آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سال نو مبارک

1391/1/5 17:00
نویسنده : مامانی
377 بازدید
اشتراک گذاری

سلللللللللللللللللااااااااااااااااااامممممممممممم سلام به گل دختر عسلکم و تمام دوستهای نی نی وبلاگی نازنینم، اول از همه سال نو رو به همتون تبریک میگم و امیدوارم سالی پر از شادی و سرافرازی و روزهای خوش پیش رو داشته باشید و همینطور سال نو رو به گل دختری و همسری تبریک میگم و امیدوارم امسال شادتر از سال قبل در کنار همدیگه باشیم ، این چند روزه بشدت سرم شلوغ بود و امکان نشستن پای کامپیوتر رو نداشتم و در نتیجه حتی فرصت نشد آخرین پست سال نود رو برات بذارم ولی خوب تا جایی که بتونم از این چند روزواست می نویسم هر چند که خییییییییییللی سریع گذشت و به قدر چشم برهم زدنی بود .

روز شنبه رو که مجبور شدم دو ساعتی مرخصی بگیرم تا خانومی بیدار بشه ،لنگ ظهر رسیدم اداره کلی هم کار داشتم می خواستم فردا رو مرخصی بگیرم و دلم میخواست کاری واسم نمونه  با خیال راحت برم تعطیلات تا کارهامو انجام بدم ساعت دو شد و تقریباً تا آخر وقت موندم وقتی اومدم دنبالت مامان جون جون خیلی خسته بود و اعتراض داشت معلوم بود که حسابی آتیش سوزوندی بعضی وقتها بشدت شیطون میشی و حس میکنم که از کنترل خارج میشی و هرچی رو ازت بگیریم یه چیز دیگه ور میداری خلاصه برگشتیم خونه  ناهار خوردیم دوباره کلی شیطونی کردی و موکت رو بی نصیب از ماست نذاشتی و لی خوب بالاخره خوابیدی و من شروع کردم به جمع و جور و نظافت خونه هنوز کمی از پذیرایی مونده بود که تا خواب بودی انجامش دادم وقتی بیدار شدی قدری باهات بازی کردم و بهت شام دادم تا بابایی هم از سرکار برگشت و تو نیشت تا بناگوش باز شد و کلی بازی کردی قرار بود بابایی زودتر بیاد خونه ولی براش جور نشده بود و مجبور شد تا آخر وقت بمونه ولی وقتی از سرکاراومد استراحت نکرده گفت بریم خریدهامون رو انجام بدیم راستی اون روز یه اتفاق دیگه هم افتاد وقتی شما خواب بودی من صدای عجیبی از آسانسور شنیدم آسانسور خاموش شده بود مشکل پیدا کرده بود تماس گرفتم با مسئول ساختمون خونه نبود بابایی هم که نبود تماس گرفتم نمایندگی جواب نمیدادن موندم چکنم که بعد از نیم ساعت کم کم بوی سوختگی بلند شد و دود تمام ساختمون رو برداشت رفتم بالا سری به اتاقک زدم خبری نبود عجیب بود سریع اومدم پایین و دوباره با نمایندگی تماس گرفتم و بهشون اطلاع دادم که بوی سوختگی از آسانسور بلند شده گفت برقش رو قطع کنید تا ما برسیم اما من کلید نداشتم همون موقع مسئول ساختمون بدو بدو داشت از پله ها بالا میرفت و برق رو قطع کرد تماس گرفته بود آتش نشانی نمایندگی اومد و معلوم شد یکی از مگنتها سوخته و همچین بساطی درست کرده خدا رو شکر به خیر گذشت ، خلاصه کلی خرید کردیم یعنی خرید ماهانمون رو یهویی انجام دادیم اون شب هوا بشدت سرد شده بود و شما هم پیاده رو گردیت گل کرده بود وقتی رسیدیم خونه یهو بابایی گفت واییییی آسانسور خراببببببههه!!!!! خلاصه بسته های خرید رو با اجازه تون از پله ها بریدم بالا ولی خوب چون تقسیمش کردیم زیاد اذیت نشدیم واییی یه خونه بهم ریخته گوشتی که باید چرخ میشد و دخملی که از هر فرصتی واسه خراب کاری استفاده میکرد طفلک بابایی خیلی کمک کرد تو جمع و جور کردن و چرخ کردن گوشت .

روز یکشنبه رو مرخصی گرفته بودم آخه قدری از خریدهام مونده بود که گفتم صبح انجامشون بدم امممممممممممما پرده رو که کنار زدم با صحنه وحشتناکی روبرو شدم هوا بشدت آلوده بود و سرشار از گرد و غبار ،با اداره تماس گرفتم کسی جواب نمیداد همراه سریدار رو گرفتم و گفت که ادارات تعطبل شدن اون روز میزان آلودگی 21 برابر حد مجاز بود طوری بود که باوجود پردههای کشیده حس میکردم خاک داره تو ریه هام میره در نتیجه از جامون تکون نخوردیم بابایی روزکار بود عوضش با همدیگه کللللللللللیییی بازی کردیم و خودم هم کیف کردم عصر هوا خیییییلی بهتر شد و تقریباً صاف شد و آفتاب نمودار شد و خدا رو شکر اون حجم گرد و غبار زود بار سفر بست والبته همه رو با خونه ای پر از گرد و غبار مواجه کرد که انگار خونه تکونی نکرده بودیم من خیلی کار داشتم بابابایی تماس گرفتم و گفتم که ما داریم میریم بیرون و معلوم نیست کی بیایم آخ آخ خیابونها غلغله تو پارکینگها کیپ تا کیپ ماشین حالا واسه چی من تو این هیری ویری با ماشین اومدم بیرون ! آخه چند جای متفاوت کار داشتم و نمیشد!!! ترافیکی عظیمی تو پارکینگ ایجاد شده بود منم تو صف بودم که یهو چشمم به یه جا پارک خالی کمی مونده به پیچ افتاد اینجا یه جورایی یاد مستر بین افتادمخندهخندهخنده!!!!!! منم سریع سر ماشین رو کج کردم و همون جا پارک کردم و پیاده شدیم تو مسیر هم پیش خودم فکر کرم فووووووووووووووقش جریمه میشم!!!!!!!!! میدونید گفته بودن نباید قبح چیزی واسه آدم از بین بره ولی خوب بد نیست ملت کمییییی هم جنبه داشته باشه !!!!و با خیال راحت رفتم کارهامو انجام دادم اگه بدونید تا سر خیابون ماشین پارک بود و تازه پلس خودش رو رسونده بود که ملت رو از اون وضعیت نجات بده کارم نیم ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم خبری از ترافیک و ماشین نبود ولی یه برگ سفید رنگ زیر برف پاک کن چشمک میزد و با اجازه تون بیست هزار تومن پول رایج مملکت جریمه شدم ولی خوب خیالی نبود عوضش کارمو انجام دادم من همینجا از همه بخاطر این خودخواهی و شهروند بد بودن عذرخواهی میکنم!!! بعدش هم جای دیگه کار داشتم و بعد هم با مامان جون جون و خاله ها جمیعاً قرار داشتیم رفتیم پاساژ و تا کارهامون انجام بشه شد ساعت ده شب و شما دیگه واقعا خسته بودی برگشتیم خونه بابایی داشت تلویزیون میدید و شما هم ذوق زده از دیدار پدر و بعد هم لالا ولی قصه کارهای من ادامه دارد.

روز دوشنبه که آخرین روز سال بود و خدارو شکر هوا توپ بود من یه لیست خرید دیگه از نوع سبزیجاتیش به بابایی دادم و خود تشریف بردم آرایشگاه و شما رو هم بردم خونه جون جون دایی هم اومده بود و از صبح کچلم کرد از بس گفت آرشیدا رو کی میاری آرایشگاه روز آخر سال رفتن ، رفتنش با خودته ولی برگشتنش با خداست!!!! تقریبا دو ساعت و نیم طول کشید تا کارامو انجام دادم وکلی معطل شدم خودم هم خسته شده بودم اومدم دنبالت و رفتیم خونه همش تو فکر کارهای خونه بودم یخچالی که هنوز تمیز نشده بود میوه و سبزیجات نشسته و بالکنی که هنوز پر از خاک بود و لباسهایی که باید شسته میشدن امممممما وقتی درو باز کردم آخخخخخخخخخ جون بابایی جونی یخچال رو عین دسته گل تمیز کرده بود لباسها رو توی لباسشویی گذاشته بود و لباسهای روی بند رو جمع کرده وایییی مرسی بابایی، عزیزم دستت درد نکنه کلی بهم کمک شد ناهار خوردیم و شما دو تا خوابیدید و من از فرصت استفاده کردم و میوه و سبزیهایی رو که بابایی گرفته بود تمیز کردم سبزی و باقلا واسه غذای عید از قبل فریز کرده و آماده داشتم ولی دلم میخواست غذای عید رو با سبزیجات تازه بخوریم تا شما بیدار بشید همه چی تمیز شده بود عصری دوباره بیرون رفتیم آخه نه ماهی عید خریده بودم نه سماق و سنجد و .... ماهی شب عید هم نداشتیم وقتی برگشتیم من خیلی خسته بودم قصدم این بود که غذای عید رو برای ناهار فردا بپزم ولی بابایی میلش کشیده بود و منم سریع سبزیها رو خرد کردم قبلش باقلا رو پخته بودم ماهی رو هم تمیز کردم باقلا پلو با ماهی درست کردم و جاتون خییییییلی سبز بود همه چی تازه بود واصلاً مزه اش خیلی فرق داشت خصوصاً ماهی که تازه تازه مصرف شد و اصلاً چیز دیگه ای بود و خبری از بوی بد ماهی نبود تا برنج دم بکشه رفتم بالکن رو بشورم و شما هم اومدی وسط میدون بابایی هم اومد و کمک کرد و بقیه اش رو خودش تمیز کردم باز هم دستت درد نکنه اگه کمک بابایی نبود حتماً از پا میفتادم چون حجم کارهام واقعا اون روز بالا بود شماها که خوابیدین من رفتم سراغ کارهام و بعد هم لالا .

و بالاخره روز سه شنبه روری که همه منتظرش بودن و بخاطر اومدنش کلی تدارک دیدن و به خودشون کلی زحمت دادن آخه شروع یه سال جدید دیگه هست ، بابایی اون روز روزکار بود ولی قرار شد مرخصی ساعتی بگیره و واسه سال تحویل خودش رو برسونه منم باهاش صبح زود بیدار شدم هنوز سفره رو نچیده بودم آخه دیشب دیگه خیلی خسته بودم تا سفره هفت سین رو بچینم بابایی هم اومد طرفای هشت و نیم هم بیدارت کردم آخه میخواستم هر سه سر سفره هفت سین کنار هم باشیم سال تحویل شد و بهم تبریک گفتیم و شما رو هم بوسه بارون کردیم هر چند مقادیری غر میزدی چون خوابت رو کامل نکرده بودی و خوابت میومد خواستم دوباره بخوابونمت و اتفاقا خوابت هم برد ولی این همسایه محترم روبرویی یه سینما خانگی داره و در نتیجه تا آهنگ شادی از تلویزیون پخش شد صداشو برد بالا و شما بیدار شدی بابایی رفت سرکار منم ناهار رو آماده کردم و شما رو بردم حمامی طرفهای یک و نیم خوابیدی و من وقت کردم به کارهای خودم برسم قراره بابایی واسه ناهار هم بیاد امروز همش مرخصی گرفت بابایی که اومد ناهار خوردیم و شما بیدار شدی ، بهت غذا دادم بابایی که بیدار شد قرار شد واسه عید دیدنی بریم قبلش بهت عیدیتو دادیم یه اسب کوچولوی اسباب بازی که میتونستی روش بشینی و پیتکو پیتکو کنی خیییییلی ذوق کردی عکسش رو حتما میذارم ، اون شب رفتیم خونه مادربزرگ بابایی و خونه جون جون کلی هم عیدی گیرت اومد و بعد خونه و لالا و این چنین اولین روز سال 1391 مثل برق گذشت.

 

روز چهار شنبه قرار شد با خاله و جون جون و بقیه بریم سردشت و البته و اصولاً تا آماده بشیم و راه بیفتیم ظهر شد هوا خیلی خوب بود ولی همه مسیر پر بود از خانوادههایی که زودتر اومده بودم و سایه ها رو گرفته بودن و ما رفتیم خود شهر سالند ( سردشت ) و توی پارک کوهستانش نشستیم شما هم همه مسیر رو بخاطر پیچ و خمهاش کسل بودی ولی تا از ماشین پیاده شدی قبراق و سرحال شدی و دیگه حاضر نبودی دوباره تو ماشین بشینی اونجا هم کلی بازی کردی و من و بابایی و بیشتر بابایی هواتو داشتیم موقع برگشت از شدت خستگی خوابت برد و تا رسیدیم خونه بیدار شدی و سرحال انگار چند ساعت خواب بودی باید جوری برمی گشتیم که بابایی دیرش نشه آخه شبکار بود وقتی بابایی رفت سرکار ، دایی اطلاع داد که همه خاله ها ( خاله های من ) قراره برن خونه جون جون گفت شما هم بیاین کمک!! آخه من بزنم به تخته ماشاالله هفت تا خاله دارم و با احتساب فرزندانشان جمعیتی میشن ماشاالله ، اونجا هم کلی کیفور شدی و بازی کردی طرفای ده و نیم برگشتیم خونه بابایی هم تماس گرفت که ببینه رسیدیم خونه؟ بعد هم شیر و لالا.

روز پنج شنبه تقریباً میشه گفت تا لنگ ظهر خوابیدیم من کمی زودتر بیدار شدم تا ناهار رو آماده کنم امروز قرار بود جون جون و خاله و دو تا از خاله هام باهم بریم باغ ، بابایی که بیدار شد بهش گفتم، قرار شد بریم خونه مادرجون ( مادر بابایی ) و چون تا بریم ظهر شد برای ناهار هم موندیم با عمه کلی بازی کردی رابطه ات با عمو کوچیکه خوب شد و با عمو بزرگه هم اگه بجای گاز گرفتن ببوسدت خوب میشه!بعد اومدیم خونه و خوابیدیم بابایی کار داشت رفت بیرون و من از فزصت استفاده کردم و بقیه ناهار فردا رو آماده کردم قرار بود بریم چند جا سر بزنیم ولی هیشکی خونه نبود فقط رفتیم خونه خاله بابایی بعدش هم بردیمت پارک اونجا سرسره بازی کردی که خیلی دوست داری ولی وقتی رو سرسره نشستی عین بید مجنون میلرزیدی آخه لباست مناسب نبود و سرسره هم فلزی و سرد و من از ترس اینکه سرما بخوری گفتم که بریم و بزور و با کلی وعده و وعید آوردیمت خونه خواستیم طبق قولمون ببریم رنگین کمان اما بسته بود عوضش تا ساعت یک و نیم من و شما و بابایی بازی کردیم و بعد هم لالا.

دیروز قرار شد بریم باغ طرفای ظهر رفتیم ناهار خوردیم و شما کلی بازی کردی و بدو بدو بعد از ناهار یکی از خاله های من اومد و شماهم یه چرت کوچمولو زدی که چون خوابت کامل نشد چشمات خوابالو بودن طرفای غروب هم بابایی، خاله ها، پویا، علی و عمو رضا با هم بازی کردن و ما هم تشویقشون میکردیم و بعد بابایی جاشو داد به من که منم بازی کنم بعد هم دیگه هوا تاریک شد و برگشتیم خونه بهت شام دادم و بعد هم لالا البته همش گریه میکردی و از بغل من به بغل بابایی و از بغل بابایی به بغل من انگار میدونستی تعطیلات تموم شده و دوباره از فردا مامان و بابا میرن سرکار شبت بخیر نازنین دختر.

دوسسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتت دارررررررررررررررممممممممممممممم یه عالمه

خدا جونم ازت ممنونم که به ما این فرصت رو داد که دوباره اومدن بهار رو تماشا کنیم و از عطر خوشش لذت ببریم خدا جونم امسال رو برامون سالی پر از شادی و موفقیت و در کنار هم بودن قرار بده و ناامیدها رو امیدوار و بیماران رو شفا بده آمممییییینن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان آیلا
6 فروردین 91 12:09
سال نو مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک صد سال به این سالها
خاله مهسا(رادین )
8 فروردین 91 20:35
هر سال شروع قصه ایست قصه ات بی غصه باد . سال نو مبارک



ممنون گلم سال نو شما هم مبارک