آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

پرنسس

1390/12/8 13:27
نویسنده : مامانی
403 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عزیزترینم سلام دختر خوشمل مامانی خوبی نفس ؟ اوضاع بر وفق مرادت هست؟ این مامانیت خیلی دوست داره واست وقت بذاره و کلی باهات بازی کنه و بهت برسه ولی خوب نمیشه آخه باید بره سرکار، بعد تو خونه هم یه عالمه کار داره با این وجود بعضی وقتها با هم کلی بازی می کنیم و شما از ته قلبت میخندی و من از صدای خنده ات لذت میبرم و شارژ میشم راستی قربونت برم می بینم که بالاخره آموزشهام کارخودش رو کرد و کم کم داری راه میفتی یادته واست گفتم بابایی بهت میگه تو قندعسل کی هستی و شما بهش میگفتی بابا و خلاصه هر چی که بهت میگفت هی میگفتی بابا ،منم باهات تمرین دیگه ای کردم بهت میگم شکر پنیر مامان کیه اولش میگی بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد من بهت میگم نههههههههههههه!!!!!!!!!!! بگو مننننننننن و شما میگی من بعدش دیگه هر چی ازت بپرسم در این خصوص میگی من و من کلی ذوق میکنمنیشخندکه کمی ذهنتو از بابا منحرف کردمشیطان( میگم دقت کردی از این شکلک شیطان چقدر تو وب ما زیاد شده !!!!!!!!!!)دیروز شنبه از اداره کمی زودتر برگشتم از صبح بارون خفنی زد توپ بود لوس بازی بعضیها تموم شده بود و رفتن و مرغها رو آوردن من و خاله انیس هم تصمیم گرفتیم طرفهای آخر وقت بریم مرغها رو ببریم خونه، خونه جون جون که اومدم تو منو دیدی و  اومدی بغلم در نتیجه با خودم بردمت کارمون که تموم شد و خاله انیس رفت ما هم اومدیم خونه موقع ناهار اومدم به بابایی پز بدم و بهش بگم که باهات تمرین کردم و شما چی میگی امممممممممممما تا بهت گفتم قند عسل مامان کیه گفتی بابا!!!! گفتمت نه بگو من بابا هم هی میخندید و از فرصت استفاده میکرد و مرتب میگفت بابا و شما هم عین طوطی تکرار میکردی منم عصبانی شدم و به بابایی گفتم اههههههههههههه بهش اینجوری نگو فکر میکنه راست میگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!قهقههبابا:تعجب بعد ازناهار تازه شیطنتهای جنابعالی استارت خورد و هر چی سعی کردم لالا کنی مقبول نیفتاد تا یکی دو ساعت بعد که خوابیدی و منم کمی لالا کردم بیدار که شدی بشدت اخمو تشریف داشتینمنتظرو هی غر میزدی با زحمت سرتو گرم کردیم بابایی که میخواست بره سرکار دنبالش راه افتادی و رفتی توی راهرو بنده هم یه دستم تو تمیز کردن مرغها یه چشمم به تو بالاخره چادر سر کردم و آوردمت داخل عصرها برنامه مورد علاقه ات برنامه کودک شکوفه ها ایران بیوتی هست خصوصا اون آهنگ تولدی که خود مارال هم میخونه وقتی میشینی دیگه حواست به هیچی نیست خیلی هم بدت میاد که وسط تماشا کردنت پارازیت بدیم !اینجور موقعها من سریع بهت شام میدم تا حواست نیست میخوری به محض اینکه آهنگ تموم میشه شما هم راه میفتی و اگه من خودمو بکشم هم یه قاشق بیشتر نمیخوری چون بارون بود تو خونه موندیم و با هم کلی قایم موشک بازی کردیم بعد طرفای ساعت نه که خواستم بخوابونمت با وجود اینکه همه جا تاریک بود ولی نخوابیدی تاااااااااا ساعت یازده و نیم من که چند تا کار داشتم و برنامه ریزی کرده بودم که کمی کابینتها رو تمیز بکنم آنقدر دیر خوابیدی که منم از لج خودم خوابیدم!!!!!!!!!!!!

امروز که در واقع دیروز باشه ( آخه الان ساعت یک بعد از نیمه شبه )با وجود دیر خوابیدن شب قبلت ساعت هشت بیدار شدی منم وسایلت رو آماده کردم و رسوندمت خونه جون جون و خودم اداره، مامانی یادت تو پستهای قبلیت از رئیس و نامه اخطار آمیز تآخیرها برام اومد و من گفتم که این رئیس گفته از مرخصی استحقاقیت کم نمیکنم و من باورش نکردم عرض کنم خدمتت امروز که اداره رفتم کلی نامه روی میزم بود و لابلای اونها چشمم خورد به دو برگ مرخصی که جناب رئیس واسم پرکرده بودن و من باید امضا میکردم که از مرخصیهای استحقاقیم کم کنه!!!! کمی ناراحت شدم ولی از اونجایی که انتظارش رو داشتم بی خیالش! از صبح قرار بود بریم جلسه تشکیل نشد تا خود ظهر کمی هم طولانی شد تو این فاصله بابایی شش مرتبه تماس گرفته بود پنج بار به موبایل و یه بار هم اداره شما رو آورده بود خونه و شما هم پی پی فرموده بودین و در نتیجه بابایی ترسیده بسوزی خلاصه به سرعت اومدم خونه و تمیزت کردم بعد ناهار خوردیم و من انتظار داشتم بعد اونهمه ماست و دوغی که به خوردت داده بودم  سریع بخوابی و اینکه دیر خوابیدی و زود بیدار شدی نخوابیدی تا چهار منم مشغول کار شدم تازه میخواستم یه پتو هم بشورم کارهامو انجام دادم اومدم برم سراغ پتو بیدار شدی سپردمت به بابایی و خودم مشغول شستشو شدم بگذریم که هر دفعه دویدی بیای تو حمام و بابایی گرفتدت و اصلا اطراق کردید دم در حمام و بالاخره پا برهنه اومدی تو حمام و حالشو بردی بابایی رفت سرکار و از اداره تماس گرفته بودن که آخر ساله مأموریتهات رو ننوشتی یعنی کسی به من نگفت که عجله ای هستن و فردا باید ببرن استان در نتیجه مجبور شدیم بریم اداره و کارمو انجام دادم گفتم حالا که تا اینجا اومدیم خوبه بریم سری به خاله انیس و جوجه هاش بزنیم اونجا که رسیدیم با دیدن تارا و باربد ذوق زده شدی و البته باربد و تارا هم  کلی ذوق کردن ای جانم باربد آخه خیلی احساسات از خودش نشون داد و کاملاً پسرم خوش اخلاق بود خیلی مهربونه پسرم من که خیلی دوستش دارم کلی با هم بازی کردین و شیطون بلا بودین زندگی خاله انیس رو هم زیر رو کردین طفلک خاله اولش که رفتیم خونه مرتب بود ولی وقتی خواستیم برگردیم ....... خوب دیگه سه تا زلزله دور هم اینجوری میشه دیگه!! خونه که رسیدیم لباسهاتو که عوض کردم و شیر خوردی خوابت برد قربونت برم اونجا چون خودت مهمون بودی اگه تارا ازت اسباب بازی میگرفت صدات در نمیومد مثل خونه خودمون نبود که حس مالکیتت گل کنه و جیغ بزنی میدونستی که مهمانی و این اسباب بازیها مال تو نیستن ولی عوضش چی پفهایی رو که خریده بودیم بهشون تعارف میکردی قربون دل مهربونت برم که اینهمه گلی. 

خدای مهربونم این سه تا عروسک رو به خودت میسپارم هواشون رو داشته باش کاری کن که همیشه دوستهای خوبی برای هم باشن و از تمام بدیها و بلایا حفظشون کن .

سه تاتون رو میبوسم یه عالمههههههههههههه بوسسسسسسسسسسسسسسسسس

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

فرناز مامان رادین
8 اسفند 90 16:48
مامان مهراد
8 اسفند 90 23:10
سلام خوبی عزیزم چه روزای خوبی با بچه ها سپری میشه
سلام ممنون دقیقاً!
بابای مهرسا
8 اسفند 90 23:56
سلام
شرمنده
باید ببخشید
امیدارم همیشه همیشه لبتون خندون باشه



دشمنتون ،!ممنون لطف دارید
mom tara &barbod
9 اسفند 90 0:42
jat khali nabashe golam bebakhshid ke bacheha aziatet kardan azizam




مرسی خاله جون خواهش میکنم
همیشه به روز هستیم
9 اسفند 90 11:56
سلام اومدم که بهتون یه سری بزنم