به خودت رفته
دخترک شیطون مامان سلام این چند روزه تا اونجایی که تونستی آتیش سوزوندی و کلاً اجازه هیچ کاری رو به من نمیدی و تا زمانی که بیدار تشریف داری بنده مامان دربستم بجز وقتی که اداره هستم روز پنج شنبه با خودم بردمت بیرون چون کار داشتم و تو رو توی کالسکه زندانی کردم که بتونم به کارهام برسم کمربندتم بستم که خیالم راحت باشه خلاصه تا قدری کارهامو انجام دادم تو راه برگشت تو دیگه حال نداشتی و کم کم داشت چرتت میگرفت هم بخاطر خستگی و هم گرما قدری اذیتت کرده بود ، خوشم میاد به محض اینکه رسیدیم خونه من خوشحال که تو الان میخوابی،غافل از اینکه تو به محض رسیدن به خونه دوباره شارژ میشی و انگار نه انگار،ای خدا !خلاصه به زور خوابوندمت و تو هم برای اینکه ثابت کنی زیر بار حرف زور نمیری بعد از پنج دقیقه بیدار شدی سریع بهت شیر دادم که بخوابی و تو با اکراه خوابیدی و بالاخره موفق شدم یکساعتی تقریباً بخوابونمت ،
دیروز صبح هیچی نخوابیدی و هر خرابکاری که میتونستی انجام دادی و طرفای ظهر دیگه واقعاً خسته بودی من خواستم بخوابونمت ولی تو مقاومت میکردی و جیغ میکشیدی دوباره میبردمت بیرون چرخی میخوردی دوباره تلاشمو میکردم و بی فایده بود خلاصه دیدم فایده نداره بهت گفتم آرشیدا تا نخوابی از این اتاق بیرون نمیری شانس حالا که رضایت دادی بخوابی این دفعه برقکار اومده بود و با برقها ور میرفت و سر و صدا میکرد و تو هم که ماشاال... منتظر همین هستی سریع چشماتو باز کردی ببینی چه خبره گفتمت مامان تو چیکار داری بخواب مورچه ها هم تو خیابون راه میرن میخوای بدونی کجا میرن خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن خوابیدی هم الحمدال...
موقع ناهار دایی ناهارشو زودتر خورده بود بغلت کرد و گفت آرشیدا بیا بریم درس بخونیم من موندم دایی چطور مشغولت کرده که اصلا سر و صداتو نیست و اعتراضی نمیکنی باریکلا دایی !! تو این فکر بودم که دیدم دایی بغلت کرده و آوردت توی آشپزخونه و گفت بیا بگیر این دختر اژدهاتو برگه هامو خورد ، پاره کرد من خنده ام گرفته بود به فکرم!! گفتمش بدش خیلی دلتم بخواد بذار استعداد دخترم شکوفا بشه بیا مامان بیا بهت غذا بدم تو هم که موقع غذا خوردن باید یه چیزی دستت باشه که باهاش مشغول بشی وگرنه خودتو به هر سمتی پرت میکنی که بتونی چیزی به چنگ بیاری همینطور که داشتم بهت غذا میدادم مامان جون جون که مشغول انجام کار بود و مدام رفت و آمد میکرد تو هی با هر رفت و برگشتش سرتو میچرخوندی و تعقیبش میکردی طوری که هردومون به حرکتت خندیدیم .
عصر روز پنج شنبه بغلت کردم و بردمت توی آشپزخونه از بس دنبالت بودم خسته شدم مامان جون جون گفت آرشیدا از اون بچه هاست که از دیوار راست بالا میره تو برای اولین بار آروم نشسته بودی و دست به چیزی نمیزدی هوس کردم کمی قلقلکت بدم کف پاتو قلقلک میدادم و تو هی پاهاتو جمع میکردی تا اینکه مامان جون جون گفت چیکارش داری بد آروم نشسته ، چته نمیتونی آروم بشینی خوب آرشیدا هم به خودت رفته که اینقدر شیطونه یه لحظه بچه آروم نشسته این دفعه تو ولش نمیکنی!!
دیروز بردمت حمامی و تو کلی آب بازی کردی و با یه تلاش خستکی ناپذیری سعی میکردی آبی رو که تاز لوله پایین میومد با دستهات بگیری ولی چیزی نمیومد توی دستت و تو دوباره تلاش میکردی ، نفهمیدم چطوری لباستو که بالا گذاشته بودم پایین ئکشیدی و سریع گذاشتی توی دهنت و من طبق معمول آرششششیدا نذار تو دهنت اخه!!
خدایا این دختر کوچولوی خوشگلو همیشه سالم و سلامت برام حفظش کن آمین