آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

آرشیدا واکسن زده!

1391/2/26 2:35
نویسنده : مامانی
389 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به قند عسلم خوبی گل بانو ؟ مامان آخه من چی بهت بگم یکم ذبا ما راه بیا نفس ! آخه این رسمشه ! چی ، چی شده ؟! الان واست میگم:

جونم برات بگه که دیروز بسلامتی و میمنت بنده مرخصی گرفتم و با آقای پدر و خانوم دختر تشریف بردیم بهداشت تا اینجای قضیه همه چی آرومه! داخل که رفتیم تو با بابایی خرامان خرمان نزول اجلال فرمودین و من از بس که نگران بودم هولکی رفتم تو ببینم اوضاع چطوره؟ چرا نگران بودم تا آخرش بخون میفهمی!حال و احوالی با خانمها کردم و اومدم سری هم به شما زدم تا نوبتمون بشه اونجا ما رو میشناسن به دو دلیل اولا اینکه تو خیلی گلی و خیلی دوست دارن و دوم اینکه خاله خان باجی بنده اونجا کار میکنه ، القصه نوبتمون شد و قرار شد که اول قد و وزنت رو بگیریم و بعد واکسن، اما اما ای وای از اون لحظه ای که تو اومدی تو اتاق و خانمهای روپوش سفید رو دیدی تازه دوزاریت افتاد که کجا پا گذاشتی شروع کردی به گریه و داد و فریاد و نتیجه مهرت این شد که نه قد نه وزن و نه دور سرت رو نتونستیم بگیریم و دیگه خود خانومه گفت بیا واکسنش رو بزنیم ببرش چون اینجا آلوده است و چند تا آبله مرغونی داشتیم !!! همون لحظه خاله هم اومد و چاق سلامتی کردیم و من بغلت کردم و محکم گرفتمت بابایی و خاله هم پاهات رو محکم چسبیدن با این وجود با تمام قدرتت پاتو تکون میدادی و البته با تمام توانت گریه میکردی دلم کباب شد شدید تا اون یکی رو تو دستت زدن و قطره رو هم خوردی نصف عمرم رفت ، حالا فهمیدی چرا نگرانم بودم ؟ حالا فهمیدی چی شده؟ البته الان دیگه ما رو به سه دلیل میشناسن !!!بعد دیگه آروم شدی و یه خانومی هم بهت شکلات داد از بس حواسم پی تو بود کارتت رو تو بهداشت جا گذاشتم که البته خاله نازم زحمت کشید و آوردش و بهمون داد داشتیم میرفتیم خونه که از جلو رنگین کمان رد شدیم و بابایی گفت میخوای بری رنگین کمان و تو هم دیگه کی جلودارت میتونه باشه رفتیم و یه ساعتی هم بازی کردی مامان جون جون هم تماس گرفت و از حالت با خبر شد پیاده برگشتیم خونه تو راه خاله و پویا رو دیدیم از دور هر دوتون ذوق زده شدین و وقتی رفتن تو کلی گریه کردی خونه که رسیدیم تلاشم واسه غذا دادن به تو خیلی به ثمر ننشست ولی بدک هم نبود ناهار رو آماده کردم ناهار خوردیم و من مثل یه ماشین ظرفشویی خوب انبوه ظرفها رو تند تند شستم آخه تو کم کم داشتی نق میزدی و کمی هم تب داشتی عصر که بیدار شدی رفتیم خونه جون جون اونجا هم کلی بازی کردی و یهو رعد و برق و بارون شروع شد درست لحظه ای که میخواستیم بریم خونه خداروشکر با ماشین اومده بودم نمیدونم چرا از خیس شدن بدت میاد و گریه میکنی با وجود اینکه بشدت عشق آبی، خونه که رسیدیم بهت شیر دادم و خوابیدی منم کارهامو کردم و گفتم حالا که زود خوابیدی برم تو نت که خدا رو شکر اشتراکمون تموم شده بود لالا فرمودم چه لالایی نیم ساعتی یه بار بیدارم کردی و این قضیه تا دو ادامه داشت ، آهان حالا فهمیدم نیست من هر شب دو و نیم سه میخوابم و دیشب 12 خوابیدم پیش خودت گفتی چرا مامان امشب اینجوریه خواستی منو به ساعت خوابم برسونی !!!!!!! ای شیطون!!

خدا جونم تو که مهربونترینی کمی هم هوای ما رو داشته باش صواب داره کمی هم از عدالت و شانس و انصافت به ما هم برسون!!! این گل ختری هم که فرشته خودته پس خیلی مراقبش باش و بهترینها رو براش رقم بزن.مرسی خدا جونم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان آیلا
26 اردیبهشت 91 17:34
مبارکه خانمی به سلامتی ان اشا اله که خیلی راحت این مرحله رو هم پشت سر بداری . ای بلا حالا نمی ذاری مامانی لالا کنه


ممنون، آخ اگه بدونی!!
بابای دوقلوها
26 اردیبهشت 91 21:19
عمووویی واکسن زدی؟؟؟؟
دلسته الان دلد میتنه ولی واسه آینده ها خووبه که درد کمتری میاد سراغت.
گل واسه خوشگل عمووووووووووووو


ممنون از لطفتون