آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

اداره و آرشیدا

1390/12/6 11:06
نویسنده : مامانی
466 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس خوبی جیگمل مامان ؟ تازگیها خیلی بلا شدی هان ! چه خوب بلدی خودتو واسه مامانی لوس کنی و کلی ناناز باشی من بعضی وقتها کمی همچین میرم تو فکر آخه اون مرد خوشبختی که بخواد با تو زندگی کنه باید بلد باشه کلی ناز بخره دنیایی از محبت باشه عوضش تو هم خیییییییییییلی مهربونی و از این مهربونیت کلی لذت خواهد برد!!!!قربونت برمممممممممممم ، اول باید ببخشید که این چند روزه آپ نبودم آخه اداره فرصت نمیشد خونه هم که اینترنت قطع شده فکر کنم اشتراکمون تموم شده در نتیجه بجز سر زدن به دوستای گلم دیگه نمیرسیدم برات چیزی بنویسم و البته یه دلایل دیگه هم دارم وایییییی عسلی روز چهار شنبه و پنج شنبه بدلیل سفر  مامان جون جون تشریف آوردن اداره و دمار از روزگارم درآوردن!!

روز سه شنبه از اداره که برگشتم و اومدم دنبالت مامان جون جون ناراحت بود آخه میخواد بره تهران جون جون فرصت نمیکنه بره منم بخاطر گلی خانوم ترسیدم برم آخه میخواد خرید کنه و من چطوری باهاش برم اگه هوا سرد باشه شما هم که بادی به صورتت بخوره سرما میخوری دلم نمیخواست مریض بشی خاله هم بخاطر پویا نمیتونست بره ولی مامان جون جون بیشتر از دست من ناراحت شده بود خوب من چیکار کنم تازه با جنابعالی نمیشه خرید کرد که ، تازه مامان جون جون میگفت حتی اگه خاله ات هم باهاش باید منم باید برم چون اینجوری خیالش راحتتره راستش خیلی دلم میخواست که برم تنوعی هم بود بابایی هم حرفی نداشت ولی خوب نمیتونم ترسیدم مریض بشی منم با حالت قهر اومدم بیرون ولی خوب خیلی حالم گرفته بود و ناراحت بودم بابایی هم شب گفت خوب باهاشون برو خودش تنها نره منم با جون جون تماس گرفتم گفتم، جون جون میگه یعنی هوا گرمتر شده کی میخو ای بری بعدشم دایی میره دنبالش تهران که رسید خودش هم باهاش میره ،منم کمی خیالم راحت شد بابایی که رفت شرکت رفتیم بیرون، دنبال لباس مناسب برای شما هستم تا ببینم تو پاساژ یه نی نی یه کمی از خودت بزرگتر دیدی انقدر واسش ذوق کردی و خواستی بغلش کنی و دنبالش رفتی تا اونم اومد دستهاتو گرفت و خواست بغلت کنه و این دخمل پخمه ما بالاخره یه خودی نشون داد قربونت برم که هرجا میری یه شوری ایجاد میکنی و همه رو تحریک میکنی یه تکونی به خودشون بدن، بعغد هم اومدیم خونه و لالا کردی.

روز چهارشنبه صبح ساعت هفت بیدار شدی ای ول مامان مگه میدونستی اون روز باید میومدی اداره منم سریع کارهاتو انجام دادم و لباس تنت کردم و رفتیم اداره اونجا هم که هی باید بدو م دنبالت یه وقت نری روی پله ها و بیفتی خدای نکرده پایین یا دست به چیزی نزنی شما هم که اداره انگار خونه باباته هرجا دلت خواست رفتی و توی حیاط هم به وفور انجام وظیفه کردی و من برای اینکه دیگه خیالم از پله های ورودی راحت بشه درب ورودی رو بستم و شما اولش کمی جیغ جیغ کردی ولی خوب چیزی که هست سرگرمی پدر موبایلم  رو هم درآوردی و من هی چشمم به ساعت بود  که کی وقت رفتن میشه تازه خدا رو شکر خاله انیس بود یه خورده اش رو مواظبت بود تا من کمی از کارهام و انجام بدم آخیششششششششش وقت رفتن شده با وجود خستگی تو ماشین هم نخوابیدی خونه هم بابایی تشریف دارن و باز کنسل تا بالاخره بعد از تاریک کردن خونه لالا فرمودین عصر که بابایی رفت سرکار ما هم رفتیم بیرون و بالاخره من موفق شدم بعد از حدود دو هفته واسه خودم جوراب بخرم!!!!!!!! کمی خرت و پرت دیگه خریدیم و اومدیم خونه شما لالا فرمودین و بنده رفتم توی آشپزخونه تا ساعت دو اومدم بخوابم بیدار شدی تا یه ربع به سه بیدار بودم خلاصه اون شب ساعتی یه دفعه بیدار شدی و منو یه سرویس حسابی دادی .!

روز پنج شنبه خسته و نالان بیدار  شدم شما ساعت هفت و نیم بیدار شدی منم وسایلت رو جمع و جور کرد م و رفتیم اداره امروز تازه بدتر از دیروز بود چون به محیط عادت کرده بودی و دوی ماراتن من بیبشتر شده بود ودیگه واقعا خسته بودم به خاله انیس میگم اگه من آرشیدا رو مدتی بیارمش اداره یه باربی از من درست میکنه!!!! قرار بود امروز از یه کشتارگاه مرغ تعاونی بگیریم که بدلیل لوس بازی بعضیها قضیه فعلا کنسله خلاصه از بس خسته بودی توی راه خوابت بردو تا ما ناهار بخوریم شما بیدار شدی و خواب تعطیل خوشم میاد تا منم میام دراز بکشم سریع بیدار میشی احتمالاً حس میکنی که باید من ورزیده بشم خدارو شکر بابایی هم نتونست بخوابه شیطان در نتیجه با هم رفتیم بیرون برات شیر خریدیم و قدری از داروخانه خرید کردم و برگشتیم امشب سمنوی مادربزرگ باباییه و ما هم دعوتیم بابایی رفت شرکت کارت بزنه و برگرده فوق الهاده شرکت ننریه ( خیلی دلم میخواد بگم فچ)اگه دو ساعت اول رو بخوان مرخصی بگیرن باید اول برن اونجا و حضوری مرخصی بگیرن اه اه اه اه ! رفتیم اونجا و تا رسیدیم شروع کردی به گریه و اصلاً دلت نمیخواست بری داخل اول که اصلا از دم در داخل نمیرفتی بعد که راضیت کردیم بری داخل از تو حیاط نمیرفتی داخل ، خلاصه با کلی کلک بردیمت تو منم یه جعبه دستمال کاغذی دادم دستت و شما هم آروم شدی و مشغول درآوردن دستمالها شدی ! و بعد کم کم دخترخاله شدی البته چشمات کاملاً خوابالو بود و اگه کمی خونه ساکت تر بود میخوابیدی بخاطر بابایی یه ساعت بیشتر نموندیم و تا اومدیم بیرون از خونه شما قبر اق و سرحال شدی و کلی توی ماشین حرف زدی و خندیدی خونه که رسیدیم بابایی رفت سرکار و شما هم خوابیدی منم تا کمی جمع و جور کردم غش کردم.

روز جمعه باز شب قبل کلی بیدار شدی من که دیگه حال ندارم صبح بهتر خوابیدی تا نه منم تا نه خوابیدم بابایی هنوز خواب بود ما بیدار شدیم و داشتم ناهار آماده میکردم که بابایی بیدار شد و صبحانه خوردیم بابایی رفت بیرون و ما با هم مشغول بودیم قرار شد بریم بیرون اما تا غذا آماده بشه و شما ناهار بخوری و خوابت میومد خوابوندمت بعد ما ناهار خوردیم و طبق معمول تا اومدم دراز بکشم بیدار شدی بعدشم درو محکم باز کردی و بابایی بیدار شد و رفتیم باغ جون جون هم اونجا بود و تا دیدیش دویدی دنبالش آخه سه روزه ندیدیش اونجا هم کلی بازی کردی با جون جون توپ بازی کردی جوجه ها رو دیدی و موقع رفتن دیگه خسته بودی خونه که رسیدیم بابایی با عجله رفت شرکت منم بهت شام دادم و بعد از یه ساعت بردمت حمامی دیگه مثل قبلاً از اسباب بازی توی وانت استقبال نمیکنی تازه میندازیشون بیرون و فقط دوست داری با لگن کوچیکت بازی کنی و باهاش آب بریزی رو خودت و شالاپ شالالپ کنی بعدش هم راه بیفتی تو حمام حالا من هی فریاد بشین الان لیز میخوری کی که گوش بده هی شیر آب رو باز و بسته کنی آب یا سرد بشه یا گرم بشه بعد از حمام و لباس پوشیدن لالا فرمودین. شبت بخیر زندگی .

خدایا این گلی و قلب مهربونش رو در پناه خودت حفظ کن.   

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان آيلا
7 اسفند 90 9:12
آفرین به خانوم خانوما از حالا راه افتاده رکورد کم سن ترین کارمند رو شکسته
مامانی درسا
8 اسفند 90 7:42
خدا حافظ آرشیدای گلم باشه . همچنین خدا قوت برای شما . واقعا" که کوچولوها منبع انرزیند .


مرسی خاله جونم
مامان محمدرضا
8 اسفند 90 10:19
سلام . مرسی از لطفتون
خوش به حالتون . کی من از خاطرات و کارهای پسرم بنویسم


انشاالله به زودی