گل خوشبوی زندگیمون
سلام به نازگلم هر چقدر سعی میکنم که خاطراتت رو روزانه بنویسم مقدور نمی باشد ولی عوضش همه رو واست می نویسم ، روز یکشنبه بابایی آف بود و بهم گفت تو برو اداره من آرشیدا رو میبرم مرسی باباجون ، منم خودمو رسوندم اداره دلم میخواست یه ساعت آخر وقت رو مرخصی بگیرم ولی رئیس تشریف نداشت آخر وقت بود که بابایی تماس گرفت من آرشیدا رو آوردم خونه ، آخ جووووووون چه بابای نمونه ای ، تازه خیلی کارهای دیگه هم کرده بود و همسر نمونه ای هم بود، ناهار خوردیم و بعد هم لالا کردی، من تازه رفته بودم تو آشپزخونه و داشتم کارهامو انجام میدادم که بیدار شدی بابایی هم کار داشت و باید میرفت بیرون با برنامه کودک مشغولت کردم کلی کاربود واسه انجام دادن ، ظرفها رو شستم ، ناهار فردا رو آماده کردم . برات شام درست کردم بهت شام دادم و گوشت و تیکه کردم و خواستم چرخش کنم نمیدونم چرا آب من با این چرخ گوشت تو یه جوی نمیره و همش با هم درگیریم اون شب هم من عجله داشتم سریع کارمو انجام بدم چون میدونستم دیگه داری خسته میشی و وقت خوابته هر جور که این تیغ چرخ گوشت رو میذاشتم مثل آدم چرخ نمیکرد و بهرحال به هر دردسری بود کارمو انجام دادم آخراش بود که اومدی پیشم تو آشپزخونه و پات خورد به در یخچال بمیرم برات کلی گریه کردی تا من کارم انجام شد آخه وقتی بخوابی که دیگه من نمیتونم چرخ گوشت رو روشن کنم بغلت کردم و بهت شیر دادم و تو هم سریع خوابت برد نفسم.
روز دوشنبه : امروز برای ناهار سوپ قلم درست کرده بودم بابایی خیلی دوست داره صبح پیش خودم خواستم سوپ تو رو هم تقویت کنم چند قاشق از آب سوپ قلم رو قاطی سوپت کردم و سپردمت به مامان جون جون و خودم اداره ، وقتی اومدم دنبالت مشغول بازی بودی اون روز خوب غذا خورده بودی و من کلی کیفور شدم خونه که رفتیم خوابیدی ، بیدار که شدی حس کردم بدنت کمی گرمه با هم رفتیم داروخانه و برات استامینوفن خریدم ولی حالم گرفته بود و همش به این فکر میکردم که چی باعث شده تو سرما بخوری من که خیلی احتیاط میکنم و از خونه جون جون هم خیالم راحت بود ، بابایی که از سرکار اومد قضیه رو بهش گفتم و اونم ناراحت شد هرچی میخواستم بهت بدم نمیخوردی حتی آب هم نمیخوردی ، خیلی ناراحت شدم داشتی بی تابی میکردی تصمیم گرفتم بهت استامینوفن بدم و بخوابونمت امااااااا استامینوفن دادن همان و بهم خوردن حالت همان ،کلی گریه کردی ولی بعد خوابت برد ، خودمم کلی گریه کردم ، با خاله ام تماس گرفتم که اگه عمو هست ببرمت پیشش ( عموم پزشک هستند ) قضیه رو که برای خاله تعریف کردم گفت مگه نمیدونی سوپ قلم بسیار چربه و معده کوچیکش نمیتونه هضمش کنه خوب راستش نمیدونم چرا این قضیه رو نمیدونستم و یا شاید اصلا به این قضیه فکر نکرده بودم چند تا دارو بهم معرفی کرد که اگه حالت بد شد بهت بدم خاله هم خودش یه پا دکتر شده!!! خدا رو شکر هیچ مشکل خاصی پیش نیومد و تا صبح خوابیدی .
روز سه شنبه: امروز صبح بابایی بعد از رفتن سرکار چهار دفعه تماس گرفته بود که هم حالت رو بپرسه و هم بگه امروز بمونم پیشت و نرم سرکار !!!!!!!! البته خودم هم تو این فکر بودم خصوصاً وقتی که بیدار شدی و هنوز تنت کمی گرم بود شب قبل نذاشتی بهت دارو بدم و صبح که برای شیر خوردن بیدار شدی بهت دادم اون روز عین چسب دوقلو بودی و من عملا هیچ کاری نکردم حتی نمیذاشتی ظرفهای صبحانه رو بشورم و فقط دلت میخواست تاب بخوری هنوز کمی بی حال بودی تا اینکه طرفهای ظهر فرمودید دد و بنده هم با سه چرخه بردمت خونه جون جون مامان جون جون درو باز کرد و من کلی داشتم پز سه چرخه تو میدادم اما مامان هیچ عکس العملی نشون نمیداد اههه مامان سه چرخه دخترم مبارک، مامان گفت آره قبلا بهش گفتم دیدمش آخ که چقدر کششششششششش اومدم کاشف بعمل اومد که اون روز بابایی با سه چرخه برده خونه جون جون و برت گردونده و بنده هم بی خبر ، راستی دیروز روز معلم بود و من همین جا این روز بزرگ رو به مامان خوب و زحمتکشم تبریک میگم و البته به خواهر کوچیکم که با وجود اینکه دبیر هست ولی برای من همون خواهر کوچیکه است !! شرمنده ام که نتونستم کادویی تهیه کنم
مامان جون روزت مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک
مامان من هم معلم بوده و چند سالیه که بازنشسته شده خلاصه اونجا کلی بازی کردی و برای ناهارت هم شیربرنج درست کردم که خدارو شکر دوست داشتی و خوردی دیگه کم کم داشتی میرفتی تو فاز نق که بلند شدم و بردمت خونه که بخوابی و مامان جون جون هم گفت که بمون واسه ناهار ولی استراحت تو مهمتر بود خونه سریع خوابت برد هر چند که زود به زود بیدار میشدی نمیدونم بخاطر سرو صدای ظرف شستن من بود یا اذیت بودی البته احتمال اولی بیشتر بود چون بعد از اینکه دیگه هیچ کاری نکردم خوابیدی بابایی که اومد کلی باهات بازی کردی من بعد از انجام دادن کارهام خواستم واسه بیمه ماشین برم که خوب مگه میشه ببینی برم بیرون و تو بمونی نگاه کنی قرار شد ببرمت با خودم ولی خوب پس بابایی تنها بمونه خونهههههه؟!!!!!!!!! اونقدر بای بایش کردی و بعد امر فرمودی که بیا و نتیجه این شد خانوادگی با سه چرخه رفتیم بیمه!! کارم که انجام شد بابایی گفت بریم دوچرخه رو از خونه تون بیاریم ( اداره لطف فرموده و به همه یه دوچرخه داده که باهاش بریم سرکار!!!! منم گذاشتمش تو حیاط خونه جون جون خاک بخوره !!!!!! ) اونجا کلی بازی کردی قایم موشک بازی کردیم و ازاینکه همه دورهم جمع بودیم کلی ذوق زده شده بودی و نمیدونستی چیکار کنی هر چی هم جون جون بهت میگفت بیا بغلم طرفش نمیرفتی وای وای اونم جون جون که از سه متری خودت رو واسش پرت میکردی بیشتر دوست داشتی با شیطنتهات توجهش رو به خودت جلب کنی بلا!! داشتم چهار دست و پا دنبالت میکردم و تو فرار میکردی تو رفتی سراغ بازی منم خواستم برم رو مبل بشینم امااااااا خوبببببببببب یادم رفت که رو پاهام هم میشه رفت نشست روی مبل داشتم همون جوری چهار دست و پا میرفتم واسه مبل وایییییییییی همه بهم خندیدن و البته خودم بیشتر مگه حواس میذاری واسه آدم صبح هم هی به مامان جون جون گفتی لی لی حوضک بخون و همشو با لبهات زمزمه میکردی تا برسی به اینکه بگی پررررررررررررر عصری بابایی تا برات میخوند: لی لی لی حوضک تو میگفتی پرررررررررررر بابایی میگفت صبر کن حرفم تموم بشه!!!!!!!!!! فدات بشم مننننننننننن ، شب هم که خواستم بخوابونمت باز سریالمون شروع شد حالا هی تو ورجه وورجه کن تااااااااااااااا یازده و نیم که دیگه بخوابی کلی هم تو بغلم وول خوردی آخه مگه من تختم ، از بس با انگشت پات زدی به شکمم، شکمم سوراخ شد مگه من اسبتم که با پا به شکمم میزنی یعنی پاشو راه برو من بخوابم، رو که نیست .......... تازه دیشب هم نیم ساعتی یه بار بیدار شدی و نق زدی فکر کنم بسلامتی یه مروارید تو راه داری آخخخخخخخخخخخخخخخ ججججججججججججوووووووووووونننننننن
الان خاله انیس یه چیزی یادم آورد که دیروز خواستم تو پستت بنویسم ، دو سه روزی هست که قفسه سینه ام درد میگیره دیشب هم کی دردش بیشتر شده بود و باید کمی میموندم که بتونم نفس بکشم یهو به ذهنم رسید نکنه من بمیرم آرشیدا بی مادر بزرگ بشه بعد بابایی بره زن بگیره اونوقت تو شکایت نامادریت رو بکنی بعد بابایی طرف اونو بگیره !!!! تصمیم گرفتم وقتی بابایی اومد سفارشت رو بهش بکنم و بهش بگم زن خوبی بگیره!!!!! یه وقت دختر نازنینم رو اذیت نکنه و نذاره رز مادر دخترم غم بی مادری بکشه!!!!!!!!!! تازه واست کمی هم گریه کردم !!!!!!!! و تازه به این فکر کردم نکنه بدون اینکه سفارشات لازم روبکنم بمیرم نکنه الان بمیرم اونوقت تو تنها بمونی تا بابایی از سرکار بیاد نکنه اتفاقی برات بیفته!!!!!!!
علت این فکرها هم این بود که چند مورد ایست قلبی شنیده بودم یکیشون هم همسایه پایینیمون بود که چند روز درد در قفسه سینه داشت و یه روز صبح در حالیکه یه تیکه نون دستش بوده توی راهرو خونه اش بدون اینکه زن و بچه اش بفهمه ایست قلبی میکنه و خانش پیکر بی جانش رو بعد از یه ساعت پیدا میکنه و برای هممون دردناک بود.
خلاصه اینکه همین جا از همه دوستهای گلم حلالیت می طلبم.
خداجونم مرواریدهای عسلم رو به راحتی دربیار و نذار اذیت بشه و به مامان و بابای مهربونم هم سلامتی و طول عمر عطا کن که بجز خودمون حالا زحمت بچه هامون هم رو دوششونه چه کنیم ما بچه ها همیشه بچه میمونیم و وابسته.