدامو درآورده بودی و رفته بودی توی دستشویی اگه درو ببندم تا دستهامو بشورم فریادت به آسمون بلند میشه اینکارو نکنم بسرعت نور میای دنبالم خلاصه بعد از صبحانه بابایی گفت بریم بیرون و البته جشن عقد هم دعوت بودیم بابایی اینو گفت ولی حال ند اشت و همش دراز کشیده بود خوابش میومد طرفای ظهر خواست بره پیش عمو ایمان ( همسر خاله انیس ) شما رو هم با خودش برد و من امانتی رو که خاله انیس نبرده بود دادم به بابایی که بده به عمو ایمان و خودم بسرعت شروع کردم به گردگیری و جارو کردن هنوز کارم تموم نشده بود که اومدید با همون پلاستیک امانتی بابایی یادش رفته بود البته حدس میزدم! خلاصه همونطور که بابایی داشت میگفت بریم بیرون خوابش برد طرفای یه ربع به دو بود منم در حالی که سعی میکردم سر وصدا نکنیم بهت غذا دادم و تلاش میکردم که شاید بخوابی که ناموفق بودم تا ساعت سه لالا فرمودین و از اونجایی که هر دوتون خواب بودین نه بیرون رفتیم و نه جشن عقد خیلی خوشگل موندیم توی خونه و وقتی هردوتون بیدار شدین و بابایی رفت سرکار ما هم رفتیم خونه جون جون و اونجا بود که وقتی شما براحتی تلفن رو زیر میز تلویزیون پیدا کردی فهمیدم بخاطر شما اونجا گذاشته شده و موندم که چرا دست کم گرفته شدی و باقی قضایا که مفصل بالا توضیح دادم ، اون شب کلی بازی کردی با من ، با مامان جون جون و کمی هم جون جون ، داشت دیر وقت میشد در نتیجه اومدیم خونه و شما خوابت برد.

روز شنبه که تعطیلیم راستی دیروز تولد حضرت محمد و امام جعفر صادق بود و امروز که ( که در واقع دیروز باشه آخه الان ساعت 2 بعد از نیمه شبه ) بیست ودوم بهمن ماهه و تعطیله چون دیشب دیر خوابیدی صبح تا نه و نیم خواب بودی ، بودیم!! بیدار که شدی سعی کردم زیاد سر وصدا نکنیم تا بابایی بخوابه و صبحانه بهت دادم و داشت تموم میشد که بابایی هم بیدار شد و صبحانه خوردیم امروز مامان جون جون ناهار دعوتمون کرده و قراره بریم باغ من از صبح همینطور دور خودم چرخیدم و کار انجام دادم ولی الان هر چی فکر میکنم چیکار کردم یادم نمیاد!!!! ظهر رفتیم باغ و شما هم هوای آزاد و محیط باز رو که دیدی شروع کردی به پیاده روی و دویدن و کلی بازی کردی رفتی بغل جون جون و دیگه نه بغل من اومدی و نه بابایی عصری ما زودتر برگشتیم آخه بابایی باز شبکاره این یه هفته شبکاری خییییییلی طولانی بنظر میرسه شما از خستگی توی ماشین خوابت برد و من مشغول انجام امور شدم البته زیاد هم نخوابیدی آخه به قول خاله انیس گلاب به روتون داشتی و چون خوابت رو کامل نکرده بودی اولش کمی اخمو بودی که بعد درست شد بابایی رفت سرکار و ما با هم موندیم و سعی کردم کمی بهت شام بدم و بعد از اینکه جعبه دستمال کاغذی رو کامل تخلیه کردی و هر برگشو رشته رشته کردی و مقادیر متنابهی برنج در سطح فرش پراکنده کردی و کمی هم دستمال میل فرمودین با کمی غر بنده لالا کردی که من بتونم به این آشفته بازار سر و سامونی بدم و بعد هم ناهار فردا رو درست کنم و تازه بشینم پای وبلاگ و واسه عشقم بنویسم امیدوارم که اینکارمو دوست داشته باشی و بعدها از خوندن شیرینکاریهات لذت ببری. انشاالله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان یسنا گلی
23 بهمن 90 12:35
سلام.خاله جون فکر کنم آرشیدا و یسنا فوق تخصصشون را با هم گرفتن .آخه هر دوتا مدرکاشون کپی همدیگست.



به احتمال زیاد!
خاله مهسا
23 بهمن 90 18:59
ماشا... به این دخمر با این همه تخصصهای جورواجور هزار تا بووووووس برای آرشیدای ناناز


مرسی خاله جون
مامان آيلا
24 بهمن 90 9:40
ای شیطون بلا چقدر هم تخصص داری خاله دورت بگرده . همیشه خوش و خرم باشید
مامان یسنا گلی
24 بهمن 90 12:51
سلام خاله جون.مطلب خیلی قشنگی درباره فوق تخصص های آرشیدا نوشتین و میخواستم اگه اجازه بدین از مطبتون تو وبلاگ دخملم استفاده کنم.اجازه هست؟


بله خاله جون چرا که نه!!
مامان یسنا گلی
25 بهمن 90 12:16
ممنون خاله جون از لطفتون. بوس بوس
مامانی درسا
25 بهمن 90 12:59
من کلبه ی خوشبختی تو را روزی با گلهای شوقم فرش خواهم کرد
و قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت خواهم ریخت
تا بدانی عاشق ترین پروانه ات خواهم ماند . . .
عزیزم روز عشق بر شما مامانی و البته آرشیدای گلم مبارک . ضمنا" اگر اجازه میدی میخوام لینکت کنم . اگر موافق بودی خبرم کن .


شما چقدر مهربونی خاله جونم حتماً افتخار میکنیم.
مامان رادین
25 بهمن 90 19:55
الهی خاله فدات بشه عزیزم با این همه تخصص



خدا نکنه خاله جونم