آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

این عطر بهشتی

1391/2/19 13:52
نویسنده : مامانی
1,464 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عروسک طلایی خودم که از گل بهتری و عطر گلهای محمدی رو داری ، اومدم تا واست بنویسم از حال و بال این دو سه روزه ، روز یکشنبه از اداره که برگشتم اومدم دنبالت و بعد از مراسمات خداحافظی معمول تشریف بردیم منزل و قدری بازی و شیطنت تا اینکه طرفای چهار خوابید و من تونستم برم ناهار بخورم ، هر کاری کردم علیرغم خستگی خوابم نمیبرد منم گفتم بهترین فرصته تا کارهای خونه رو که سروصدایی نداره انجام بدم و مشغول شستشو شدم وسطاش بیدار شدی و همزمان بابایی هم رسید و منم گذاشتمت پیشش و رفتم سراغ کارهام بابایی میخواست بره پشت بوم که شما رو هم برد  من از این فرصت طلایی برای تمیز کردن گاز استفاده کردم بعد بهت شام دادم و دوباره بابایی خواست بره بیرون که تو رو هم برد همزمان داشتی سی دی محبوبت رو می دیدی و چنان غرق تماشا بودی که هر چبی گفتم بابایی رفت آرشیدا داره میره انگار نه انگار بابایی هم تصمیم گرفت که بره همون لحظه یواش گفتی بابایی گفتمت بابایی که میخواست ببردت ولی تو نرفتی بابایی دوباره اومد و منم تلویزیون رو خاموش کردم و اینجوری رفتین بیرون و منم داشتم ناهار فردا رو آماده می کردم طرفای نه بابایی اومد که آرشیدا ببریم شهر رنگین کمان منم آماده شدم و رفتیم اونجا دوستت دیانا هم بود که نسبت به دفعات قبلی فوق العاده شیطون شده بود و از پارک بادی بالا میرفت و از لبه اش آویزونش میشد و مامان بیچاره اش داشت قبض روح میشد با کلک راضیش کرد که بیاد پایین و سریع بغلش کرد و خداحافظی و رفتن ، اون روز برای اولین شما هم تونستی از اون ارتفاع پارک بادی بالا بری و سر بخوری بیای پایین به نظر می رسید کمی ترسیدی و من گفتم دیگه نمیری ولی بعد از چرخ خوردن تو بازیهای دیگه دوباره و سه باره هم رفتی و کیف کردی منم ذوق زده شدم کم کم خسته شدی با بابایی تماس گرفتم که بیاد دنبالمون و تو اون فاصله رفتیم سوپر و خرید کردیم و بعدش هم خونه تو ماشین خواب بودی هان رسیدیم خونه انگار نه انگار و با کلی تلاش ساعت دوازده خوابیدی تو تاریکی حس کردم چیزی دستته و صدا میداد و داشتی میذاشتی دهنت با دقت نگاه کردی ای وای چشمای این جی ججی بیچاره رو کنده بودی و که البته دکمه بودن و داشتی میذاشتی دهنت سریع ازت گرفتم خدا رحم کرد خدایا همیشه مواظب دخترم باش ، اون شب من خیلی کار داشتم و تا دو و نیم بیدار بودم از عصر که مشغول بودم و تا پارک و بعدش من همش سرپا بودم حس کردم فشارم اومده پایین و سرم گیج میره توان هیچ کاری رو نداشتم بزور خودمو رسوندم دم یخچال و خرما خوردم که کمی حالم بهتر بشه و تازه لباس بابایی رو اطو زدم و تا بخوابم سه شد و شما هم که قربونت برم سر تایم بیداری و خلاصه خواب درست و حسابی ندارم سرما هم خوردم که دیگه نور علی نور.

روز دوشنبه : خاله انیس مرخصی بود و باید جوجوها رو میبرد واسه پایش و واکسن منم کلی کار داشتم که باید تا آخر وقت انجام میدادم وقتی پشت فرمون نشستم پاهام میلرزیدن و درست نمیتونستم تمرکز کنم تو رانندگی و سعی میکردم با احتیاط بیشتری برم رفتم درمانگاه فشارم 8 بود ولی به دکتر گفتم برام سرم ننویسین چون باید برم دنبال دخترم عوضش دو تا آمپول توپ میل فرمودم اومدم دنبالت و رفتیم خونه کلی سر کلیدهای خونه جیغ و داد راه انداختی و اعلام حضور کردی منم یه قفل و چند تا کلید دادم دستت که آروم بشی و بعد کلی تاب تاببببب خوابیدی منم ناهار خودم و بیهوش شدم خونه بهم ریخته و یه عالمه ظرف نشسته نتیجه بدحالی شب قبل تا عصر اون روز بود و تا میخواستم برم تو آشپزخونه میومدی طرفم که بغلم کن همون موقع خانوم همسایمون اومد پیشمون و من بخاطر اوضاع نابسامان عذرخواهی کردم و خلاصه کلی حرف زدیم و شما هم وقتی میدیدی خیلی گرم صحبت هستیم سریع جیغ میزدی یعنی با من حرف بزنید و خلاصه پارازیت زیاد دادی داشتم بهت شام میدادم البته به تو و نی نی و بع بعی و جی جی و خرگوشی تو هم کمک میکردی و قاشقت رو عین بیل میگرفتی دستت و میزدی تو سوپ و میدادی بخورن و تو این مسیر فرش دیدنی شده بود منم هیچ نگفتم تا غذات رو بخوری همون موقع بابایی اومد و از دیدن خونه وحشت زده شد خوب بابایی باید قدر مامانی رو بدونه که هروقت اومده خونه مرتب و همه چی سرجاش و تمیز اینا بعضی وقتها لازمه!!!! ، مشغول بابایی شدی و منم رفتم سراغ کارهام و تازه انبوه ظرفها رو شسته بودم که بابایی گفت خاله ام میخوان بیان خدا خیر بده خاله رو چون باعث شد تو و بابایی کمک کنید و اسباب بازیها رو جمع کنید و اتاقت مرتب شد و منم گردگیری و جارو طلسمشو شکوندم و بقیه قضایا و تو این فاصله ناهار فردا رو هم آماده کردم وقتی اومدن رفتی رو اسبت نشستی اولش که باهات حرف میزدن اعتراض میکردی!!!!!! ولی بعد رابط ات با همشون خوب شد حتی عمو که اول اصلا نگاهش نمیکردی بعد رفتی نشستی جفتش و بهت پسته داد شب خوبی بود تو این حین پوشکت رو و لباسهات رو عوض کردم و لباس مورد علاقه ات رو پوشیدی و کلی ذوق کردی و وقتی عمو بهت گفت لباست چه رنگیه گفتی آبی و کاملا درست بود الهی مامان فدات بشه نفسسسسسسسسس همون موقع دختر گلم تصمیم گرفت لیوان شربت رو به تقلید از ما با زیر لیوانی جابجا کنه و خوب نتیجه معلومه دیگه ریخت روی لباست و موکت هم فیض برد البته فرش و موکت از بس مواد مختلف روشون ریخته شده دیگه تعجب نمیکنن و براشون عادی شده یهو خاله گفت یه کهنه بیار بنداز روش و تمیزش کنیم و من با خونسردی کامل گفتم تو فکر نباش خاله عادیه !!!!!!!!! و کهنه ای انداختم روش خاله گفت دیدم عکس العملی نشون ندادی!!!!!! ساعت دوازده مهمونها رفتن و من دوباره لباسهات رو عوض کردم خدا پدر و مادر مخترع کهنه شور و لباسشویی رو بیامرزه نور به قبرش بباره !!! تاریکی مطلق جهت لالا تو تاریکی هی رفتی تو اتاق دوئیدی تو آشپزخونه به یخچال تکیه دادی دوباره تو اتاق ایندفعه با جی جی عروسک محبوبت برگشتی و تو این فاصله بابایی رفت تو اتاق و اومدی  منو صدا کردی منم بغلت کردم و ساعت یک بالاخره خوابیدی دیگه خوابیدن تو رنج نه و ده واسم آرزو شده مامان تو سالم و شاداب و سرحال باش بقیه قضایا حاشیه ان .

دوستت دارم عزیز دلم به اندازه ای که نمیدونم تهش کجاست و چقدره خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییللللللللللللللللللییییییییییییییییییییییییی

میبوسمت گلم ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ و.... این بوسه ها ادامه دارد!

خداجونم این فرشته های آسمونی همشون عطر بهشتی دارن و قلبهاشون پاک و نورانیه خودت در پناه خودت حفظشون کن و نگهدار و مراقبشون باش ممنون خدا جونم.

دوستت دارم خدا جونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان تارا و باربد
19 اردیبهشت 91 16:16
اي شيطون بلا خوب كمك مامانت ميكني عزيز دلم هواي ماماني رو داشته باش
بابای دوقلوها
20 اردیبهشت 91 20:13
شیرین عسل عموییه دیگه
مامانی هم نویسنده خوبیه هااااا. خسته نباشید خواهر
پیشاپیش روز مادر رو بهتون تبریک میگم


ممنون از لطفتون منم به همسر محترمتون روز مادر رو تبریک میگم.