آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

دختر عاقل و مهربون من

1391/5/15 12:42
نویسنده : مامانی
561 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام گلم دختر مهربون و عاقل خودم ، این روزها حال و بالت چطوره؟ دماغ خوشگلت چاقه؟! اومدم از روز چهارشنبه رو واست بنویسم.

روز چهارشنبه: خدا رو شکر روز آخر کاریه و فردا تعطیلیم اون روز از اداره که برگشتم و اومدم دنبالت قرار بود رفتیم خونه حمامت کنم ولی خوب قدری هم خرید داشتم و تا خرید انجام دادیم و رسیدیم خونه من دیگه نا نداشتم و تو هم خوابت میومد خوابوندمت خودمم اومدم دراز بکشم خوابم نبرد اون روز اصلا حال و حوصله آشپزی نداشتم دلم میخواست یه غذای خیلی ساده درست کنم و اصلا رفتیم خرید و وسایل اسنک رو خریدم که اسنک درست کنم نونش گیرم نیومد یعنی اون موقع ظهر ملت خونه بود سوپریها بسته بودن اونی هم که باز بود نداشت خونه که رسیدم تصمیم گرفتم پیتزا درست کنم تو که خوابیدی رفتم دوش گرفتم و خمیرش رو آماده کردم بعدش هم مشغول کار بودم تا ساعت هفت که بیدار شدی و بابایی هم اومد و باهاش مشغول شدی منم تو آشپزخونه  یه لنگه پا وایساده بودم پیتزا درست میکردم  دلم خوش میخواستم غذای ساده ای درست کنم یه ساعت سرپا بودم تا آماده شد واسه فر بابایی رفت بیرون اومدی طرفم بهل بهل گفتمت مامانی من امروز خیلی کار دارم حال و حوصله ندارم برو خودت بازی کن تو هم عین یه فرشته رفتی رو مبل و با نی نیهات مشغول بازی شدی و باهاشون حرف میزدی هر از گاهی یه نیم نگاهی بهت میکردم یه دفعه اش رو فهمیدی خجالت کشیدی آخه داشتی با آب و تاب برای نی نیهات به زبون خودت حرف میزدی قربونت برم دیگه مواظب بودم متوجه نگاه من نشی. تا کارم تموم شد و وقت افطار شد بابایی هم اومد و شام خوردیم هر چند تو که نمیدونم چرا باز از غذا خوردن افتادی بعد از افطار هم یه عالمه بازی کردی و رو مبل بپر بپر کردی تا اینکه ساعت دوازده خوابیدی.

روز پنج شنبه : خوب اون روز تعطیل بودیم تا ده خوابیدیم و بعدش بیدار که شدیم بهت صبحانه دادم که کامل هم نخوردی کلی بیرون کار داشتم رفتیم بیرون کارهامون و انجام دادیم و برگشتیم یه ذره غذا خوردی و بعد رفتیم حمام اون روز خیلی بچه گلی بودی کلی نی نیهات رو حمام کردی و بعدش هم من یواش یواش سرت رو شامپو زدم یه کوچولو اعتراض کردی ولی در کل خیلی خوب بود و اصلا گریه نکردی و حالا حمامت که کامل شد باید راضیت کنم بریم بیرون خلاصه راضی شدی بهت آب دادم و شیر خوردی و از خستگی خوابت برد ولی درست و حسابی ناهار نخوردی آههههههه!!! من دیگه حال نداشتم ولی خوب همه جا رو مرتب کردم و رفتم تو آشپزخونه میخواستم سالاد الیویه درست کنم بیدار که شدی برات کمی ماکارونی گذاشتم یه چند قاشقی خوردی ولی نه زیاد اون روز هم دیدی من کار دارم عین یه دسته گل خودت با اسباب بازیهات بازی کردی و زیاد پاپیم نشدی مامان فدات بشه که فرصت بازی کردن با تو رو هم ندارم. موقع افطار هم میلت نبود و نخوردی دم افطار عمو حجت به بابایی زنگ زد که فردا برای افطار همه دایی ، خاله..... میایم خونه تون خودمون هم حلیم میاریم شما چیزی درست نکنید داشتم برای روح پرفتوحشون دعا میکردم که منو یه روز از شر غذا درست کردن راحت کردن که دیدم اس زده به بابایی شما فقطططططط برای 7 نفر سالاد الیویه درست کنید!!!!!!!! بابا اگه میذاشتید غذا درست کنم هنوز بهتر بود تا سفارش سالاد بدین اونم وقتی که خودم همون روز درست کرده بودم بابایی هم گفت برای 16 نفر درست کن اینا میگن هفت نفر ولی هیشکی حلیم نمیخوره!!!!بعد افطار هم کلی باهات بازی کردیم و خاموشی دادم که بخوابی خیلی باحالی من و بابایی خوابمون برد تو هنوز مشغول بازی بودی یه سری اومدی بیدارم کردی مامانی مامانی بله مامان؟ چی شده؟ در در !! ماژیک سی دی رو از تو کشو آورده بودی و چون درش خیلی سفت بود دادی من برات باز کنم منم تو خواب و بیداری برات باز کردم و دوباره خوابم برد بعد چند دقیقه با یه ذوق و شوق خاصی اومدی طرفم مانی مانی!!! چشمام رو که باز کردم با ذوق دیوار رو بهم نشون دادی واییییی تعجب دیوار رو با ماژیک خط خطی ببخشید نقاشی کشیده بودی و حالا انتظار داشتی مثل موقعهایی که رو کاغذ یا تخته میکشی تشویقت کنم ای وای ای وای.!!! دیگه تا بیش از این وسایل کشوها روی زمین پخش نکردی و دیوارهای بیشتری خوشگل نشدن باید بخوابی و لالات کرم.عکسش رو بعد میذارم.

روز جمعه بابا خوش خوابها !!!سه تایی تا 9:30 خوابیدیم بابایی آف بود خوب من بلند شدم و مشغول شدم مرغ و سیب زمینی رو گذاشتم و تو و بابایی هم برای خرید رفتید بیرون منم مشغول نظافت و گردگیری ،شما که برگشتید ، بابایی هم اومد کمک تا ساعت 2 مشغول بودیم بعدش دیگه ناهار بهت دادم و دوباره رفتم تو آشپزخونه طرفای 3:30 دیگه خسته بودی خوابوندمت و البته بابایی هم خوابید و من دوباره تو آشپزخونه تا ساعت 6:30 که بیدار شدید هردوتون، ساعت 7:30 دیگه همه چی آماده بود و آخرین تیکه ظرفها رو شستم که عمه اشرفت و مریم دختر دایی بابا و اسما دختر عمه خودت اومدن و گفتن کاری نداری برات انجام بدیم!!!!!!!! کلی ذوق کردی و مشغول بازی شدی باهاشون و چند دقیقه بعد تعداد دیگه ای از مهمانها اومدن و خونه شلوغ پلوغ شد و تو هم با دیدن اونا که برات غریبه بودن محکم به بغلم چسبیدی ولی بعدش خیلی زود مشغول توپ بازی شدی با همه بجز عمو حجت!!!! آخه یکی نیست به این عمو حجت بگه حداقل یکم با دخترم مهربون باش که بیاد طرفت اومده بهت میگه آرشیدا!! سلام کردی سلام کن ، یا برو برای عمو آب بیار برو!!! بابا مهربون!! تو هم از یک کیلومتریش رد نمیشدی و حتی توپت میفتاد تو دستش نمیرفتی ازش بگیری و میگفتی بده به بابا و بعد از بابایی میگرفتینیشخند یه سری خواستی از طرف عمو رد بشی تا متوجه شدی جهتت رو عوض کردی و میز جلو مبلی رو دور زدی و همه به این حرکتت خندیدن و البته به عمو حجت که از خودش تو ذهنت یه هیولا ساخته جالبه بغل همه میری حتی پسرخاله بابایی چون همشون باهات مهربونی میکنن باهاشون زود کنار میای قربون دختر اجتماعیم برم پسرخاله بابایی نشست یواش پیش عمو حجت که اونم تو رو ببوسه قبل از هر کاری من به عمو حجت هشدار دادم که نه گازش میگیری نه نیشگونش میگیری، جا خورد !!! اولش بوسیدت برگشتی یه نگاهی بهش کردی تندی بهت گفت من نبودم خاله بود بعد نتونست جلو خودش رو بگیره و آخرش لپت رو محکم گرفت و فریاد اعتراضت بلند شد و از تو بغل پسر خاله بلند شدی و اومدی تو بغل من موقع افطار هم که نشستی تو بغل عمی اشرف و اون بهت شام داد و خدا رو شکر خوردی اون شب خیلی بهت خوش گذشت کلی با همه خصوصاً اسماء بازی کردی آخه اونم یه دونه است و خواهر و بردار کوچیکتر نداره و تو براش غنیمتی! یه کاری هم پیش اومد و با زندایی و عمی و عمو و.. رفتیم بیرون اون شب از بس با این و اون مشغول بودی من زیاد ازت خبردار نشدم فقط دنبالت میگشتم که ببینم کجایی؟!!! به همه خیلی خوش گذشت و کلی تعریف سالاد رو کردن و ساعت   12وقتی یکیشون گفت دیگه بریم بقیه گفتن کجا هنوز زوده بهمون خوش گذشته میخوایم فعلا بمونیم.!!  خلاصه تا مهمونها برن شد ساعت یک رفتیم عمی و مامان بزرگ و اسما رو رسوندیم و تا بخوابی شد 1:30 شب خوش عسلی.

روز شنبه: دیروز به زور از خواب بیدار شدیم و رفتیم اداره و تو هم خونه جون جون از اداره که برگشتم بسیار خسته بودم و حال نداشتم آخه شب قبل هم اصلا نذاشتی من درست و حسابی بخوابم بهت شیر دادم چشمات هم خواب ،داشت بسته میشد یهو از رو پام بلند شدی رفتی پیش بابایی اونم نتونست جلو خنده شو بگیره و درست خودشو به خواب بزنه مچشو گرفتی و رفتی رو تخت بپر بپر !!!! حالا یکی بیاد تو رو راضی کنه بخوابی منم دراز کشیدم و باهات اتمام حجت کردم که طرفم نمیای میخوام بخوابم عصبانی شده بودم تو هم با بابایی بازی کردی یه دفعه هم از بس بپر بپر کردی و از دل و روده ام بالا و پایین رفتی بلند شدم و با اخم بهت گفتم بیا بریم شیر بخوریم بدو رفتی طرف بابایی و گفتی بابایی بابایی و بعد هم به بالشم اشاره کردی و دستت رو برام تکون دادی که یعنی تو بخواب چیکارت دارم!!! چیکارم داری!!! منم دیدم فایده نداره رفتم تو هال رو مبل خوابیدم بعد قدری اومدی دنبالم ولی زود رفتی خلاصه نخوابیدی تا ساعت 6 گفتم حالا باز درست تا صبح بخوابی قابل بخششی زرشک !!!! نیم ساعتی یه دفعه بیدار شدی فکر کنم باید کولر اتاقت رو روشن کنم با وجود اینکه باد خنک میاد تو اتاقت ولی فایده نداره انگار باید خیلی خنک باشه تا تو راحت بخوابی نتونستم درست و حسابی افطار کنم دیگه اعصابم بهم ریخته بود با اخم بغلت کردم و تناژ صدام رفت بالا بمیرم تو هم ساکت ساکت بودی زود پشیمون شدم و بوسیدمت و بی خیال خوابت شدم افطار کردم و تو هم بازی کردی خاموشی دادم رختخواب دوتامون رو انداختم کنار هم من خوابم برد تو ساعت 11:30 صدام کردی بغلت کردم بهت شیر دادم و خوابیدی ولی نه درست و حسابی هی بیدار شدی و من کنارت دراز میکشیدم دو تا دستت رو محکم دور گردنم میذاشتی و خوابت میبرد مامان فدات بشه  تا اینکه ساعت 3 دیگه خوابیدی تا 6:30 شیر خوردی و دوباره خوابیدی نتیجه گرفتم باید خیلی خنکت باشه که راحت بخوابی و طلب آب نکنی .

عزیزکم ببخش منو بخاطر موقعهایی که بی حوصله هستم و نمیتونم درست و باملایمت باهات حرف بزنم ولی خوب تو هم یه موقعهایی گیر میدی هان .

خداجونم سلامتی گلکم رو از تو میخوام و اینکه همیشه حافظ و نگهدارش باشی همیشه.

عزیزم دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممممممممممممممممممممم یه عالمه نازنیم و میبوسمت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (15)

mom tara v barbod
15 مرداد 91 13:00
Bosssss bara arshiday mehrabon


مرسی خاله جون
نایسل جون
16 مرداد 91 14:54
وای خدا چه وروجکییییییییییییی شده
نایسل جون
16 مرداد 91 14:54
گرمایییییییییییییییییییی خاله
نایسل جون
16 مرداد 91 14:59
عزیز دلم خیلی بهترم مرسی ... سوختگی خیلی بده


آره واقعا خدا رو شکر بهتری
نایسل جون
17 مرداد 91 13:09
فدات شمم درست کن خیلی خوشمزه است


حتما درست میکنم عزیزم.
خاله سنا
17 مرداد 91 13:28
وروجک خانم
بابای دوقلوها
18 مرداد 91 11:16
حالا خوب بوده میخواستید یه غذایی ساده درست کنیدا، اگر قرار بر درست کردن یه غذای آنچنانی بود چی میشد ای خوش به حالتون، تعطیلی و تا ده خوابیدن رو دوست دارم مردم هم کار دارن ما هم کار داریم، جمعه ها هم تعطیلی نداریم
زهرا از نی نی وبلاگ213
18 مرداد 91 14:37
سلااااااااام ممنون که اومدی پیش ما
خوشحالم که بهم اعتمادکردی
دیشب برات یه دعای مخصوص از ته دلم کردم. خدا خودش هر جور میدونه و به صلاحته کمک کنه. شادی و سلامتی وبرآورده شدن حاجات خودت و خانواده کوچیکتو ازش خواستم انشاا...


ممنون عزیزم.
بهـــــــــــــار
19 مرداد 91 5:00
سلام عزیزم ممنون که بفکرمی عزیزم خیلی سرم شلوغه اومدم ببینمت بعدا میام میخونمت فدات


لطف کردی گلم.
آرزو مامان نیکی
19 مرداد 91 7:40
واای واای امان از دست این ووروجکا
خوب دیگه تو این دنیای شلوغ و پلوغ این کوچولوها توجه ویژه میخوان



آره عزیزم.
مامان اسرا واسما
19 مرداد 91 8:32
سلام! قند عسل خانوم چه بلایی شده ماشالله
بالاخره امروز آپیدماااااااااا


سلام آره ، الان میام پیشت.
مامان اسرا واسما
19 مرداد 91 8:32
به فرق نازنینش کی اثر می کرد شمشیر / یقینا ابن ملجم وقت ضربت یا علی گفت . . .

(با تسلیت ایام شهادت مولای متقیان در مناجات شبانه شبهای قدر را التماس دعا دارم.)


منم تسلیت میگم و التماس دعا دارم.
مامان مهراد
19 مرداد 91 11:37
به به چه دختر ماهی چقد حرف گوش کن آفرین


ممنون عزیزم.
مامانی درسا
20 مرداد 91 2:52
عزیزم آرشیدا گلی خانمی شدی برای خودت مامان هم چه با جوصله همه چیزو برای آینده برای شما مینوسه ..... شاد باشی و خندون دوست دارم


ممنون دوست خوبم که به ما سر میزنی و من شرمنده شما هستم ما هم درسا گلی رو خییییییییییییییییلی دوست داریم.
خاله باران
20 مرداد 91 23:46
سلام شما دوباره نیامدید من امدم.
اهنگه وبتون را دوست دارم...
گفته بودم؟؟




سلام عزیز دلم ممنون که اومدی ،آره گفته بودی قابل نداره.!!!