آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

لذت با تو بودن

1391/4/5 10:23
نویسنده : مامانی
508 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام عسل بانو خوبی؟ به نظرتون حال آدمی که یه عالمه مطلب نوشته و بعد یه آدم...... بیاد فلش پراز ویروسش رو بده تو بزنی به کیس بعد یهو کامپیوتر هنگ کنه و به هیچ صراطی مستقیم نشه و بعد مجبور شی ریستارتش کنی و تمام نوشته هات بپره چه جوریه ؟ هان شما بگید چه جوریه آخه؟ الهی که فلشش بترکه دلم خنک شهخنده .

 از همه دوستان عزیز و خواننده های خاموش بخاطر پست قبلی که غلط املایی زیاد داشت عذرخواهی میکنم و علتش قطع و وصل اینترنت و ترس از پریدن مطالب و کمی وقت و ویرایش گذاری مطالبم هست.

 چهارشنبه:

اون روز هوا همچنان آلوده بود و ما منتظر دستور فرماندار که همکارم تماس گرفت که فرماندار قبول نکرده تشریف بیاورید اداره،خوب البته اگه منم جای فرماندار بودم همین کارو میکردم چون دو روز بخاطر مبعث و خاک تعطیل بود بعدش هم که پنج شنبه و جمعه هست خوب ما زیادی کیفور میشدیم دیگه! البته روز چهارشنبه که سرکار بودیم آلودگی 22 برابر حدمجاز و روز سه شنبه که تعطیل شدیم 32 برابر حد مجاز و اصلا هم بخاطر یه ذره خاک تعطیلمون نکردننننننن !!!عصبانی یه ساعتی مرخصی گرفتم چون دیشب خوب نخوابیدی و بعد اداره، رئیس محترم هم سریع پیغام فرستاد که به خانوم فلانی بگو برگ مرخصیش رو رد کنه ، مارو از این چیزها نترسون رئیس باکی نیست!!! چشمکچون خاک بود هم موقع رسوندنت و هم موقع برگردوندنت بدو بدو بردمت داخل که کمتر در معرض آلودگی باشی دیگه چشمم ترسیده!!! طبق معمول کلی با هم باید بازی کنیم و سی دی نگاه کنی تا رضایت بدی بخوابی منم بس که نگران کارهام بود خواب به چشمم نیومد و رفتم تو آشپزخونه بابایی هم اومد و شما هم بیدار شدین و مشغول شیطونی منم ناهار فردا رو آماده کردم و دوباره با هم قایم موشک بازی کردیم و البته اون بازی حرص درآر آب بازی که احصاب منو خرد میکنه و تو هم به هیچ صراطی مستقیم نیستی حتما حتما موقع تعویض پوشک باید بشینی تو روشویی خودتو تو آینه ببینی و بگی آدا آدا ، بعد هم کلی آب بپاشی اینور و اونور منم یه لنگه پا در خدمت شما باشم گریهیا با زبون خوش یا به زور از اونجا دورت کنم !! تو حمام برو هم نیستی چون میخوای من حتما کنارت باشم بعد هم شیر سی دی لالا.

پنج شنبه:

اون روز صبح بیرون رو نگاه کردم کمی هوا بهتر شده بود ساعت 8:30 بیدار شدی و مشغول بازی ،البته با من و کلی هم غر میزدی این چند روزه دربست تو خونه بودی و بدجوری حوصله ات سر رفته بود تصمیم گرفتم ببرمت رنگین کمان تا اینو گفتم اخلاقت خوب شد خلاصه آماده شدیم بریم هنوز تو خیابون نپیچیده تو ذوق کردی چون کاملا محلش رو بلدی امااااا آخ بسته بودگریه تو هم که دیدی پیاده نشدیم هی اشاره میکردی و با نگاه متعجب و کمی هم دلخور بهم نگاه میکردی منم دلم کباب شد و برات توضیح میدادم که مامان بسته هست نی نی ها نیستن و اینوچندین بار تکرار کردم تا پذیرفتی و در همین راستا رفتیم لباس فروشی یه جا رفتیم چیز جالبی نداشت تو هم هی اشاره میکردی به لباسها که یعنی واسم بخر و حاضر نبودی محل رو ترک کنی بهت گفتم میریم جای دیگه تا اومدی رفتیم یه مغازه دیگه خیلی شیک 64 هزارتومن واست لباس خریدم برای اولین بار مثل بچه مثبتها اجازه دادی به تنت پرو کنم آخیش حالون بهتر شد پس اشکال از این سنگینی پوله هست ،بعدش خوب حالا کجا بریم آهان چه جایی بهتر از خونه جون جون اونجا هم مامان جون جون از دیدنت کلی ذوق کرد خوبه که هر روز اونجایی و دستور پخت جوجه کباب برای شما رو به بنده دادن و ما هم اطاعت کردیم البته فکر نمی کردم بخوری ولی در کمال تعجب میل فرمودین خوب منم همون جا غذا خوردم موقعی که داشتیم ناهار میخوردیم چند لحظه ای غیبت کردی اومدم دنبالت دیدم از صندلی جون جون رفتی بالا خوب مشکلی نیست بعد از چند دقیقه صدای فریادت بلند شد بدو خودم رو رسوندم که چی شده خانوم رفته روی میز جون جون عینکش رو برداشته شیشه شو از جا درآورده و بعد هم چون نمیتونسته بذاره سرجاش دادش بلند شد منم سریع جا انداختم ولی دیگه شستن شیشه عینکی که جای انگشتان ماستی مبارک روش مونده بود به عهده جون جون گذاشتم!!!!!!!!!!!!!! بعد از ناهار هم هی دکمه آب سردکن رو میزدی وای تمام کاسه پرشده بود آب که هیچ روی موکت هم ریخت دیگه دیدم داری زیادی خرابکاری میکنی خداحافظی کردیم و بعد از دادن بوسهای متوالی به مامان جون جون رفتیم خونه و اونجا هم بعد دیدن سی دی لالا فرمودین ، من کمی استرحت کردم و بابایی هم اومد و شما هم بیدار شدین قضیه صبح رو به بابایی گفتم و اینکه قول دادم عصر ببرمت رنگین کمان خوب بهت غذا دادم و رفتیم آنقدر از دیدن رنگین کمان ذوق زده شدی که با بابایی هم خداحافظی نکردی و آنقدر اونجا بازی کردی که حد نداشت خصوصا تو استخر توپ ،آنوشا هم اومده بود و مثل یه خواهر مهربون بزرگتر مراقبت بود خیلی دلم میخواست ازش عکس بگیرم ولی خوب اونم خیلی شیطون بود و یه جا نمیموند بعد هم بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه مادر بزرگت (مادر بابایی) اولش همش سرت رو شونه من بود ولی بعد با عمو رضا بازی کردی و مستقیم هم به عمو حجت نگاه میکردی و سعی میکردی حتما فاصله ات رو ازش حفظ کنی و حتی وقتی بابایی بهت گفت آب بهم میدی قبول کردی و لیوان آب رو با فاصله بسیار از خودت گرفتی که بابایی ازت بگیره ما هم خنده مون گرفته بود.بعد هم خونه و لالا.

روز جمعه:

خوب اون روز بابایی آف بود خداروشکر انگار عادت کرده هر روز دوازده ساعت سرکار باشه چون بی حال ، بی حوصله خوب منم هی بهش میگفت بابا یه روز خونه ای با این بچه کمی بازی کن باهات بازی کرد و خواستم ببرمت حمام که اجازه ندادی بعد رفتیم بیرون خرید کردیم و دوری خوردیم و اومدیم خونه بهت ناهار دادم و ناهار خوردیم و بعد هم سی دی و لالا عصری باز خواستی آب بازی کنی منم از فرصت استفاده کردم که حمامیت کنم و تو تا فهمیدی فریادت به آسمون رفت البته همش صداست خوب منم که مامان شجاعی هستم و از این فریادهای جگرخراش نمی هراسم و کار خودم رو میکنم سرت رو که شستم چنان آروم شدی و مشغول آب بازی که انگار نه انگار این فریادها متعلق به شما بوده!!! همین جور که بازی میکردی من آهسته آهنگ ملایمی رو در وصف نازدخترم زمزمه میکردم حتما میدونید که شاعرش هم خودم بودم دیگهههه! دیدم اومدی تو بغلم سرتو گذاشتی رو دستهام و آروم تکونت میدادم و چنان آرامشی داشتی که خودم هم تعجب کردم اول فکر کردم که چون آهنگش ملایمه نکنه گریه ات بگیره بعد دیدم نه آرومه آرومی و در کمال آرامش خیلی راحت حمامت رو تکمیل کردم و تو هنوز سرت روی دستهای من بود دلم نمیومد آرامشت رو بهم بزنم کلی بوسیدمت و بعد رفتیم بیرون چی میشد اگه من حوصله ام کمی بیشتر بود چی میشد وقتی تو شیطنت رو از حد میگذرونی باز هم من صبوری میکردم و فریادم به آسمان نمیرفت میدونم که وقتی چیزی رو آروم بهت بگم بهتر گوش میکنی و اصلا نیازی نیست باهات داد و فریاد کنم ولی بازهم نمیدونم چرا بعضی وقتها نمیتونم به احصابم مسلط باشم و فریادم به آسمان میره خدایا صبر و حوصله زیاد بهم عنایت کن آمین.بعد بهت شام دادم و با هم قایم موشک بازی کردیم و بعد هم سی دی ، شیر ، لالا.( فکر کنم این بجای سه ترکیب معروف ... ، بوس، لالاست!!!)

 

روز شنبه:

امروز بابایی شبکاره صبح رسوندمت خونه جون جون و بعد هم اداره رو میز هممون هم رئیس محترم دو تا تذکر کتبی نوشته بود بدون اجازه خرید نکنید اگه خریدید پولش رو خودتون بدید به من چه مربوطه!!!! ( البته نه کاملا اینجوری بنویسه!!!) بعد هم یکیش در دست تایپ تاخیر در ورود تعجیل در خروج ممنوع مسئولیتش به عهده خودتونه به من چه مربوطه! حالا کی گفته مسئولیتش به عهده شماست البته این یکی که منظور مستقیمش من بودم !!! بعد از اداره اومدم دنبالت و رفتیم خونه کمی با بابایی بازی کردی مقادیری هم من باهات بازی کردم و بعد لالا منم کمی استراحت کرد و بعد بیدار شدم مشغول کارهام بابایی رفت سرکار و منم داشتم ناهار فردا رو آماده میکردم که بیدار شدی خوب بهت شیر دادم ولی هنوز خوابالو و خسته بودی  قدم زدم شاید بخوابی نیمه خواب و بیداری بودی بعد یه ساعت قدم زدن خوابت برد یواش گذاشتمت تو تختت چراغ خوابت تو دستت بود و دوشاخه اش به طرف صورتت ترسیدم تو که ماشاالله یه جا تو تختت بند نمیشی خدای نکرده بخوره تو چشمت چون اتاقت تاریک بود نمیدونستم که محکم تو دستت نگهش داشتی یواش اومدم برش دارم گریه کردی و بیدار شدی ای وای خدا ببخشید مامان اشتباه کردم بخواب اما دیگه نه ، حالا نه نمیخوابیدی نه حاضر بودی از تو بغلم پیاده شی و من به امید خواب تو تاریکی مونده بودم و این قضیه از ساعت 7:30 شروع شد تا ساعت یه ربع به ده دیگه کاسه صبرم لبریز شد و فریادم به آسمان رفت ولی تو انگار نه انگار دیدم آنچه به جایی نرسد فریاد است خوب آروم باهات حرف زدم و گفتم میخوای بخوابی نه میخوای بازی کنی نه میخوای تو بغل مامان باشی آره خندیدم و آروم صورتت رو نوازش کردم که خیلی خوشت اومد و میگفتی تکرارش کن تا با کلی ناز و نوازش از تو بغلم اومدی پایین و مشغول بازی شدی ولی من خسته بودم تماس گرفتم با بابایی و چغلیت رو پیشش کردم کمی آروم شدم و بعد بدون انجام هیچ کاری در خانه رفتیم خونه جون جون که شب اونجا باشیم من صبح زود برم سرکار از اون ور زودتر برگردم!!!!!!! اونجا هم کلی بازی کردی و بعد همه خوابیدن تو مشغول آب بازی، کنارت دراز کشیدم تو هنوز داشتی شیطونی میکردی سایه ات رو دیوار افتاده بود و میگفتی نی نی !!! خلاصه من که نفهمیدم کی خوابم برد ساعت 1:30 یهو بیدار شدم دیدم تو هم کنارم خوابی قربونت برممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم. دمدمای صبح همش گریه میکردی بغلت کردم دوباره خوابیدی نفس نفس میزدی و معلوم بود داری خواب میبینی دستهات رو گرفته بودی تو صورتت هر چی هم رو بغل میخوابوندمت دوباره رو به بالا میشدی نوازشت کردم شاید بیدار شی ولی این خواب انگار ول کن نبود نمیدونم خواب خوبی بود یا نه ولی چرا دستهات رو توی صورتت گرفته بود و چرا اونجوری نفس نفس میزدی آیت الکرسی رو خوندم و قران بالا سرت گذاشتم و بعد خدا رو شکر آروم شدی .عزیز دلم اومیدوارم همیشه خوابهای خوش و خندان ببینی.اون روز عجب روزی بود.

روز یکشنبه: صبح قبل رفتن قضیه دیشب رو برای مامان جون جون تعریف کردم مامان دلش سوخت و بعد گفت که پویا میاد پرشین تون نگاه میکنه و بعضی برنامه ها مناسب نیستن یعنی بزن بزن دارن خوب تو که کوچیکی و این چیزها رو نمیدونی خیلی ناراحت شدم و همون موقع شبکه رو حذف کردم میخواستم بعدا هم باهاش دعوا کنم که بعد منصرف شدم ساعت هفت رسیدم اداره و رئیس با دیدن زود رسیدن من بسی مشعوف شد و نیشش تا بناگوش باز شد الهی! اگه میدونستم زود اومدن من این همه خوشحالتون میکنه همیشه این کارو میکنم کارکرد که مهم نیست حتماً!!! ظهر هم زودتر رفتم خونه و مامان جون جون و جون جون خوشحال شدن وای من امروز چقدر همه رو خوشحال کردم رفتیم خونه ناهار خوردیم و کلی هم من و بابایی باهات بازی کردیم و تو ذوق کردی و بعد هم لالا دیروز قصد داشتم ببرمت رنگین کمان اما حدودای ساعت 5 خاک شروع شد و من تو دلم با خدا حرف میزدم که خدایا ببین چه اوضاعیه ما نمیتونیم نفس بکشیم بچه هامون هم زندانی چهار دیواریمون هستن. کلی کار کردم از ساعت 5 تا 9 یه لنگه پا تو آشپزخونه بودم که البته وقتی بیدار شدی هی میومدی و میگفتی بهل بهل یا بیا باهام بازی کن نه و نیم بیرون رو نگاه کردم دیدم خدارو شکر هوا صاف شده لباس تنت کردم و رفتیم رنگین کمان الحمدالله رابطت با بچه های دیگه داره کمی بهتر میشه هر چند هنوز هم اگه کسی بیاد طرفت اعتراض میکنی و خیلیاشون دوستت دارم و میخوان باهات بازی کن ،رو که نمیدی شما وساطت منم فایده نداره ولی خوب کم کم داری عادت میکنی و بعضی وقتها با بعضیهاشون بازی میکنی دیشب تا ده دقیقه به یازده اونجا بودیم و به زور و وعده رفتن به خونه جون جون حاضر شدی از استخر توپ بیای بیرون تو و دوتا گل پسر آخرین نفراتی بودین که رفتین مسئولش هم بنده خدا تندی چراغها رو خاموش کرد شاید ترسید نکنه دوباره برگردیم.!!!نیشخند

خدایا این بچه ها به تو سپرده شدن هواشون رو داشته باش در پناه خودت حفظشون کن و کاری کن همیشه خوابهایی طلایی و پر از شادی و آرامش ببینن. آمییییییننننننننننن.

اینهم یه عالمه بوسسسسسسسسسسسسسس واسه تو که اینهمه گلی نفس.ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

بهـــــــــــــار
5 تیر 91 23:49
سلام گلم خوبی خانومی ؟ وای عجب صبوری تو من که حوصله دو خط نوشتن رو ندارم بابا دمت گرممممممممممممممم


سلام مرسی عزیزم
مامان تارا و باربد
6 تیر 91 8:54
یه عالمه خبر بوده عزیزکم حالت خوبه خوش می گذره می بوسمت


ممنون خاله جون
مریم
6 تیر 91 10:04
سلام مامانی
مرسی عزیزمممم که بهم سر زدی نازنین
توی کار نویسندگی مهارت خیلی زیادی داری آفرین .
آرشیدا جون را ببوسسسسسسسس


منون عزیزم لطف داری.
بهـــــــــــــار
6 تیر 91 13:03
سلام عشقم خوبی؟ منم دلتنگ بودم دیشب نتونستم بخونمت الان میخونمت


سلام عزیزم لطف میکنی.
بهـــــــــــــار
6 تیر 91 13:22
آرشیدا جونو جای من ببوس خوندمت عزیزم به نظر منم فیلم باعث خواب بد میشه چون منم بچه بودم یه فیلم دیدم صحنش هنوز که هنوزه اذیتم میکنه


مرسی عزیزم آره حق با شماست.
زهرا از نی نی وبلاگ213
6 تیر 91 13:25
شبيه ابر باشيد!؟
روزی شیوانا از کنار مزرعه ایی می گذشت. زن و مرد جوانی را دید که به زحمت در حال کشت و زرع هستند. مرد به محض دیدن شیوانا به سوی او دوید و در حالی که زنش او را همراهی می کرد، هراسان گفت:

" استاد! تمام امید من و خانواده ام به نتیجه این کشت و زرع است. اگر آفتی بیاید یا اتفاق ناگواری بیفتد شاید تا چند ماه آینده تمام چیزی را که داریم از دست بدهیم و به فقر و تنگدستی بیفتیم. ما را راهنمایی کن تا از این نگرانی بیرون بیاییم."



شیوانا نگاهی به زن و مرد جوان ا نداخت و گفت:" خالق هستی مزرعه را در اختیار شما قرار داده است

و شما هم از زحمت و تلاش چیزی کم نگذاشته اید. پس دلیلی نیست که نسبت به کسی که دست روی دست گذاشته عقب بمانید. اما با این وجود در کنار این کار به پرورش دام و طیور هم مشغول شوید و در اوقات فراغت یک کار فنی مثل فرش بافی برای خود دست و پا کنید!در این صورت احتمال شکست و تنگدستی شما کمتر می- شود! اما در هر صورت پیشنهاد می کنم با نیت خالص و پاک کارتان را انجام دهيد و مانند ابرشناور شوید و بگذاريد نتایج خودشان همدیگر را پیدا کنند و گرد هم آیند. شما شبیه ابر باشید. برای ابر چه فقر می کند که باد از کدام جهت می وزد. او در آسمان رویایی خودش شناور است. شما هم مادامی که خود را در آسمان توکل و اعتماد به خالق هستی شناور ساخته اید، نگران هیچ تندبادی نباشید!"









عزیزم ممنون بخاطر این کامنت به موقع ات دوستت دارم روحیه خرابمو کمی التیام دادی گلم.

مامان اسراواسما
7 تیر 91 2:36
سلاممممممممممم!میخواستم الان پاشم بیام دعوااااااااااابرااینکه چرا سر قند عسل خاله داد میزنی,دیدم دیر وقتهشانس آوردیااااااااااااااااااااااا
ولی خداییش خیلی بامزه بود مخصوصا اینکه دو ساعتی تو تاریکی نشستی و آخرش نخوابید


سلام آره گلم میومدی هم حقم بود ولی خوب آخه کاسه صبر من همچین یه نمه کوچولوئه!!
بابای دوقلوها
7 تیر 91 7:06
سلام
واقعا سخته
آبجی یه پیشنهاد برات دارم، شما بهتره که مطالب ر و توی وورد آفیس بنویسید و هنگام نوشتن هر چند سطر یه بار سیو کنید، آخر سر که تموم شد همه رو کپی کنید تو نی نی وبلاگ.
ولی خداییش

فکر کنم رئیس از تعجب نیشش باز شده بوده ها،
آرشیدا گلی به سلامت باد



سلام مرسی از پیشنهادتون بهش فکر میکنم ، آره تا بناگوش این هفته ئکلا کیفور بود !!!ممنون از لطفتون
آرزو مامان نیکی
9 تیر 91 15:16
منم چند تا بوس به بوسای مامان اضافه میکنم

نمیخوای چند تا عکس از گل دخترمون بذاری؟!؟!؟


ممنون گلم چشم در اولین فرصت.