آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

این پنج روز تعطیلی

1391/3/17 1:19
نویسنده : مامانی
402 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل باقالی خجالت این یعنی که من شرمنده هستم  وقتی رفتم دیدم از روز یکشنبه گذشته واست ننوشتم خودم موندمتعجب نمیدونم چه جوری توجیه کنم آخه شدنی نیست ولی خوب آخه در جریانی که پنج روز تعطیلی و خوب منم که عمرا بتونم بشینم پای نت ولی آخه پس اون چند روز چی ای باباااااااااا ، خوب اون چند روز که درست و حسابی الان یادم نیست چه کرده ایم ولی روز چهارشنبه از صبح رفتم جلسه تااااا ساعت دوازده چه جلسه ای هم بود بی هیچ نتیجه ای پس از متهم کردن همدیگه با ذکر یه صلوات خاتمه یافت!!!!!!!! بنده روز شنبه رو هم مرخصی گرفتم آخه چند روز تعطیله و من خواستم علاوه بر خدمتگزاری به شکر پنیر چند روزی هم مامان جون جون یه نفس راحت بکشه !!! خاله انیس هم می خواست مرخصی بگیره ولی این رئیس .... منو بهانه کرده و گفته چون خانوم فلانی مرخصی گرفته شما باید بیای راستش خیلی ناراحت شدم و خواستم مرخصیمو کنسل کنم چون من یه دفعه  فاصله بین دو تعطیلی رو مرخصی گرفته بودم ولی خاله انیس گفت نه خلاصه حتی تا روز بعدش هم ناراحت بودم که چرا الکی بهانه آورده و بهش مرخصی نداده ، اون روز بعد تایم اومدم دنبالت و رفتیم خونه و پس از کلی بازی و سی دی نگاه کردن و پله نوردی لالا فرمودین و خوب منم طبق معمولی که بابایی سرکاره ساعت چهار و نیم ناهار خوردم بیدار که شدی طبق معمول دنبال بابایی میگشتی و من بهت وعده دادم که بابایی تا پنج دقیقه دیگه میاد و اتفاقا اون روز بابایی یه ساعت دیرتر اومد!! ما شدیم چوپان دروغگو!!!

 

روز پنج شنبه:

اولین روز تعطیلات شروع شد بعد بیدار شدن شما کمی با هم بازی کردیم از امروز طبق قراری که من و خاله انیس گذاشته بودیم پوشک گیرون شما سه تا جوجه رو شروع کنیم اون روزر  از صبح که بیدار شدی دیگه پوشکت نکردم ولی خودم هم کمی سردرگم بودم و نمیدونستم واقعا کی باید ببرمت دستشویی بعد هی بهت میگفتم مامان هر وقت جیش داشتی بگو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  یکی نیست بگه تو اول بهش گفتی جیش یعنی چی ؟!! خلاصه دوبار فرش و موکت مورد عنایت قرار گرفت و من واقعا درست و حسابی نفهمیدم که چه باید بکنم! ر استش در راستای راحت طلبی تندی ناامید شدم و پیش خودم داشتم فکر میکردم که حالا ولش کن بعدا یادش میدم!!! بعد رفتیم بیرون چون من کلی کار بانکی عقب افتاده داشتم که همه رو انجام دادم و قدری هم خرید کردیم دیگه داشتی بهم غر میزدی چند روزی هم بود که تو رو دیگه رو صندلیت نمی نشوندمت و جنابعالی میومدی بغل دستم مینشستی و هر دفعه یه غری هم میزدی تا کولر ماشین رو سر کمش میزدم تندی میگفتی اهههههه باد باد یا اینو بده اونو بده اه اینه اه اونه و خلاصه من نمیفهمیدم کجام حالا چه کاری بود که من تو رو نق دل خودم بذارم نمیدونم والله ! خونه که رسیدیم دیگه حال نداشتم، بهت غذا دادم و در آرزوی خوابت بسر بردم تو این احوالات ساعت دو تماس گرفتم خاله انیس تا ببینم اون چیکار کرده که ظاهرا پروژه ایشون هم به نتیجه نرسیده بود و البته متاسفانه یکی از فامیلهاشون هم فوت کرده بود و ناراحت بود میدونستم بد موقع است ولی دلم میخواست حتما باهاش حرف بزنم اگه شده واسه یه دقیقه ! خلاصه دیگه راضی شدی بخوابی البته بعد از دیدن هزارمین بار سی دی خاله نسرین ای خدا یعنی صبح هنوز چشمهات رو باز نکرده میگی نی نی ظهر موقع خواب نی نی بیدار شدی نی نی تکون بخورم نی نی موقع خواب شب نی نی و اگه من خواستم خدای نکرده تلویزون ببینم نی نی خلاصه لالا فر مودی بابایی هم زود اومد و اتفاقا همون موقع تو هم بیدار شده بودی و داشتی شیر میخوردی تا فهمیدی بابایی اومده گل از گلت شکفت و آویزونش شدی و بعد هم بابایی آنقدر راه رفت تا خوابت برد بعد هم که گذاشتمت سرجات بعد قدری بیدار شدی مقادیری هم تو بغل من خوابیدی و بعد دیگه کلا بیدار شدی اون شب بابایی عروسی یکی از دوستاش دعوت بود و مارو هم با خودش نبرد  البته بعدش گفت که چیز مناسبی نبوده که بخوام شما رو ببرم  در نتیجه بعد از اینکه من حسابی دنبالت دویدم که بتونم لباس تنت کنم ما رفتیم رنگین کمان تا بعد بابایی بیاد دنبالمون هنوز یه ساعت نشد ه بود که تماس گرفت بیام دنبالتون و من دیدم که مشغول بازی هستی و کاری به کار  من نداری و گفتم نه قرار شد نیم ساعت دیگه بیاد ولی ده دقیقه بعدش اومد دیدم یهو دویدی سمت در اومدم که بیام دنبالت که تو بغل بابایی بودی بعد هم حساب کردیم و رفتیم خاله بابایی تماس گرفته بود که بیاین اونجا ما هم رفتیم اولش از بغل من جدا نمیشدی ولی کم کم با همه دوست شدی و بغل همه رفتی ولی طبق معمول طرف عمو حجت نرفتی از یه متریش هم رد نشدی عمو اینهمه خشن بهت میگه آرشیدا!!! بیا اینجا ببینم وای وای وای خوب منم باشم میترسم دیگهههههه!!! البته اینو بگم که عمو حجت خیلی دوستت داره ,دیگه کم کم خواب تو چشمات بود و داشتی بهانه میگرفتی که بلند شدیم و اومدیم خونه و بعد هم پس از دیدن سی دی مورد علاقه تون تا تهشششششش، لا لا فرمودی.

روز جمعه: اگه بدونی سه تاییمون تا ساعت 10:45 دقیقه خواب بودیم!!! ساعت 11 تازه صبحانه میل فرمودیم و بعد هم بنده رفتم توی آشپزخونه و مشغول شدم مقادیری از غذا رو آماده کردم بابایی کاری داشت که میخواست بره بیرون و من همکاری کردم و نجاتش دادم و باهات بازی کردم که بتونه بره البته با پله نوردی !! خونه همسایه مون رو هم که نی نی داره و کاملا بلدی رفتی در خونشون رو بزنی که من بهت گفتم بر یم بالا اگه خاله بود بهش میگم نی نیشو بیار ه ببینیش قبول کردی و اومدی داخل تماس گرفتم ولی متاسفانه نبود در نتیجه سی دی نی نی رو برات گذاشتم و مشغول شدی یهو دیدم رفتی سمت تلفن و شر وع کردی به شماره گرفتن و بعد گفتی : ائو بااااابایی کجایی؟ من تعجب خیلی جالب بود برام این اولین جمله ای بود که گفتی ، داشتم بهت ناهار میددادم که بابایی اومد نمیدونم چقدر بیرون بود چون چنان مشغولت بودم که نفهمیدم زمان چطور گذشت خونه چنان بهم ریخته شده وای همه جا اسباب بازی لباس ، از میز جلو مبلی هم که بالا میری و روش میمونی تازه صندلیت رو هم میخوای با خودت بالا بکشی و بشینی روش!!! خیلی خطرناکه به بابایی میگم میز جلو مبلی رو هم باید جمع کنیم چند روز پیش بابایی گفت میخوای میز ناهار خوری رو بفروشیم! کلا همه چی باید جمع بشه خوب چکنم خیلی خطرناکه بهتر از اینه که خدای نکرده اتفاقی بیفته ، خلاصه بنده تشریف بردم تو آشپزخونه یه لنگه پا تا ساعت سه که غذا آماده شد و سفره انداختیم که ناهار بخوریم و تا تونستی برنج پخش و پلا کردی و البته همون ابتدا با دیدن کاسه ماست خواستی فرشو مورد عنایت قرار بدی که بابایی سریع کاسه رو بر داشت حالا اگه من بودم میگفتم عیب نداره بذار بخوره حالا اگه ریخت هم تمیز میکنم!!!! بیشتر اونچه که بخوری ریختی بعد هم که خوابیدی و من به جمع و جور و تمیز کردن عصرش هم رفتیم شیر بخریم و به بابایی گفتم یه امروز که آفی در خدمت خانواده باش و مارو ببر دوری بخوریم ولی ظاهرا بابایی اصلا حوصله نداشت و رفتیم سوپر کلی خرید کردیم و کلی من سرگیجه گرفتم از بس که از لابلای قفسه ها دنبالت گشتم و برگشتیم خونه اول بابایی گفت ببریمش پارک و بعد پشیمون شد خسته بود خلاصه تو و بابایی سر تلویزیون به توافق نمیرسید بابایی میخواد نشنال جغرافی و من و تو نگاه کنه و تو هم که معلومه نی نییییییییی ، منم تو آشپزخونه شیر جوشوندم جمع و جور کردم گاز و تمیز کردم و تند تند کارهامو کردم و تو دلم میگفتم خوب شد نرفتیم هااااااااان وگرنه من بیش ازر اینها پوستم کنده میشد طوری خسته بودم که بزور خوابوندمت و خودم هم از شدت خستگی خوابم برد.

روز شنبه: از امروز بابایی شبکاره ، در نتیجه صبحها رو خونه هست صبح کار داشت و رفت بیرون منم با پروژه پوشک گیرونت در گیرم خدا رو شکر از دیروز به حد کفایت غذا مونده و دغدغه اینو ندارم و میتونم به طور کل رو پروژه تمرکز کنم ساعتی یه دفعه میریم تو حمام و تو بعد از کلی آب بازی جیش میفرمائید و بعد لباسهات رو عوض میکنم و این کار هر یکساعت تکرار میشه و عجیب که تو خسته هم نمیشی ولی من دیگه حالی برام نمیمونه خدا پدر مخترع ماشین لباسشویی و برای چندمین بار بیامرزه اگه نبود من چه میکردم با این انبوه لباس , برات غذا گرم کردم که بخوری دست و پا شکسته یه چیزایی خوردی ولی دیگه کم کم لالا میومد پس اول تو رو خوابوندم و بعد من و بابایی غذا خوردیم و بعد هم یه عالمه ظرف و البته مرتب کردن خونه آشفته بازار , کمی استراحت کردم و بعد هم که بیدار شدی و ما هم همراهت بیدار شدیم تا با بابایی مشغول بازی شدی منم از فرصت استفاده کردم و قدری از لباسها رو اتو کردم که البته وقت رفتن بابایی به سرکار شد و تو هم که چسب دوقلو و با وعده دد و خودم میبرمت حاضر شدی بابایی رو ول کنی و منم دیگه کارهام تعطیل چون تا میرم کاری بکنم سریع میای پیشم و هی میگی بهل بهل , و اونقدر غر میزنی تا بغلت کنم از پیشبند آشپزخونه هم اصلا خوشت نمیاد و تا پیش بند میبندم هرجا باشی خودت رو میرسونی با اصرار میگی در در , بهت غذا دادم و با صرف کلی انرژی لباس تنت کردم که بریم دد حالا خوبه هی خودت میگی دد بعد موقع بیرون رفتن که شد باید دنبالت بدوم و تو کیف کنی!!! وای که اون روز خیابونها غلغله بودن وحالا تو این هیری ویری منم کفش خریدنم و پرداخت قروضم اومده بود ماشین روتو پارکینگ طبقاتی پارک کردم و رفتیم پاساژ کارتمو به صاحب مغازه دادم و بهش گفتم مبلغ مورد نظر رو برداشت کنه چند بار کارت کشید و بهم گفت که پیام میده رمز نا معتبر سر قضیه ای که بر ای رمز کارتها پیش اومده بود من اصلا فراموش کردم رمزمو عوض کنم رفتم عابر بانک نزدیک اونجا که غل میزد آدم تا نوبتم شد و رمز رو عوض کردم و دوباره برگشتم این دفعه گفت میگه کارت نامعتبر من   عصبانی   دوباره رفتم که پول بگیرم که خدا رو شکر عابر بانک پوکلاند بود و کار نمیکرد و منم اصلا قیدش رو زدم و رفتم یه عابر بانک دیگه که اونم همین پیام رو داد و اصلا برگشتیم پارکینگ و در راستای اینکه بالاخره کار مفیدی انجام بدم رفتیم رنگین کمان و اونجا مشغول بازی و قلدری واسه چند سال بزرگتر از خودت شدی و البته یه بچه فضول هم تو رو زد که اومدم چشم غره برم که دختر خاله اش تندتند عذر خواهی کرد و بعد هم گفت که پسر عموهاش هی زدنش اینم یاد گرفته!! حالا اوضاع من دیدنی که یادم رفته بود پول از خونه بردارم عابر بانک هم تعطیل تو رو هم هی میگفتم بریم اصلا محل نمیذاشتی کل دارایمون دو هزار تومن بود یه ساعت گذشت هی صدات کردم محل نذاشتی حالا هروقت طرفای یه ساعت میشد اصلا خودت اعلام آمادگی میکردی اون شب تازه رفته بودی سرپا رو سرسره سخنرانی میکردی خلاصه بیست دقیقه دیگه رضایت دادی که بریم شد 2500 تومن و من کیفمو زیر و رو کردم و با دیدن یه پونصدی نیشم باز شد و برگشتیم خونه حالا مگه ول میکنی تازه میخوای پله نوردی کنی وایییی من دیگه حال ندارم به زور و وعده نی نی اومدی داخل و منم سی دی برات گذاشتم و کارهات رو انجام دادم و بعد هم لالا فرمودین.

روز یکشنبه: اون روز تعطیل رسمی بود بدلیل ارتحال امام , تا نه خوابیبیدی و کمی قبلش من مشغول آماده کردن ناهار و حالا من هم باید تو رو بغل کنم و هم غذا بپزم و هم صبحانه برات حاضر کنم اون روز بهت نون و پنیر و چایی دادم آخه دیگه هر روز تخم مرغ چه خبره ! بعد هم رفتیم حمام که همه محله فهمید چون نمیذاشتی موهات رو بشورم بابایی هم بیدار شد و من بردمت بیرون بابایی داشت صبحانه میخورد پس من چی که موندم منتظر با هم بخوریمناراحت منم یه چیز مختصری خوردم و برات ناهار آوردم و اون روز خیلی بهانه میگرفتی و یهو بابایی یاد سرسره ابتکاریش افتاد و برات ردیفش کرد و گل از گلت شکفت و مشغول بازی شدی و طرفهای دو دیگه خیلی خسته بودی و لالا فرمودین و ما هم ناهار خوردیم لازمه توضیح بدم که ظرف شستم و مرتب کردم و ..... ؟!!! چهار و نیم بیدار شدی اما نصفه نیمه و بقیه اش رو میخواستی تو بغل من بخوابی خوب منم دلم نمیومد گفتم بخوابی دیگه بیدار شدین و شروع کردی به سرسره بازی و البته اجازه تکون خوردن به بابایی نمیدادی و با وعده و وعید و وساطت من بابا رفت سرکار و علی موند و حوضش!!! لباس تنت کردم و رفتیم خرید کردیم تو مغازه سیمونی چند تا توپ بود وقتی خواستم حساب کنم دیدم یکیشون رو برداشتی و میچرخی بهت گفتم مامان بذار سرجاش ولی تو میخواستیش خوب منم واست خریدمش دیگه بعد هم رفتیم خونه جون جون و بعد چهار روز دیدارها تازه گشت و قایم موشک بازی با جون جون و بعد هم خونه و لالا.

روز دوشنبه: امروز تولد حضرت علی (ع) و روز پدر هست همین جا روز پدر رو به تمام پدرهای نی نی وبلاگی تبریک میگم و همینطور به بابای عزیز خودم و همسر عزیزم تبریک میگم , خوب از بس تو این چند روز همش تو حمام و آب بازی میکردی شب قبل خیلی سرفه کردی و من از ترس اینکه مبادا سرما بخوری اون روز دیگه پوشکت کردم و پروژه متوقف شد و البته منم یه نفسی کشیدم خیلی سخت تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم , اون روز ساعت هفت و نیم بیدار شدی و داشتم بهت شیر میدادم که بخوابی که بابایی اومد و تو باشین صدای کلید چشمات باز شد و گفتی بابایی طفلک بابایی هم برای اینکه خوابت نپره یواش از جلو در اتاق گذشت و رفت و تو که شاهد این قضیه بودی با تعجب منو نگاه کردی و گفتی اه !!! و بعد دیگه هرکاری کردم نخوابیدی یه سری هم بابایی اومد به صدات که بغلت کنه من بهش اشاره دادم نه گفتم شاید بخوابی که نشد ,تا بابایی بیدار بشه بهت صبحانه دادم و با هم کلی بازی کردیم بابا که بیدار شد با هم بازی کردین و منم تو آشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم و هر از چند گاهی میومدی سراغم بهل بهل که با وساطت بابایی دوباره میرفتی کلی کار داشتم برات غذا آمده کردم که بخوری چشمات پر از خواب بود کمی غذا خوردی و منم کارهام تموم شد و خوابوندمت و ناهار خوردیم و تا بیدار بشی منم کارهامو انجام دادم اون روز حس یه کسی رو داشتم که انگار میخواد برای مدت طولانی خونه و زندگیش رو بذاره و بره و داشتم همه جا رو مرتب میکردم و از جارو , تمیز کردن گاز و اتو و ...... دیگه کارهام تموم شده بود و بابایی هم رفت سرکار و تو مشغول سرسره بازی بودی که از روش افتادی زمین طفلک من , بعد غذا خوردن همه جا رو مرتب کردم و وسایلت رو هم آماده کردم آخه میخواستم اون شب بمونیم خونه جون جون که من صبح زود برم و زودتر برگردم حالا من هی داشتم جمع میکردم تو پشت سرم پخش میکردی لباسها روجمع میکردم لوازم آرایشم رو پخش میکردی , اونا رو جمع میکردم کشو کامپیوتر ولو بود اونو جمع میکردم یه چیز دیگه و عین این مرغها که هی نوک میزنن به زمین من هی جمع میکردم دیگه خسته شدم تندی کفشهات رو پات کردم و فرستادمت بیرون و خودم هم بدنبالت رفتیم پاساژ و بالاخره من کفش خریدم هووووورررراااااا واسه جون جون هم یه دسته گل خریدیم دم در که داشتیم پیاده میشدیم پویا اینها هم بودن اونا هم اومدن و خونه شد سرو صدا با شیطنتهای تو و پویا که هراز چندگاهی صدات رو درمیاورد تا اوها برن و بخوابی شد دوازده و نیم و منم دیگه نا نداشتم .

روز سه شنبه:

امروز بعد از پنج روز تعطیلی حال کسی رو داشتم که انگار برای اولین بار میخواد بره سرکار تو این چند روز بشدت بهت وابسته شده بودم یه دفعه خواستم واست پست شکایت بذارم از بس شیطونی کردی و بهم ریختی یه روز خواستم پست عزیزم واست بنویسم که یا اینترنت قطع بود یا من از شدت خستگی حال نداشتم صبح اول وقت رفتم اداره هنوز همکارها نیومده بودن همشون , بعد از اداره اومدم دنبالت و برگشتیم خونه بابایی هم خونه بود بغلت کرد و ناهار خوردیم و بابایی هم لالا و حالا من نمیدونم چرا اینهمه خسته بودم و سرم درد میکرد که البته هنوز هم علی غم خوردن استامینوفن خوب نشده و هی اصرار که لالا کن و تو مشغول بازی دلم نمیومد بازیت رو خراب کنم و حس میکردم بالاخره بایدچند ساعت کم کاریت رو یه جوری جبران کنی و مامایی باید کنارت باشه ساعت 4 بزور خوابیدی و منم نفهمیدم کی خوابم برد پاشدم به کارهام برسم تو بیدار شدی قدری تو بغلم خوابیدی و بعد کلا بیدار منم تو آشپزخونه و امروز ازت ممنونم که همکاری کردی و خیلی بهم گیر ندادی و خودت مشغول بازی بودی و من از ساعت 6 تو آشپزخونه بودم تا ده شب که حس کردم خوابت میاد وبعد کلی بازی و بذارم تو تخ تخ و بعد بهل بهل و سخرانی خوابت برد و منم اومدم طلسم این پست طولانی رو که امیدوارم دوستان حوصله خوندنش رو داشته باشن رو بشکنم و الانم سرم بشدت درد میکنه.

شبت بخیر نفس , خدا جونم دخترم به تو سپرده است و همواشو داشته باش همیشه.مرسی خداجون.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان تارا و باربد
17 خرداد 91 12:10
عجب تعطیلات پر بار و پرکاری داشتی مامانی