آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

شبهایی که فرشته ها به زمین می آیند!

1391/5/21 12:54
نویسنده : مامانی
448 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگ من باز هم تاخیر و شرمندگی راستش هفته گذشته رو واقعا نفهمیدم چطور گذشت و چه شد بخاطر همین خاطرات پراکنده ای روکه یادم مونده می نویسم انگار اونوقت که تو دفتر خاطراتت می نوشتم منظم تر بودم هان!! یا شاید هم وقت بیشتری داشتم نمیدونم ؟! یه روز عصر که بابایی رفته بود سرکار و تو بعدش بیدار شدی ، سراغش رو گرفتی بهت گفت که رفته سرکار ! چند لحظه بعد در حالیکه گوشی تلفن دستت بود و داشتی شماره میگرفتی آرشیدا: بابایییییی ! اوهوم اوهوم !! باشه باشه آهان! باشه باشه میسی میسی و بعد تلفن رو قطع کردی من خنده ام گرفته بود و یواشکی نگاهت میکردم قربونت برم من عروسکم! یه روز هم بابایی تازه از سرکار برگشته بود و میخواست بخوابه ما هم میخواستیم بریم سرکار درو که بستم گفتی بازش کن خواستی با بابایی خداحافظی کنی صداش کردی و بهش گفتی بابای وای خیلی شیرین میگی مامان فدات ، بعد هم بهش گفتی دست دست و باهاش دست دادی تازه وقتی رفتیم تو آسانسور براش بوس هم فرستادی قربونت برم که اینهمه خوش قلب و با محبتی ای کاش الگو باشی واسه اونایی که این چیزها رو نمیتونن درک کنن و نمیفهمن!!! روز چهارشنبه داشتم با خاله انیس برمی گشتم خونه تو راه بهش گفتم حس میکنم آرشیدا اونجوری که باید شیطنت نمیکنه اینو داشته باشین ، اومدم دنبالت و بعد خوابیدی عصر که بیدار شدی کمی که بازی کردی و سرحال شدی من تو آشپزخونه بودم اومد دیدم رفتی سراغ جعبه دستمال کاغذی و تهش رو با پیچ و همه چی از بدنه جدا کردی و کندیش وایییی تعجب آخه چه جوری زورت رسید؟!!! یه دسته گل دیگه هم بلافاصله بعدش آب دادی که متاسفانه یادم رفته همون لحظه خواستم اس بدم به خاله انیس و بگم من ! من شکر خوردم که گفتم!!!!!!!عصر هم دایی و زندایی از تهران اومده بودن و پویا هم هی زنگ یزد کی یاین ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم البته تا بریم دیر شد یه ساعتی موندیم و برگشتیم خونه و تو هم لالا.

روز پنج شنبه هم تا دیر وقت فکر کنم ده و نیم خواب بودیم بعدش هم که بیدار شدیم من مشغول کارها تو مشغول بازی با بابایی ، ساعت دو من باید جایی میرفتم تو رو بردم خونه جون جون دایی و پویا و زندایی هم که بودن کیفت کوک بود من تا برگردم یک ساعت و نیمی طول کشد بعد هی بهت گفتم بریم گفتی نه نه از من اصرار از تو انکار تا با قول اینکه عصر دوباره میارمت راضی شدی که بیای! خونه که رسیدیم خوابت برد ، دیدم تلفن همینجور کنار پایه گذاشته شده دیدم خانوم واسه خودش شماره گرفته و سه ساعت و پنج دقیقه هم ساعت انداخته بود وایییییی گفتم دیگه تلفنه قطع شده!! عصری هم دوباره بعد از اینکه بیدار شدی رفتیم خونه جون جون کلا واسه افطار تلپ شدیم تااااا ساعت 12 اونجا بودیم بعد هم تا بخوابی شد یک .بعدش هم من بیدار موندم چون شب احیا بود خیلی دعا کردم و خیلی چیزها رو از خدا خواستم که خودش میدونه و برای همه دوستام و صد البته دوستان گل نی نی وبلاگیم دعا کردم خدا قبول کنه.انشاالله.

راستی چند روز پیشش هم کار داشتیم رفته بودیم بیرون وقتی برگشتیم از اونجایی که هی من میگم آرشیدا و تو هم هی میگی اهههه چون میخوای از پله ها مدام بالا و پایین بری همه همسایه خبر دار میشن همسایه جفتیمون تو رو خیلی دوست دارن تا صداتو میشنون میان دم در تو هم تا دیدیشون رفتی طرفشون به من گفتی کفشامو در بیار خیلی ریلکس تشریف بردین تو چون دم افطار بود من تو نیومدم و منتظر بودم فریاد گریه ات به آسمون بره هی منتظر موندم هی منتظر موندم رفتم تو کارهامو کردم دیدم نه بابا انگار نه انگار !!! خودم اودم دنبالت دیدم راحت نشستی بغل خانوم همسایه و تلویزیون میبینی و با دیدن من یه لبخند ژکوند تحویل دادی شامت رو هم برات کشیدن قدریش رو میل فرمودی بقیه رو هم و من واست آوردم خونه بخوریش بعدش هم چون بهت قول داده بودم و سرم بره قولم نمیره بردمت رنگین کمان خفن بازی کردی یه دختری هم همسن خودت بود اصلا آبتون تو یه جو نمیرفت اون هی میومد بغلت میکرد و میومد طرفت تو هم که نازدونه عزیزدردونه دست به جیغت براه بود حالا هی من و مامان و باباش!!!! خواستیم بینتون صلح برقرار کنیم نمیشد هرجا هم میرفتی میومد دنبالت و دقیقا اون چیزی رو میخواست که تو برداشته بودی یه سری هم سر یه توپ که مال هیچکدومتون نبود دعواتون شد !! تا اینکه رضایت دادی بریم خونه بخوابی آهان یادم اومد روز سه شنبه بود.اون شب شب قدر بود و من بیدار موندم و دعا کردم برای همه و برای خودمون خدا همه رو حاجت روا کنه انشاالله.

دیروز هم که خونه بودیم و جمعه بود من مشغول کارهام بودم شما هم با بابایی رفتید پیش دوست بابایی رتا بودی کارهامو انجام میدادم همچین که رفتی و خونه خلوت شد اصلا دست و دلم به کار نمیرفت حوصله ام سر رفت زنگ زدم به دایی میگه تو هم کسی باید آویزونت باشه که بتونی کارهاتو بکنی نرمال نمیتونی کار کنی!!!بهرحال غذا رو آماده کردم و کمی هم ئقران خوندم و دیگه داشتم به این فکر میکردم پاشم تماس بگیرم که اومدید از چشمات شیطنت می بارید و یه آبنبات هم دستت بود و با مهارت هر چه تمامتر میخوردیش با وجود اینکه اولین بارت بود منم متعجب! بهت ناهار دادم که الکی خورش کردی بعد هم دراز کشیدیم من خوابم برد و تو هر دفعه خودت رو مینداختی تو سرذ بابایی و صداش میزدی و هی از روی حلق و مری و معدهام بالا و پایین میرفتی ببین من کیم که تو اون اوضاع خوابم هم برد خواب هم دیدم!!!! تا اینکه با صدای سی دی خاله ستاره از خواب بیدار شدم بعدش هم رفتیم خونه جون جون دایی و زندایی یه ربع به یازده پرواز داشتن برای تهران طرفای نه افتادی به نق زدن فهمیدم دیگه انرژیت بعد اونهمه بدو بدو با پویا و خرابکاری و آبیاری میزعسلی مامان جون جون و خوردن مقادیر زیادی ماست خیار تموم شده و درنتیجه برگشتیم خونه و بعد یازده ساعت بیداری لالا فرمودین هرچند که در طول شب مدام بیدار یشدی بخاطر همون ماست خیاره.

شبت بخیر عزیزم همیشه شاد و سرزنده و سلامت باشی نازنین.

خدایا دخترکم رو به تو میسپارم که همیشه هواشو داشته باشی و از تمام بدیها و بلایا محفوظ نگهش داری آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

خاله سنا
21 مرداد 91 13:39
عزیزم خدا حفظش کنه


ممنون گلم
دایییییییییییییییییییییییییییییییییییی
21 مرداد 91 18:50
حوصلم نذاشت بخونم ولی خب حتما از حاج خانومتون تعریف کردید دیگه...ماجرای xbox رو هم بنویس!!!


آخه دااااایییییی چرا حوصله نداشتی بخونی ، اونم چه تعریفیییی!!! اه اه یادم رفت باشه می نویسم.
آرزو مامان نیکی
22 مرداد 91 8:31
ای ناز ناز شیطون
حسابی شیطنت کن که بزرگ بشی دیگه از این خبرا نیست


آره حق با شماست
مامان تارا و باربد
22 مرداد 91 8:34
ای شیطون بلای من تو که خرابکار نبودی گلم ولی خوب عیب نداره


مامان تارا و باربد
22 مرداد 91 8:35
21 ماهگی خیلییییییییییییییییییییییییییی مبارکه ایشالا به سلامتی و شادی


ممنون خاله جون
بابای دوقلوها
22 مرداد 91 8:48
ای جوونم به شیرین زبوونیات، خوب مامانی شماره بابایی رو میگفرتی گلی باهاش حرف بزنه دیگه

آرشیدایی رو چش کردی دیگه
البته خو کوچول موچولا باید خرابکاری کنن، وگرنه نمیشه گفت بچه




آخه عمو جون وقتی خودش دست بکار میشه شماره شو میگیره و حرف میزنه بنده چکاره بیدم!! آره والله راست میگین!
مامان تارا
22 مرداد 91 11:06
سلام به آرشيداي قند وعسلم يه سلام ديگه هم به ماماني مهربونش وب جالبي دارين مايلين با هم تبادل لينك داشته باشيم . عسلك رو جاي من ببوس


سلام از آشنایی شما خوشبختم از لطفتون ممنونم باعث افتخاره.