آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

تفریح گلی خانوم

1390/11/29 13:13
نویسنده : مامانی
378 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای گلم و دخمل عسلم خوبی جیگر مامانی هستی؟! میگم مامانی تکلیف خودت رو روشن کن شما با مایی یا برمایی؟!!!! آخه وقتی رئیس محترم تشریف ندارن ( مأموریت یا جلسه ) صبح زود بیداری و با همکاری کامل آماده که بریم خونه جون جون اونوقت وقتی که رئیس محترم از صبح دربست تو اتاق نشسته و از جاش هم قصد نداره تکون بخوره شما هم با خیال راحت تا هر وقت میلت کشید میخوابی روز پنج شنبه هر چی منتظر موندم لالا بودی اونم از نوع عمیقش از بابایی خواستم که امروز آفه شما رو ببر ه خونه جونه جون جون که هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد و من از حرف خودم اصلا پشیمون شدم همینجا از آقای پدر بخاطر عدم همکاریه زیادشون تشکر میکنم ! داشت دیگه خیلی دیر میشد تو فکر بودم بیام بیدارت کنم که یکی از دوستان نازنینم بدادم رسید و به موبایلم زنگ زد و منم مخصوصاً بلند بلند باهاش حرف زدم در نتیجه شما بیدار شدی شیطان همون موقع تلفن خود بخود قطع شد و منم سریع لباس تنت کردم و رسوندمت خونه جون جون و خودم هم رفتم اداره صبح جلسه داشتیم و بنده نرسیدم البته وظایفم بهم اعلام شد بعد از اداره اومدم دنبالت خوشبختانه اون روز دایی از تهران برگشته بود و شما کلاً باهاش مشغول بودی و مامان جون جون زیاد اعتراضی نداشت دایی شب قبل تماس گرفت و سراغت رو گرفت هر وقت با هم حرف میزنیم میگه آرشیدا چیکار میکنه دلم براش تنگ شده میگمش پس بقیه میگه نه واسه شما نه بابا فقط دلم برای آرشیدا تنگ شده من همین جا از دایی هم بخاطر محبت بیکرانش به هممون بجز تو تشکر میکنم!!! خلاصه خونه که رفتیم موقع ناهار بابایی اومد شما رو گذاشت روی میز بهش گفتم بذارش سر صندلی خودش گفت نه خودش میگه!! و شما هم از خجالت همه چی در اومدی دستت رو کردی توی ظرف ماست و بعد با قاشق ماست بر میداشتی و میمالیدی به لباسهایی که تازه عوض شده بود و از کله تا پا ماستی بودی من نمیدونستم چی بگم و فقط نگاهت کردم تا خوب خرابکاریهات رو بکنی جالبه میخواستی بری بغل بابایی ، بابایی خودش رو عقب کشید نه برو بغل مامانت !!! نمیدونستم چطور این لباس رو از تنت در بیارم که موهات ماستی نشه که البته شد بعدش خواستم بخوابونمت گفتی نه عوضش سی دی محبوبت رو گذاشتم و همینطور که شیر میخوردی داشت کم کم پلکهات هم سنگین میشد منم ذوق زده بغلت کردم و سرت رو گذاشتی رو شونه ام رفتم توی اتاقت که تشکت رو بذارم توی تختت تا اتاقت رو دیدی یهو بلند شدی و گفتی نه نه و گذاشتمت زمین و شروع کردی به بازی بعد هم رفتی پیش بابایی و با هم بازی کردین و من اگه بجات بودم و اینهمه هی خودم رو پرت میکردم اینور و اونور و شیطونی میکردم دیگه بیهوش میشدم ولی خوب حضرت والا یه چیز دیگه هستی اومدم بهت سوپ بدم و شما همزمان قاشقت رو میزدی توی سوپ و میمالیدی به لباست و بعد با دستمال کاغذی خودت تمیزش میکردی !! و بنده دوباره لباست رو عوض کردم ،خلاصه اونقدر شیطونی کردی تا اینکه ساعت هشت من اعلام خاموشی دادم و شما هم بعد از خوردن شیر لا لا کردی .نفسم.

دیروز جمعه ساعت هشت بیدار شدی بهت صبحانه دادم و جون جون تماس گرفت که ناهار رو میخوام ببریم باغ منم برات سوپ درست کردم و کارهاتو انجام دادم و رفتیم اونور و شما و پویا مشغول توپ بازی شدین بهمراه دایی و سر و صداتون به آسمون رفت و بدنبالش اعتراض جون جون و مامان جون جون هم بلند شد خدا رحم کرد که دم رفتن بود، توی باغ هم کلی مشغول بودی و بازی کردی توپ بازی چند مرتبه هم افتادی تو گل تو خاک لباسهات دیدنی شده بودن طرفای ساعت پنج دیگه حال نداشتنی و هی بای بای میکردی یعنی بریم خونه ولی خوب ما که ماشین باهامون نبود آخه بابایی سرکار بود در نتیجه موندیم تا جون جون کارش تموم بشه و باهم برگشتیم و شما خوابت برد البته ساعت یک بعد نیمه شب قبراق بیدار شدی منم همه جا رو تاریک کردم و بعد از یه ساعت رژه رفتن خوابیدی دوباره ساعت پنج صبح بیدار شدی و شروع کردی به حرف زدن باز هم یه ساعت رژه رفتم تا اینکه ساعت شش خوابیدی یه دفعه هم که بیدار شدی خواب بودی ولی میگفتی واسم اتل و متل بخون!!شبت بخیر زندگی.

همیشه شاد و سرحال و قبراق باشی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

نایسل
29 بهمن 90 13:34
سلاممممم
به قول شما خوبه که به تصمیمون عمل کنیم
سعی هم بکنیم خوبه
ایشالا سایه شما بالا سر ذخترتون باشه و خدا براتون حفظش کنه
مرسی بهم سر میزنی
دوست خوبم هزار هزار بار ممنون
من لینکتون کرررردمااااا


ممنون گلم لطف داری
بابای دوقلوها
29 بهمن 90 16:59
همیشه به گردش آرشیدا گلی
اونوقت به کی میگه جون جون؟

ممنون که دوقلوها رو لینک کردید. منم با افتخار آرشیدا جون رو لینک میکنم.
به امید دیدار مجدد


به بابابزرگش
نایسل
30 بهمن 90 10:32
ای جان خواهر زاده من میگه بابا دبو ممنون ایشاللا که قدرشون رو بدونیم مرسی گلک
مامان تارا و باربد
1 اسفند 90 10:17
به به گلی خانوم همیشه به تفریح و گردش ناقلا دل همه روبردی ها
مامان آيلا
1 اسفند 90 10:20
ما شا اله به انرژی پایان ناپذیر شما کوچولوها . خدا رو شکر که سالمید و دارید شیطونی می کنید


ممنون لطف دارید
maryam
1 اسفند 90 12:50
salam az in ke be veblog man sar zadid va mano deldary dadid kheily mamnonam
مامانی درسا
2 اسفند 90 0:03
عزیزم . آرشیدا مامان از نفش افتاد . مامانی خسته نباشی . دخترمو ببوس


ممنون خاله جون
مامان یسنا گلی
2 اسفند 90 12:17
سلام.ممنون خاله جون.چشاتون قشنگ میبینه. آرشیدا جونم دوست دارمممممممممم