آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

غذا نه نه نه!!!!!

1391/3/2 13:45
نویسنده : مامانی
408 بازدید
اشتراک گذاری

سسسسسلام شیپل خوبی عشقم ؟ تو جونی عسل، عرض کنم خدمتت مدتیه که درست و حسابی غذا نمیخوری و من کم کم داره کارم به جونو میرسه و احصاب محصاب ندارم ، هر چی برات درست میکنم در حد چند قاشق تمام چیزهایی رو که دوست داشتی دیگه نمیخوری و من واقعا درمانده شدم فکر کنم چشت کردن متفکر حتما حتما هم دکترت چشت کردهتعجب هی یبرش پیشش میگه آرشیدا وزنش الان باید آنقدر باشه تازه یه ماه قبل که بردمت خوب وزن گرفته بودی نمیدون چرا عین یو یو عمل میکنی تا یه خورده خوب وزن میگیری بعد به دلایل نامعلومی از غذا خوردن یفتی و هر چی من رشته ام پنبه میکنیناراحت دارم افسردگی میگیرم احساس ضعف بهم دست داده آخه مگه من چه کوتاهی میکنم که تو اینجوری میکنی ؟ تازه اون روز دکتر گفت نه خوب وزن گرفته به جان خودم از فرداش از غذا خوردن افتادی اصلا من هر وقت میبرمت واسه چکاب هی یه اتفاقی بعدش میفته تا الان بالای هزار مرتبه خود رو لعنت کردم که هیچیت نبوده چرا بردمت دکتر!! دلم میخواد موهامو بکنمکلافههر روز بدتر غذا میخوری منم حسسسسسسسساسسسسسس روز یکشنبه عصر بردمت پیش دکتر دیگه چکت کرد خدا رو شکر مشکلی نداشتی ولی ولللللیییییی ( گریه از ته دلللللل ) وزنت کم شده بود یهو فشارم اود پایین و تنم یخ کرد با استرس به دکتر گفتم و اون البته ناراحت شد و واست شربت اشتها نوشت وقتی میخواستم داروهات رو بگیرم همینطور اشکم میومد پایین قبلا که میخواستم بهت غذا بدم سی دیت رو میذاشتم و تا مشغول بودی همه کاسه سوپت رو بهت َمیدادم و دلم غنج میرفت ولی الان دیگه اصلا کلاه سرت نمیره و روت رو بر میگردونی و اگه حتی واسه یه لحظه حس کنی دارم سرت کلاه میذارم که غذا بخوری میگی نه و سرت رو بر میگردونی بابا این آیکون گریه پس کجاست؟!!! ولی واقعا ناراحتم با حال زار و به امید خوردن لقمه ای غذا آوردمت خونه زهی خیال باطل بردمت رنگین کمان شاید گرسنه بشی و بخوری و اتفاقا ه اینجور شد ولی کلوچه خوردی نه غذا و جالبه که گرسنه ات هم هست ولی غذا نمیخوری( گرییییییهههه) اونجا با خانمی آشنا شدم که دخترش یکسال از جنابعالی بزرگتره و چند مرتبه ای هست که همدیگه رو میبینید و دیگه همو می شناسید منم با مامانش درد ودل کردم و بهش جریانو گفتم بهم گفت مگه آرشیدا چند سالشه؟ گفتم 18 ماه گفت معولا بچه های دوسال به بالا برای حس استقلال طلبیشون زیر بار حرف پدر و مادر نمیرن این زودتر شروع کرده ، و تعریف کرد که دخترش هیچ غذایی رو نمیخوره و وقتی بهش گفتم دکتر نبردیش گفت نهههههه چیزیش نیستتعجب فقط شیر میخوره دخترش ،وای من که دارم دیوونه میشم! بعد قدری دیگه هم حرف زدیم روحیه اون خانوم باعث شد حالم بهتر بشه دیگه خسته شده بودی و بردمت خونه و خواستم بخوابونمت تازه یادت اومده قایم موشک بازی کنی و سی دی ببینی ولی خدا رو شکر چنان خسته بودی که خودت خوابت برد راستی خدا رو شکر تو مطب دکتر عمرا گریه نکردی بدلیل عدم وجود روپوش سفید فقط وقتی دکتر خواست دندونهات رو ببینه کمی گریه کردی که زود هم تموم شد ،

دوستهای جون جونیه خودم خواهشاً اگه راه حلی دارید واسم بهم بگید تا سر به بیابون نذاشتم چکنم چکنم؟

دیروز دوشنبه از اداره که برگشتم مامان جون جون گفت امروز دربست در اختیار خانوم بودم ، آخه صبح که بهش گفتم قضیه رو خیلی ناراحت شد و دیگه همه روز رو باهات گذرونده که کمی بهتر غذا بخوری قربونت برم مامانی که اینهمه مهربونی ماچماچماچ ، و البته بد هم نبوده باز هم سوپت رو نخوردی تخم مرغت رو کامل نخوردی ای خدا ای خدا ، ولی بجاش کمی ماکارونی خوردی دیگه برات سوپ درست نمیکنم عمررررراااااا هی درست کنم بریزم تو سطل زباله این نشد که بشه اینطوری!!! نگران عصری که خوابیدی من به کارهام و کوکو درست کردم عصری برات گذاشتم و دیدم استقبال کردی داشتم ذوق مرگ میشدم ولی یه دونه رو هم کامل نخوردی ( گریهههه ) خلاصه رفتیم بیرون یه عالمه کار داشتم که بیشترشو انجام دادیم و تا به رنگین کمان رسیدیم بمیرم برات ذوق کردی ولی خوب دیروز نمیشد کار داشتم خونه که رسیدیم باز پروژه پله نوردیت شوع شد و من کشته شد از بس صدات کردم دیگه کلا همه رفت و آمدهامون دست همه ملت هست من اومدم داخل و درو باز گذاشتم بعد حس کردم کسی داره باهات حرف میزنه و بدو اومدم بیرون و دیدم که پریا درحالیکه علی بغلشه داره باهات حرف میزنه و تو وقتی منو دیدی بدو رفتی پایین و بعد هم تشریف بردین داخل و هر چی صدات کردم محل نذاشتی منم به خانم همسایه گفتم میرم بالا بعد اگه گریه کرد صدام کن گفت نه اگه گریه کنه نیاز به تماس نیست خودت متوجه میشی!!!!!!!!!! منم اومدم بالا شیر جوشوندم ماهی رو شستم و بسته بندی کردم و کارهامو انجام دادم لابلاش میومدم گوش ایستادم که ببینم صدات میاد دیدم نه تماس گرفتم گفت داره بازی میکنه انگار نه انگار اان رفته بالا بعد ده دقیقه صداتو شنیدم و بدو اومدم پایین تااااااازه فهمیده بودی مامان نیست پیش بینی همسایمون هم درست از آب دراود داخل که اومدی سریع لباست رو از تنت درآوردی و ذوق کردی! من لباست رو عوض کردم و بعد هم رفتیم خونه جون جون آخه تایم کاریمون شده 6:45 تا 2:45  و پنچ شنبه ها تعطیل به قول نایسل جون آق جونننننننن ، که من بتونم صبح زود برم سرکار و یه ساعت زودتر برگردم خونه . راستی به هویج میگی هبیچ ، گرمز: قرمز ، داومد: دراومد قرررررررربببببببببووووووننننننننننننننن مامایی گفتنت برم من الهههههههههههههههییییییییییییییییییییی میبوسمت هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار بار هنوزم دلم خنک نشد. خونه جون جون هم کیفوری دیگه قایم وشک با جون جون و قربون صدقه مامان جون جون و خواب ساعت 12:30 .

خدایا هزار مرتبه شکرت بخاطر عروسکم کمک خوب غذا بخور من اعصابم بیاد سرجاش روانی نشم. مرسی خداجونم. بوس واسه خدا.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (12)

مامان آیلا
2 خرداد 91 14:21
مامانی خیلی سخت نگیر سعی کن در غذاهای آرشیدا تنوع ایجاد کنی . در ثانی شاید هوا گرم تر شده و اشتهاش کم تر شده . راستی خیلی اصرار به خوردن نکن فکر نکن شما تنهایی من هم گاهی غذاهای دست نخورده آیلا رو متاسفانه دور می ریزم همه چیز خواهد گذشت فقط استرس برا ما ها می مونه


آره عزیزم دقیقا
زهرا از نی نی وبلاگ213
2 خرداد 91 20:43
وااااااااای چقدر سخته بچه غذا نخوره
از بی اشتهاییه یا دوست نداره این غذاها رو؟
اگه از بی اشتهایی باشه من به محمد حسین شربت ساناستول دادم خیلی خوب شد هم مقوی و هم اشتها آور بود البته نمیدونم به سن آرشیدا بخوره یا نه؟


از بی اشتهاییه دارم بهش ویتارکس میدم
آرزو مامان نیکی
3 خرداد 91 9:05
سلام عزیزم
درد دل منو گفتی این نیکی منم خیلی بدغذاست همش میگه آم ولی هیچی نمیخوره کلی وزن کم کرده این گل دخترا چقدر مامنشون رو حرص میدن آخه
ایشاله که همیشه سالم و خندون باشن


انشاالله آییییییییی گفتی!
بابای دوقلوها
3 خرداد 91 15:48
ای بابا، مادر جان من، نه نه فکر نکنم سنتون به مادر من بخوره، آبجی من آرووم باشید
مگه بچه های ما خیلی غذا میخورن که آرشیدایی بخدا بخوره. اگه بپرسی اکثر بچه ها تو این سن کم اشتها میشن. از بس بازیگووشی میکنن. خوب به قول همون خانومه که باهاش آشنا شدی آرشیدا زودتر مستقل شده، به قول شاعر که میگه: استقلال آزادی آرشیدای خودمونی

آرشیدا تو هم غذاتو بخور دیگه، هی هرچی ما هیچی نمیگیم تو هم هیچی نمیگی


نه داداش همون آبجیتونممممم!!!

بهـــــــــــــار
4 خرداد 91 0:30
عزیزم اینقدر حرص نخور مهم سلامتیه فکر کنم طبیعی باشه اجبارش نکن تو اینترنت سرچ کنم چه میدونم دورو برشو شلوغ کن اما اجبارش نکن حرصصصصصصصصصصصصص نخور


چشششششششششم خاااااااااانوم.
مامان نسترن
4 خرداد 91 12:42
امشب رو ازدست نده مامانی . واسه همه دعا کن و ازآخر آرزوهای قشنگتو بده دسته فرشته ها تا ببرن برسونن دست کسی که همیشه متظره ما باهش درددل کنیمو اونم روی همه غمامون خط بکشه و واسمون روی برگه آرزوهامون مهر تایید بزنه.
شب آرزوها و روزای قشنگ رجب مبارک


ممنون عزیزم
بهـــــــــــــار
4 خرداد 91 21:42
بله عزیزم اونا غرق شدن اگه نمیشد که بدبخت شده بودیماما خدا با ماستاین داداش من گفته با هواپیما میاریم هههههه منم گفتم بیار هواپیما که بدتره حتما سقوط میکه
بابای دوقلوها
4 خرداد 91 21:44
خو دووس ندارم هیچ کدوم از آبجیام رو ناراحت ببینم
شما هم که تو این پست همش ناراحت بودید و گریه میکردید


ممنون از نظر لطفتون
مامان اسراواسما
5 خرداد 91 17:54
سلام عزیزم!چیه الکی واسه خودت حرص میخوری ,بچه هروقت دلش خواست بهش غذا بده,اصرار نکن


سلام آره عزیزم خودم هم به این نتیجه رسیدم
نایسل
6 خرداد 91 13:50
عزیزمممم
اینقدر خودتو ناراحت نکن قربونت برمم
هروقت گشنه اش شه خودش میخوره

خواهرزاده من 1 سال غذا نمیخورد
خواهرم اینقدر مثه تو گریه میکرد
وللی خوب به زورم بش نمیداد
کمبود وزن داشت دیگه اینقدر لاغر بود
الان اینقدر خوب شده
وزنش عالیه دکترشم خیلی رراضیه






چششمممم گلم خدانکنه زنده باشی.

بهـــــــــــــار
6 خرداد 91 23:38
چشم عجیجم این روزا یکم درگیر امتحانای بچه ها هستم به زودی می اپم براتون جیگرم
زهرا از نی نی وبلاگ213
8 خرداد 91 10:02
خصوصی داری