آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سلامتی و دوباره شیطنت

1391/3/27 13:25
نویسنده : مامانی
368 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به دختر نازنین خودم خدارو شکر الان حالت بهتره و از همه دوستای نازنینم که جویای احوالت بودن تشکر میکنم و به داشتن همچین دوستانی افتخار میکنم امیدوارم که هم خودشون و هم نی نیهای نازشون سالم و سرحال باشند همیشه، هفته گذشته رو واقعا نمیدونم چطور بهم گذشت ولی میدونم که سخت گذشت و روزگارم دست خودم نبود و نمیدونستم که کجای دنیا هستم خدا رو شکر الان بهتری و بعد یه هفته بی حالی شیطنتهات رو شروع کردی خیلی بی حوصله و بی تاب بودی بهانه گیر شده بودی شدید امیدوارم همیشه تنت سالم باشه و ناراحتی از وجود نازنینت دور باشه ، گاهی کم میاوردم و خسته میشدم ، بابایی هم مریض شد و بعدش هم مامان جون جون و جون جون ، یه اوضاعی بود نمیدونم هفته گذشته رو چطوری اومدم اداره و رفتم روز شنبه رو که تو حالت بد بود بهم مرخصی ندادن و من ناراحت و نگران اومدم اداره و تازه رئیس محترم مرخصیهای ساعتی رو پیوست یک برگ مرخصی روزانه کرده بود که امضاء کن از مرخصی روزانه ام کم کنن خیلی عصبانی شدم بخاطر این رفتار که بچه من مریضه مرخصی هم نداده و بعد این آخری دلم میخواست چیزی بگه تا .... بعد کاشف بعمل اومد که ضمن زیرآب زنی یه همکار نه چندان محترم و اینکه اون روز ملاقاتی با ... داشتن و همکارهای پاسگاه همکاری نکردن و نیومده بودن اونم اعصابش بهم ریخته و همکار زیرآب زن هم گفته بهش مرخصی نده بیاد اداره کسی تو اداره نیست !!! خوب راست میگه چه نگهبانی بهتر از من متعهد مسئول !!! یه ساعت آخرو مرخصی گرفتم و اومدم خونه سرحال نبودی و با کلی بهانه و گریه خوابیدی ، روز بعد دیگه خودم رفتم اداره و هنوز ننشسته بودم که بابا تماس گرفت آرشید حالش بهم خورده بیا خونه منم به رئیس گفتم و خودمو رسوندم هرچند داشتی بازی میکردی ولی با توجه به داروهای مصرفی نباید حالت بهم میخورد بردیمت دکتر و اونم همین رو گفت خودم هم حال نداشتم حالم بشدت بد بود به زور خودم رو روی صندلی نگه داشتم خونه که رسیدیم دیگه افتادم بابایی باهات بازی میکرد و من بیحال یه گوشه افتاده بودم تا شب وضع به همین منوال بود خدا رو شکر دیگه حالت بد نشد و مشغول سرسره بازی بودی شب که خوابیدی منم به زور از جام بلند شدم و قدری خونه آشفته رو سامان دادم یه عالمه ظرف نشسته ، محلشون نذاشتم و خوابیدم، روز بعد اول وقت رو مرخصی ساعتی گرفتم تا خودم داروهات رو بدم و اوضاعت رو ببینم خدا رو شکر بهتر بودی و داروهات رو که دادم داشتیم میرفتیم که بابایی از سرکار اومد خونه تعجب چی شده؟ حالم خوب نیست! واییییییییی !!! گریهبردمت خونه جون جون مامان جون جون نگرانت بود، بعد از اداره خونه که رسیدیم بابایی تو اتاق در رو بسته بود خوابوندمت و بهش سر زدم مسموم شده بود آخه کسی شیر سرد رو روی قهوه داغ میریزه تو که همیشه گرم میکردی پس چرا این دفعه..... بدنش یخ کرده بود و حال نداشت تا اینجا شد روز دوشنبه، فرداش تو رو آماده کردم که بریم خوننه جون جون اونجا که رسیدم دیدم دو تاشون بی حالن ای واییی شما چتون شده؟! جون جون گفت نمیشه امروز رو مرخصی بگیری چقدر مرخصی بگیرم دیگه نمیدونستم چکنم که خودشون گفتن بذارش مواظبش هستیم با یه دنیا ناراحتی و نگرانی گذاشتمت و رفتم سرکار و توی مسیبر رو هم یه دل سیر گریه کردم دیگه نمیدونم هر ماشینی که از بغلم گذشته چی فکر کرده ولی روحم خسته بود ، و بالاخره چهارشنبه رسید الحمد الله همتون بهتر شده بودین و من کمی خیالم راحت شد بابایی رفت سرکار جون جون و مامان جون جون سرحالتر شده بودن خدا این پدر و مادرها رو واسه همه بچه ها حفظ کنه و بهشون سلامتی بده که وجودشون واقعا نعمت بزرگیه ، اون روز تعاونی مرغ گرفته بودیم و منم آخر وقت تا مرغها خراب نشدن باید میرسوندم به دست صاحبانشان تعدادی برای خودمون ، قدری مامان جون جون و مامان بابایی ( مادر جون ) ، مردم تو اون گرما، تو هم که این چند روزه خیلی خسته شده بودی و حق داری چون صبحها از تو خواب بغلت میکردم و تو بیدار میشدی دیگه مثل قبلا نمیتونم صبر کنم خودت بیدار بشی و دیگه کم کم دارم سنگدل میشم و مثل اوائل ناراحت نمیشم هرچند هنوز هم دلم میسوزه ولی چاره ای ندارم ، از اینکه هر روز با تأخیر برسم سرکار بدم میاد و ....بگذریم ، تا اینجا که همش بوی ناراحتی و افسردگی میداد

بزن بریم توشادی و داد و فریاد و جیغ و دست و هورررررااااااااااا  !!!!!!!!!!!!!!!

سه شنبه عصر بعد از پنج روز قرنطینه من و بابایی بردیمت رنگین کمان آخخخخخخخخخخخخخ جون ،شلوغ بود در حد بوندسلیگا!!!! شروع کردی به بازی و منم چهار چشمی مواظبت بودم از سرسره بادی بالا رفتی و ویژ میومدی پایین چند تا بچه بزرگتر هی بپر بپر میکردن منم باهاشون حرف زدم که رعایت شما کوچولوها رو بکنن و البته بچه های گلی بودن و گوش کردن و تو هم به تقلید از بچه ها با تمام توانت تلاش میکردی بالا و پایین بپری وسطاش کمی کیک خوردی و دوباره مشغول بازی شدی ، رفتی تو استخر توپ همون موقع بابایی هم اومد و تو هی میرفتی رو لبه و خودت رو توی توپها رها میکردی و خیلی ذوق کردی وقتی بابایی از توی استخر بیرون آوردت خیس عرق بودی  بعدش هم یه آبمیوه و قدری شیر کاکائو خوردی و من داشتم کیفور میشدم و این چیزهایی بود که تو بعد از چند روز که بجز شیر هیچی نخوردی شروع کردی ای ول.

چهارشنبه عصر جون جون تماس گرفت که ترانس نزدیک خونه ترکیده و ما برق نداریم و هممون داریم میام اونجا ما هم گفتیم قدم برچشم دایی هم از تهران اومده بود و خلاصه تو که دایی رو دیدی نیشت تا بناگوش باز شد و دایی هم کلی باهات بازی کرد و پویا و مامان جون جون هم بودن منم که یه بند تو آشپزخونه دو مرتبه هم برقهای خونه قطع شد و تو توی تاریکی جیغ میکشیدی تا ما چراغ اضطراری روشن کنیم خونه ما و جون جون و خاله فقط یه خیابون ما هم فاصله داره یعنی وقتی برق منطقه ای قطع میشه هیچ امیدی نیست بری خونه اون یکی برق داشته باشه همه باهم قطعند حالا شانس آوردیم اقلا ترانسهمون یکی نیستنچشمکوگرنه چی میشد، شام مختصری آماده کردم ازهمون مرغهای دوست داشتنی و در کنار هم نصفش تو تاریکی و نصفش تو روشنایی خوردیم وعده داده بودن که تا نیم ساعت دیگه برقها وصل میشه یعنی حدودهای دوازده شب و دیگه مامان جون جون و دایی رفتن خونه و بعدش هم شما لالا فرمودین.

پنج شنبه علیرغم دیر خوابیدنت زود بیدار شدی و مشغول غر زدن به بنده بودی و طبق معمول تا پامو میذاشتم تو آشپزخونه بدو میومدی طرفم بهل بهل راستی کلی کلمه جدید یاد گرفتی ، بریم ، بیا ، تاب تاب عبابی خدا ادو ... !! هبیچ، مرده هبیچ گفتنتم هی بهت میگم خرگوش چی میخوره و یا عکس هویج رو بهت نشون میدم تا تکرارش کنی، من کیف کنم اسمت رو هم یاد گرفتی ازبس تکرارش میکنم روز جمعه تازه بیدار شده بودی یهو افتادی روی بالش گفتی افتاد بهت گفتم کی افتاد بهم میگی : آدا ( یعنی آرشیدا ) الهی من قربون حرف زدنت برم فدات بشمممممممممممممممممممم دیگه چی الان یادم نیست وقتی حرف میزنی هی به خودم میگم یادم باشه تو وبت بنویسم ولی باز یادم میره این دفعه یادداشتشون میکنم راستی به یکی از حیونها هم میگی بوکا هرچی به ذهنم فشار میارم که به چی میگی بوکا به نتیجه ای نرسیدم حالا ببینم کی کشفش میکنم بوکا راستی بوکا یعنی چی مامان!!!!   پنج شنبه عصر رفتیم خونه جون جون خوب هر دیدی یه بازدیدی داره دیگهههههههه!!!! تلپ شدیم تا نزدیکهای یازده بعد بابایی اومد رفتیم پارک خدایا گرم بود وحشتناک کمی موندیم که نزدیک بود شیطنتت کار دستمون بده اونجا روی رودخونه پل فلزی گذاشتن و منم اگه کفش مناسب پام نباشه باید دستمو بگیرم به نرده با احتیاط برم اونوقت تو میگی منو بذارین هی برم بالا بیام پایین یکی دو مرتبه رفتی بار سوم نزدیک بود از کناره نرده بیفتی پایین قبض روح شدیم دیگه بغلت کردیم اما کی که ول کنه انگار نه انگار افتادی دوباره میخوای بری ما هم که گرما داشت کلافه مون میکرد سریع رفتیم تو ماشین کولر هم نمیتونستیم بزنیم عرق کرده بودی سرما نخوری پخته شدیم تا رسیدیم خونه و آب ،حالا چی مامان خانوم همه کاری کرده اما یادش رفته یخ تو کلمن بذاره نگران حالا این فدا سرتون تو آب سردکن یخچال هم آب نبود ای واییییییگریه حالا ما هم تشنه ،خلاصه یخ قالبی درآوردیم و قضیه به خوبی و خوشی تموم شد و شما هم لالا مامان هم سریع همه جا رو آبیاری کرددددد!!!!!!!!!!!!!

روز جمعه هم که بابایی سرکار بود شما هم تا 11و ربع خواب بودی بیدار که شدی تلپ شدیم مجدداً خونه جون جون خوب مگه چیه یه مرتبه اونا بیان هر روز ما میریم قاااااااااانونشه دیگههههههههههه !!! اونجا کلی با دایی و پویا بازی کردی کمی هم خوابیدی عصری با سه چرخه برگشتیم خونه یه عالمه قایم موشک بازی کردیم و کلی شیطونی بعد هم لالا .

آهان یادم رفت بگم تازگیها داری تمرین میکنی از بخاری بکشی بالا و چنان تلاش و جد و جهدی هم بخرج میدی انگار که وظیفه اته مجبوری، حالا اینو کجای دلم بذارم یعنی بخاری رو هم باید جمع کنیم.!!

اینو واسه تو گذاشتم گل دختری که عکس کیتی کت خیلی دوست داری عشق من.

 

الههههههههههههههییییییییییییییییییییی که همیشه شاد و سالم و سرحال باشی . الهههههههههههههیییییییییییییییییی آمییییییینننننننننننننننننننننننننن .

میبوسمت هزار هزار هزار هزار هزار هزار هزار باررررررررررررررررررررررررررررررررر.ماچماچماچماچماچ           

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان تارا و باربد
27 خرداد 91 13:32
آهان این شد یه آرشیدای شیطون بلا همون که باید همیشه باشی
نایسل
27 خرداد 91 14:42
وای خدا شیطون خاله آره دیگه باید جمعش کنی الان فصلش نیست وای چه روزای بدی چقدر مریضی چقدررررررر وایییییییییییییی خدا بگم چی کار کنه اون زیر آب زنو الهی بمیرم برات مرخصی گرفتنتن معذلی شده
نایسل
27 خرداد 91 14:43
الهی هیچ وقت مریضی نبینی نه دختر نه خانوادت عزیز دلم بوسس


ممنون گلم.
نایسل
28 خرداد 91 11:29
آره گلم بوس


بوسسسسسسسسسسسسس
مامان آیلا
28 خرداد 91 11:45
خدا رو شکر که همه سالمید . ما شا اله به این شیطون بلا همه چیز تموم شده بود فقط بخاری مونده بود



آره عزیزم پیشرفته دیگه چه میشود کرد.
رادین
28 خرداد 91 21:57
خدا رو شکر که هم سالمید
آرشیدا جونم آخرش من تو رو مثل هبیج میخورم

ممنون عزیزم
بابای دوقلوها
29 خرداد 91 11:56
خدا رو شکر که آرشیدایی بهتر شده، انشالله همیشه سالم و سلامت باشه
آی امان از دست این همکارای زیرآب زن ، آخه با این کاراتون میخواین چی رو ثابت کنید؟؟؟؟ عجب هااااا

آخجوووووووون سرسره بادی و بپر بپر، خوشحالم که بعد از چند روز کسالت حسابی بازی کردی و شاد شدی

نه، چرا بخاری رو جمع کنی، بذار عموویی به تمرینش ادامه بده و بتونه قله بخاری رو فتح کنه
آفریییییییییین آرشیدا
تو میتونی
ادامه بده ممنون از حضور و لطفتون، چی بگم والا همه جا از اینجور آدمها پیدا میشه، چشم جمعش نمی کنیم خااااانوم قله رو فتح کنه

امیدوارم همیشه سالم و شاد باشید






ممنون از حضور و لطفتون، چشم جمعش نمی کنیم خااااانوم قله رو فتح کنه !
مامان یسنا گلی
31 خرداد 91 11:45
آرشدا جونم خوشحالم که خوب خوب شدی و دوباره شیطونی میکنی عسیسم.امیدوارم همیشه سالم و سرحال و سلامت باشی نفسممممممممم.
دوست دارم.بوسسسسسسسسسس


ممنون گلم ما هم شما و یسنا گلی رو دوست داریم.
سارا
31 خرداد 91 12:46
سلام عزیزم اون تولد واسه بچه من نبود مال دوستم بود که خودشون زحمت کشیده بودن
میتونید به مراکز چاپ که کار کامپیوتری و گرافیک بلدن بدید
بعضیاشو هم با مقوا میشه درست کرد عزیزم
سوالی باشه بازم در خدمتم


ممنون عزیزم.