آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سفرنامه

1391/1/17 12:41
نویسنده : مامانی
564 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام گل دختری ، دوستای گلم میخوام از سفرمون براتون بنویسم و چند تایی هم عکس بذارم

خاطرات سفر رو اگه بخوام لحظه به لحظه بنویسم خیلی طولانی میشه ولی سعی میکنم مهماش رو بگم 7 فروردین ما بلیط هواپیما داشتیم برای تهران ساعت 10:22 دقیقه پرواز بود فرودگاه که رفتیم کاشف بعمل اومد که جون جون واسه شما بلیط نگرفته آخه نیست کوچمولوی مامانی در نتیجه دیگه یادش نبوده بهرحال باید بلیط بگیره و اسمش توی لیست باید باشه خلاصه اونجا واست بلیط گرفتیم هی هم میگفتن خود بچه کو ؟مامانش کو؟!! واااااااااا این یعنی چه؟ به هواپیما هم که رسیدیم یه شوک الکتریکی بهمون دست داد آخه هواپیما بجای فوکر ATR بود و ملخی خداااااا بداد برسه ما که میخواستیم بخاطر تو ردیف اول بشینیم که گوشت اذیت نشه دقققققققققققققققققیقاً ردیف آخر نشستیم و مهمانداره هم گفت خانوم بهههههههههههترین جا گیرتون اومده!!!!!!!!!!!! بله با تشکر! جنابعالی هم کاملا بیدار باش و مشغول شیطنت موقع تیک آف بهت شیر دادم در طول پرواز هم کلی شیطنت کردی و جیغ جیغ کردی اما به محض فرود لالا فر مودی ، یه ساعتی طول کشید تا چمدونها رو آوردن فکر کنم خلبان بار ما رو جا گذاشته بود برگشته بود که بیاره!! خلاصه تا برسیم پیش دایی شد ساعت دو بعد از نیمه شب اونجا شما بیدار شدی و انگار ساعت هشت صبحه حالا از اینور نرو به اونور و شیطونی و داد و فریاد پس کی برو همه رو خوابوندم ( همه که میگم منظورم خاله ها و جون جون و مامان جون جون و بابایی و عمو رضا و پویا ست ) که شما هم بخوابی ساعت سه خوابیدی و سکوت برقرار گردید، فردا صبح ساعت 8 بیدار شدی و از دیدن اینکه همه دورهم هستیم بی نهایت ذوق کردی و دیگه نمیدونستی چطوری ابراز خوشحالی و شیطنت کنی تا زمانی که شیرین کاری میکردی کسی محل ما نمیذاشت اما تا دست به کارهای محیر العقول میزدی متهم ردیف اول ( بنده ) مورد عتاب همگانی قرار میگرفتم که تو اصلا تو فکر نیستی و... بعدش هم رفتیم بیرون تا عصر ناهار هم چیز ساده ای خوردیم غروب باز رفتیم بیرون و حاصلش خریدن کفش برای شما به مبلغ 40000تومان!! و گم شدن کلاهت بود! خونه که رسیدیم از اونجایی که صبح زود پرواز داشتیم باید زود میخوابیدم و زودمون شد ساعت دو بعد از نیمه شب که اتفاقا تو اون شب اذیت هم بودی که این دفعه واقعا تقصیر مامان بود!! و کلاً هیشکی نخوابید و بابایی و دایی رفتن دنبال داروخانه واسه یه گریپ میکچر این تنها چیزی بود که فرصت نکرده بودم بخرم و صبحش هم که بیرون بودیم فراموش کردم تا اونا بیان تو اصلا مشکلت حل شد و توپ خوابیدی و البته بعد از اینکه همه رو بدخواب کردی ساعت سه و نیم همه بیدار و مشغول جمع کردن بالاخره بعد از حدود 45 دقیقه ای دایی و بابا اومدن اووووههههه رفته بودن بیمارستان میلاد و دکتر و دوا و ..... البته با داد و فریادی که راه انداخته بودی منم بودم همین کارو میکردم نمیدونی چه بلایی سرمون و خصوصا سرم آوردی ساعت 4:30 صبح رفتیم فرودگاه و تا چمدانها رو تحویل بدیم تو خواب خواب بودی بابایی شیرکاکائو و کیک خرید خیییلی خوشمزه بود همون موقع باید سوار هواپیما میشدیم دلم نمیومد بندازمش و هول هولکی قدریش رو خوردم ( مامان شکموووووووووو ) یه باران توپی هم میزد سوار که شدیم ما دقیقاً روی بال بودیم مهماندار گفت بهههترین جا گیرتون اومده!!!!!!!!!!!! ولی از پرواز بگم در یک صبح زود بهاری بارانی وقتی هواپیما اوج گرفت خدایا تورو به عظمتت شکر اصلاً تصور میکردی وارد دنیای دیگه ای شدی دنیای ابرها انگار که کره دیگه ای بود ابرهایی به شکل کوه که من اولش واقعا فکر کردم که کوه هستند و لی بعد متوجه اشتباه خودم شدم ، ابرهای سفید و تمیز ، ابرهایی که که به شکلهای مختلف بودن ، زمان طلوع خورشید ای خدا !، خورشید خانوم خودش رو اول توی دریاچه ای از ابر که جلوش بود نگاه کرد و موهای درخشانش رو مرتب کرد واقعا انگار دریاچه ای جلوی خورشید و بود چقدر ما بهش نزدیک بودیم و بعد سریع صورتش رو بالا گرفت و بالا اومد و من آنقدر محو تماشای این منظره بودم که کور شدم!!!!!!!!! ما برفراز آسمان کرمان رسیدیم اونجا همش کویر و در فواصلی دریاچه ای و روستا و مزرعه و بعد دوباره بیابان عجبا در آفرینش خداوند که چطور وسط اون بیابون ، اون دریاچه ، اون سرسبزی و دوباره خشکی و بی آب و علفی! زمان لندینگ با اجازه تون یهو باد و بارون شروع شد شدت وزش باد بحدی بود که دماغه هواپیما میچرخید فلتهای بال هواپیما باز شد و بشدت بالا و پاییتن میرفتیم چند تا از مسافرها اشهدشون رو خوندن من توی دلم از تو که تو بغلم بودی بخاطر این اتفاق عذرخواهی میکردم و از اینکه حق ذزندگی کردن رو اازت گرفته بودم هواپیما سرعت گرفت و به سمت پایین حرکت کرد و دوباره میچرخید بزرگراه رو میدیدیم و حس میکردیم که خلبان میخواد فرود اضطراری در بزرگراه انجام بده ولی بالاخره چرخهای هواپیما باز شد و ما روی باند فرود اومدیم و همه نفس راحتی کشیدیم بارون بشدت می بارید زمانی که خواستم با تو که بغلم بودی پیاده بشم سرمهماندار گفت که شما بمونید من و چند تا خانوم دیگه که بچه کوچیک بغلشون بود و همگیتون هم خواب بودین و یه خانوم مسن نشستیم مهماندارها هم مشغول صحبت بودن و از وزش ناگهانی باد و بارش بارون صحبت میکردن و احتمالا خودشون هم تا حدودی ترسیده بودن ،یه ماشین مخصوص که سقف داشت و توسط به راهروی مسقف به هواپیما وصل شده بود اومد و ما سوار اون شدیم ما رو تا دم در ترمینال بردن و بعد پیاده شدیم بابایی دم در منتظرمون بود و تازه سوار تاکسی شدیم و به طرف رفسنجان حرکت کردیم توی راه بیدار شدی و شروع کردی به باز کرزدن در ساکت و پیادهخ کردن وسایل بذار بیدار بشی مامتان مگه از قافله عقب موندی یکساعتی تو راه بودیم و رفتیم هتل جهانگردی دوش گرفتیم و استراحت کردیم و غروب آماده شدیم بریم جایی که اینهمه راه رو بخاطرش اومده بودیم اگه دوست دارید بدونید چه خبر بوده ادامه اش رو در ادامه مطلب بخونید.

 

 

مااااااااااااااااااااااا اینهمه راه رو اومدیم چوووووووووووووووووونننننننننننن چوووووووونننننننننننننننننننن دایی دایی دایی قراره قاطی مرغها بشه!!!!!!! بله دایی جان شما طی یه آشنایی در محیط درس با یه دخترخانوم تحصیل کرده محجوب و خوب رفسنجانی وصلت کنه و زن داداش ما از این دیاره که اگه از شهر ما بخوای با ماشین تا اونجا بری 24 ساعت تو راهی ! بله اون شب ما مهمان خانواده همسر آینده دایی بودیم و البته قرار بود که عقد محضری هم انجام بشه مشغول صحبت بودیم که عاقد اومد البته لازمه بگم که نزدیک نه ماه نامزد بودن صحبتها شد و خطبه عقد جاری شد و نمیدونم چرا اشک چشمای هممون دراومد و حتی جون جون ، نمیدونم چرا ما اینجوری هستیم دختر شوهر میدیم موقع عقد گریه میکنیم پسر زن میدیم هم همینطور یه حس خاصی هست و جالبتر اینکه خانواده عروس عین خیالشون هم نبود و فقط زندایی گریه کرد عاقد شیرینی تعارف کرد و بعد دیگه همه شاد و شما هم با صدای موزیک دست میزدی و حرکات موزون انجام میدادی بعد هم شام که خیلی زحمت کشیده بودن و واقعا خوشمزه بود و بخاطر دایی زیره رو از برنج و خورشتشون حذف کرده بودن و به ذائقه ما نزدیک شده بود آخه اونها تو همه چی زیره میریزند بعد از شام و صبحت دیگه داشت ساعت یک میشد که بلند شدیم آخه فردا کلی کار داریم مردها پیاده برگشتن آخه خونه به هتل نزدیک بود و ما با ماشین بردار خانوم دایی به رانندگی دایی برگشتیم .

ده فروردین: اون روز تنها روزی بود که تونستیم بیشتر بخوابیم شما تا 11:15 دقیقه خوابیدی و ما تا نه ، بعد هم گشتی توی بازار زدیم و برای ناهار رفتیم حمام قدیمی شهر که مرمت شده و تبدیل به رستوران شده بود  روبروی جایی که ما بودیم حوض آبی بود که توش سفره هفت سین چیده بودن و این شد دردسر واسه ما چون تو یه سره دستت تو حوض بود و زانو زده بودی و بسط نشستی اونجا و هی آب بازی کردی و البته لباست هم خیس شد بعد رفتیم آرایشگاه و برگشتیم به هتل و لباس پوشیذدیم جشن توی همون هتلی برگزار میشد که ما بودیم و این برای ما خیلی خوب بود رفتیم توی تالار و مراسم تا 12 طول کشید و بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خانواده عروس خانوم رفتیم بالا برای جمع کردن وسایل آخه صبح روز بعد ساعت نه پرواز داشتیم برای تهران و تا جمع و جور کردیم و بخوابیم دو شد.

11فروردین: صبح ساعت پنج بیدار شدیم و شما لالا بودی آخه باید از رفسنجان به کرمان میرفتیم و زندایی رو هم با خودمون آوردیم ساعت نه و نیم پرواز کردیم و تا یازده خونه بودیم همه خسته و یه جا ولو شده بودیم بجز تو و پویا که با انرژیهای اتمیتون همش در حال فعالیت هستین ساعت دو رفتیم مهمان جون جون شاندیز جاتون خالی توپ غذا خوردیم بعد هم با ماشین دایی من و تو و بابایی ، خاله و پویا رفتیم بگردیم و تو ماشین چنان سروصدایی راه انداختیم و صدای ضبط بلنددددد بعد رفتیم خانه کودک فراز و بنده 140 هزارتومن ناقابل پیاده شدیم واسه اسباب بازیهای شما!چشمک سریع برگشتیم و وسایل رو جمع کردیم آخه ساعت ده پرواز داشتیم واسه دیار خودمون از بس سوار هواپیما شدیم مثل دایی شدیم پرنده بارون شدیدی می بارید و ما باز ترسیدیم توی هواپیما پویا بلند گفت این سه پروازه من همش رو بال هواپیما میشینم مهماندار گفت بهههههترین جا گیرت اومده !!!! معلوم شد هواپیما جای بد نداره و همش بهترین جاست!!!!! موقع تیک آف بهت شیر دادم ولی موقع لندینگ متاسفانه شیر نداشتی آخه آبجوشیده تموم شده بود نمیدونم چرا ترسیدم با آبمعدنی برات درست کنم و این باعث شد موقع فرود بشدت گریه کنی و البته گوش هممون برخلاف پروازهای قبلی درد گرفت وتو خیلی بی تابی کردی و من راه به جایی نداشتم و ثانیه شماری میکردم که هواپیما بشینه و من تو رو ببرم بیرون بمحض نشستن هواپیما بلند شدم و همه راه دادن که بریم بیرون مهماندار بهت کمی آب داد و با دستمال صورتت رو تمیز کرد وقتی خارج شدیم گریه های تو تموم شد و آروم شدی ولی من تا زمانی که زنده هستم و نفس میکشم این قضیه رو فراموش نخواهم کرد و خودم رو سرزنش میکنم که چرا ترسیدم از درست کردن شیر با آب معدنی ؟ یه مادر تحمل دیدن کوچکترین اشک و ناراحتی رو از فرزندش نداره و حتی اگه خودش مقصر نباشه بازهم خودش رو مقصر میدونه دیگه چه برسه به اینکه خودش رو واقعاً مقصر بدونه تو همچین مواقعی خیلی مهمه که اطرافیان به مادر کمک کنند نه اینکه با حرفهاشون و رفتارهاشون استرس و ناراحتی رو منتقل کنن خصوصا نزدیکان که متاسفانه نه تنها کسی منو دلداری نداد بلکه باعث ناراحتی هم شد ، امیدوارم هرگز هرگز هرگز تن نازنینت دچار هیچ ناراحتی نشه و همواره صحیح و سالم و شاداب و شیطون باشی دختر عزیز تر از جانم.

دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم به اندازه تمام ستارههای آسمون.

تو پست بعدی حتماً عکسهای سفر رو میذارم آخه الان کابل گوشی باهام نیست.

خداجونم از اینکه بسلامت به سفر رفتیم و برگشتیم از تو سپاسگذارم و ازت میخوام همه مسافرها رو بسلامت به مقصد برسونی و مواظب تمام نوگلهای ما هم باشی.مرسسسسسیییییی خداجونم. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان حنا
18 فروردین 91 1:11
سلام عزیزم اول یه رسیدن به خیر بگم
خوشحالم که با اون هواپیما صحیحو سالم رسیدید به خدا دلو جرات دارید از زمانی که جریانات سقوط هواپیماها رو شنیدم اصلا دلم نمیخواد سوارهواپیما بشم خوشحالم که به سلامت رفتید و به سلامت هم برگشتید
عروسی برادرتون هم مبارکه
ایشالله که خوشبخت بشن
همیشه به گردشو مسافرت بالاخره با اذیتایی که توی راه کشیدید امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه


آرشیدا جون الان خوبه؟؟؟
از طرف من ببوسینش



آره عزیزم هستم شما هنوز هستی مرسی بخاطر تبریکت
مامان حنا
18 فروردین 91 2:56
راستی نگی چه زود پسرخاله شد چی جوری از شهر دور برای برادرتون زن گرفتید خیلی سخته حالا کجا میخوان بمونن؟؟



نه قربونت شما دخترخاله شما پسرخاله شو دخترعمو پسرعمو..... عرض کنم خودشون آشنا شدن تو کلاس زبان تهران آخه اخوی قبل از اینکه بره سرکار میخواست بره مالزی واسه ادامه تحصیل که بعد استخدام شد و همه چی کنسل شد الااااااا زنداداشی !!!اگه پستهای قبلیم رو خونده باشی توش نوشتم که داداشی تهران کار میکنه و طبیعتاًاونجا زندگی میکنن زن داداشی فوق لیسانس مهندسی صنایع هست و با وجود اینکه دوتاشون تقریبا درسشون رو با هم شروع کردن ولی اون زودتر تموم کرده البته رشته اخوی مکانیک خوب کمی درسهاش سنگینتره اگه چیز دیگه ای رو هم دوست داری بدونی با کمال میل در خدمتم.
مامان حنا
18 فروردین 91 3:10
نه عزیزم آخه ازدواج با کسی که شهر دوره سخته چون هرکس بالطبع دوست داره شهر خودش زندگی کنه اینجوری کشمکش میشه خدا کنه به توافق رسیده باشن و بعدا دچار مشکل نشن متوجهی که چی میگم
آفرین به مامانت که قبول کرده و از شهر دور برای داداشیت زن گرفته مبارک باشه



آره گلم باهات موافقم ماهم خیلی نگرانیم و همینطور خودش مامانم به سختی قبول کرد براش خیلی سخت بود آخه داداشی هم یکی یه دونه است و هم ته طغاری دیگه ببین چی میشه.
مامان حنا
18 فروردین 91 3:12
ایمیلمhanasarve@yahoo.com
مامانی درسا
19 فروردین 91 1:45
عزیزم خیلی خوشحالم که برگشتین . این دخملی شیطونو از طرف من ببوس و بعد هم منتظر عکسام . آپ کردی بهم بگو .



مرسی ،چشم حتماً
بابای دوقلوها
19 فروردین 91 11:53
همیشه به گردش. خدا رو شکر که به آرشیدا گلی خوش گذشته
مامان یسنا گلی
19 فروردین 91 16:29
سلام.خوشحالم که به سلامت رفتین و برگشتین.
واسه عقد داداشیتون هم تبریک میگم.زن داداشتون هم استانی ماست
ممنون واسه تبریک تولد یسنا
راستی عکس جدبد از یسنا گذاشتم تو وبلاگش


مرسی گلم
نی نا مامی آدرین
20 فروردین 91 2:31
سلام عزیزم سال نو مبارک



سلام مرسی سال نو شما هم مبارک
مامان تارا و باربد
20 فروردین 91 8:58
خیلی مبارکهههههههههههه




مرسی گلم
مامانی درسا
22 فروردین 91 2:11
مامانی پس عکسا کو ؟؟؟؟؟؟؟/
مامانی درسا
22 فروردین 91 2:12
مامانی پس عکسا کککککککککو؟؟؟؟؟؟


در اولین فرصت عزیزم